نقاشی که عکاس شد
رویش: خسته نباشید، استاد. قصهی ما و شما به زمان حال نزدیکتر شده و به افغانستان جدید رسیده است. به زمانی که شما عکاسی و فیلمبرداریهای تان را از مخروبههای دوران جنگ تمام کرده اید و نمایشگاه کمربند گرسنگی را در مرکز فوتوژورنالیزم آیینه برگذار کرده اید و وارد مرحلهی جدید کارهای تان میشوید. چند نکتهی مهم در این دورهی زندگی شما هستند که دوست داریم آنها را از زبان خود تان بشنویم.
اولین نکته این است که استاد مسافر از یک نقاش، به صورت رسمی بدل به یک عکاس میشود. مردم او را دیگر با عکس میشناسند نه با نقاشی. شما در این دوره با آیینه و کلید گروپ کار میکنید و نمایشگاههایی را در ولایتهای مختلف افغانستان برگذار میکنید. دوست داریم این مسأله را از زبان شما بشنویم که انتقال رشته و تخصص چگونه در شما صورت گرفت؟
مسافر: این نکتهای بسیار مهم و اساسی است که شما اشاره کردید. وقتی که نخستین نمایشگاه عکسم را با عنوان زمستان گرسنگی هزارهجات برگذار کردم که آن هم ثمرهی کارهایی بود که من در دوران کمک و کار برای کمربند گرسنگی انجام داده بودم، یک تعداد اتفاقهایی افتاد که بر تغییر مسیر زندگی ام تأثیر داشتند.
قبلاً یادآوری کردم که پس از ختم نمایشگاه، روزی که آثار را جمع میکردم و به دلیل آنکه آن مرکز مربوط به فرانسویها بود، یک دختر به نام «روشنک» که ایرانیالاصل فرانسوی است، به نمایشگاه آمد و گفت که لطفاً عکسهای تان را جمع نکنید؛ چون مامایم از فرانسه آمده است، او فوتوژورنالیست است و من دوست دارم که عکسهای شما را ببیند.
چند تا عکس را که پایین کرده بودم، دوباره نصب کردم تا ایشان آمدند. نامش «منوچهر دقتی» بود که بعدها به استاد من بدل شدند و این حادثه باعث شد که من به عکاسی ادامه دادم و نقاشی را کم کار کردم.
منوچهر دقتی آمد و تمام عکسها را دید. او در جنگ ایران با عراق کار کرده بود و با آژانسهای مهم بینالمللی مثل «AP» کار میکرد و در عکاسی تجربهای بسیار خوب داشت.
منوچهر دقتی؛ هنرمندی حرفهای
رویش: منوچهر دقتی یا رضا دقتی؟
مسافر: منوچهر دقتی که برادر بزرگتر رضا دقتی است. از ایشان خواستم که چون در این رشته تخصص دارید و استاد هستید، عکسهای مرا دیده و نظر بدهید. هر چند دوستان دیگر و کسانی که عکاسی را میفهمند، نظرهای خود را در دفترچهی پیشنهادها و انتقادات یادداشت کرده بودند. به ایشان گفتم بسیار خوش خواهم شد که پس از یادداشت در دفترچه نظر تان را به صورت شفاهی نیز برایم بگویید. وی تمام شصت و هشت قطعه عکس را با دقت و با محبت و عاطفه دید، باز روی دو عکس صحبت کرد که این عکس اگر به این شکل کار میشد و اینطوری میشد، خوبتر بود.
من استاد منوچهر را بسیار یک آدم شریف دیدم که در عکاسی و در مسلک خودش واقعاً آدم حرفهای است. او در فرانسه زندگی میکرد و با خبرگزاریهای بینالمللی نیز کار میکرد. جدا از این بحث، من واقعاً از اخلاق او خوشم آمد و گرویدهی اخلاقش شدم که چه یک انسان شکستهای و چه یک انسان با اخلاق و با تربیهای است!
او چقدر برخورد خوب داشت و تا چه اندازه با احساس، با دقت و با عاطفه و به صورت حرفهای عکسها را میدید و چه دید عمیق و خوبی داشت. ایشان بعد از آن که نظر خود را شریک کردند و در کتابچهی نمایشگاه هم نوشتند، برایم گفتند که از فرانسه آمده ام تا در مرکز مطبوعاتی آیینه، انستیتوت فوتوژورنالیزم را ایجاد کنم. ما در این رشته، محصل میپذیریم که تعداد شان بسیار کم و اندک است. او بسیار تأکید کرد که من حتماً باید در آن دوره شرکت کنم.
آن زمان من در تلویزیون ملی وظیفهی رسمی دولتی داشتم و آموزشگاه هنری مسافر را هم در دهبوری داشتم و در دو جای مصروف بودم. مسیر رفت و آمد من هر روز از سرک وزارت خارجه بود. شرایطی تازه در کشور ایجاد شده بود. نیروهای ناتو یا آیساف آمده بودند، هموطنان ما از کشورهای همسایه و حتا از اروپا و امریکا به افغانستان آمده بودند و کابل بسیار پر جنب و جوش بود.
یک روز که از تلویزیون ملی به مرکز آیینه که در پهلوی وزارت پلان بود رفتم، استاد منوچهر نیز آنجا بود و گفت که بسیار خوب شد آمدی، ما از تعداد زیادی امتحان گرفتهایم و از خودت نیاز نیست امتحان بگیریم و تو میتوانی بدون امتحان در دورههای آموزشی شرکت کنی.
آنها از بین چهار صد نفر، بیست نفر را برای آموزش فوتوژورنالیزم انتخاب کرده بودند. درسهای ما شروع شد. در اوایل یکی از استادان دانشکدهی هنرهای زیبا به نام استاد عمرزاد نیز در آنجا بودند؛ اما بعد از چند روز دیگر ایشان تشریف نیاوردند. ما دو سال هر روز به صورت تماموقت درس خواندیم. درسهایی که از ساعت هشت صبح به صورت تیوری و عملی شروع میشد و تا بعد از ظهر ادامه داشت. استادانی از کشورهای امریکا، استرالیا، فرانسه و آلمان در بخشهای گوناگون با ما کار میکردند. در آن دوره که ما شروع کردیم، هنوز کمرههای نگتیف و آنالوگ بود. وقتی آنالوگ را عکاسی میکردیم یک لایت بکس بود که نیون سفید داشت، با لوپ که ذرهبین داشت و یک خانم به نام «مارگریت» از آلمان بود که نگتیفها را ایدت ویا انتخاب میکرد تا اسکن شوند.
ما دو سال درسهای فوتوژورنالیزم را زیر نظر استادان خارجی آموزش دیدیم و بعد از دو سال فارغ شدیم. برای باراول در تاریخ افغانستان بیش از پانزده نفر در سطع افغانستان دیپلوم فوتوژورنالیزم گرفتیم.
اولین تیم عکاسان حرفهای
رویش: این دو سال را که میگویید، روزانه در کلاس بودید یا هفتهوار شرکت میکردید؟ تقسیماوقات درسی تان چگونه بود؟
مسافر: هر روز. به غیر از روز جمعه، تمام روزهای دیگر درس داشتیم. سال اول برای ما یک سرتفکیت دادند که عکس ما نیز در آن بود و در سال دوم به ما دیپلوم دادند. در سال دوم از بین بیست نفر، فقط سیزده یا چهارده نفر مانده بودیم. خوبی گپ این بود که مسألهی جنسیت را در نظر گرفته بودند و هم خواهران ما در این صنف بودند و هم برادران ما.
رویش: همدورههای تان که این دورهی تخصصی بسیار غنی را در رشتهی عکاسی فرا گرفتند، چه کسانی بودند؟ نامهای شان را میتوانید بگویید؟
مسافر: بلی، نادره ایوبی، فرزانه واحدی، زبیده اکبر، فرشته کوهستانی از جمع دختران و پسران نیز گلبدین الهام، عبدالوکیل کهسار، محمدعلی امید، رضا یمک، سید مسعود حسینی، مسعود واثق، فردین واعظی و نجیب الله مسافر و یک تعداد دیگر که ممکن است همین لحظه اسم شان به یادم نیاید. اینها کسانی بودند که تا آخر بودند و دیپلوم هم گرفتند. دیپلمی که در آن شش یا هفت امضاء هست. انستیتوت فوتوژورنالیزم آیینه ثبت و راجستر وزارت اطلاعات و فرهنگ بود و در ضمن معین اطلاعاتی وزارت اطلاعات و فرهنگ نیز امضایش در دیپلومهای ما هست. امضای استادان و امضای شهید فهیم دشتی نیز در دیپلوم هست.
میتوانم بگویم که یک صنف آموزش فوتوژورنالیزم برای اولین بار و شاید آخرین بار در افغانستان برگذار شد؛ چون بعد از آن دیگر صنفی با آن کیفیت که دو ساله باشد و بعد به شرکت کنندگان دیپلوم بدهند، در کشور برگذار نشد. کورسهای یکماهه، سهماهه و ششماهه بودند؛ اما به کیفیت آن کورس آیینه نبودند.
نمایشگاههای عکس
رویش: بعد از آنکه شما از این دورهی آموزشی فارغ شدید، نمایشگاههای عکاسی تان را در ولایتهای گوناگون افغانستان برگذار کردید. ایدهی این نمایشگاهها چه بود و شما دنبال چه هدفی بودید؟
مسافر: بعد از نمایشگاه اول تقاضا برای برگذاری نمایشگاه زیاد شد. پیش از آنکه به نمایشگاههای بعدی برویم، بهتر است دربارهی نتیجهی نمایشگاه اول برای تان بگویم. نمایشگاه اول من که دربارهی زمستان گرسنگی هزارهجات یا همان کمربند گرسنگی بود. وقتی تمام شد، سفارت امریکا مسوولان و پرسونل موسسهی ارتباط را همراه با عکاس به محل سفارت آن کشور در کابل دعوت کرده بود؛ اما آنها اصلاً دربارهی این مسأله چیزی به من نگفته و بدون من به سفارت رفته بودند.
یک خانم که همکار آن موسسه و در جمع مهمانان سفارت بود، و برادرش نقاش و دوست من بود و آن بانو دوست من نیز بود، برایم قصه کرد که وقتی ما به سفارت رفتیم، از ما پرسیدند که عکاس کجاست؟ این خانم گفت که من خوب انگلیسی نمیدانم که انجنیر یونس اختر به آنها چه جواب دادند. شاید گفته باشند که او عکاس ما است و برای عکاسی به کدام پروژه یا جایی فرستادهایم.
نتیجهی آن نمایشگاه این بود که انجنیر یونس اختر چند وقت بعد از آن به امریکا رفت. دوباره بر میگردیم به نمایشگاههای عکس من در جاهای گوناگون. بعد از نمایشگاه اول، تصمیم گرفتم که نمایشگاههای بهتر، با سایز و اندازهی بزرگتر و بسیار بهتری برگذار کنم که امتیازش نیز به حساب خودم باشد نه دیگران.
نمایشگاه که برگذار و رسانهای شد، بنیاد فرهنگ و جامعهی مدنی، بخش فرهنگی سفارت فرانسه و برخی جاهای دیگر بسیار علاقهمند شدند و ضمناً یک فرد به نام «رابرت» که هالندی بود از بنیاد فرهنگ و جامعهی مدنی افغانستان با من تماس گرفت. وی در آنجا مشاور بود و در بخشهای فرهنگی کار میکرد و ارزش عکس را میدانست. این شد که من دو سه نمایشگاه البته در زمانهای گوناگون با بنیاد فرهنگ و جامعهی مدنی برگذار کردم.
داستان یک نمایشگاه را که در سطح افغانستان بسیار جالب بود، برای تان قصه میکنم. نمایشگاهی که توسط «رونالدو نیومن» سفیر دوم امریکا در افغانستان افتتاح شد. نمایشگاهی که عکسها در آن حادثهی یازدهم سپتامبر ۲۰۰۱ را با جنگهای افغانستان به شکل دورویه به نمایش گذاشت. عکسهایی که سایز و اندازهی شان بسیار بزرگ بودند و چیزی در حدود ۸۰ در ۱۲۰ سانتیمتر بودند. دورانی که در افغانستان عکس در آن ابعاد چاپ نمیشد و یک نفر از اعضای بنیاد فرهنگ و جامعهی مدنی وظیفه گرفت تا عکسها را چاپ کند.
نمایشگاه بین دو عکاس بود: یک عکاس امریکایی و دیگری من بودم. عکسهای عکاس امریکایی را از قبل داشتند. آقای حکیمی با رابرت عکسهای مرا نیز انتخاب کردند و آن آدم وظیفهدار نگتیف عکسهای من را به پاکستان برد و به سایزبزرگ چاپ کرد. وقتی عکسها چاپ شده و رسیدند، انجنیر کوچی که در وزارت معدن و صنایع کار میکرد و یکی از حکاکهای مطرح افغانستان است و لوگوی پشت سر نمایندگان را در پارلمان نیز او حکاکی کرده است، وظیفهی دکور و نصب عکسها را بر عهده داشت. این نمایشگاه در بنیاد فرهنگ و جامعهی مدنی برگذار شد.
چندین نمایشگاه من در لیسهی استقلال که مرکز فرهنگی فرانسه بود، برگذار شد. در آنجا هم نمایشگاه آثار شخصی من بود و هم بعدها نمایشگاههای آثار مرکز فوتوژورنالیزم چشم سوم نیز در آنجا برگذار شدند. نمایشگاهها و آثار ما کم کم به ولایات افغانستان راه پیدا کرد و من در سال ۲۰۱۳ یک نمایشگاه در بامیان داشتم که دوستان و اعضای شورای ولایتی بامیان بسیار همکاری کردند و مکان برگذاری نمایشگاه را در اختیارم قرار دادند. در آن نمایشگاه تعداد عکسها در اندازههای گوناگون بسیار زیاد بودند که استقبال بسیار خوبی شد و مردم آمدند و نمایشگاه را دیدند. مقامهای ولایت از جمله والی ولایت و سایرین نیز از نمایشگاه بازدید کردند. شاگردان مکتب و دانشجویان دانشگاه بامیان در چند روزی که نمایشگاه در آن ولایت دایر بود، آمدند و از آن دیدن کردند.
کسانی که در بامیان با من همکاری زیاد کرده بودند، محترم صفدری و حاجی صاحب فدا بودند که بعدها صفدری وکیل پارلمان شد و حاجی فدا نمایندهی رسمی حزب وحدت در بامیان بود. هر دوی این افراد همکاری زیادی با من داشتند. علاوه بر بامیان، در طول آن سالها من نمایشگاههای زیادی برگذار کردم که میتوانم به نمایشگاه در بنیاد فرهنگ و جامعهی مدنی، لیسهی استقلال، بلخ، فاریاب و هلمند اشاره کنم.
در مزار شریف یک نمایشگاه داشتیم که نقاشی و عکسهای من، آثار نقاشیخط از استاد علیبابا اورنگ و عکسهای رضا یمک به نمایش گذاشته شدند. نمایشگاهی که در سال ۲۰۰۳ یا ۲۰۰۴ برگذار شد، بسیار مورد توجه قرار گرفت و مردم از همهی طیف در آن شرکت میکردند. برادران، خواهران و بیشتر محصلین از نمایشگاه بازدید میکردند.
یک روز یک کسی به نام داکتر نقیب الله فایق که بعدها وکیل پارلمان و والی فاریاب شد، به نمایشگاه آمد و از کارها و آثار بسیار خوشش آمد و گفت که یک پیشنهاد دارم. گفتم بفرمایید. او گفت امکان دارد که نمایشگاه را در میمنه هم به نمایش بگذارید؟ آنجا هم عکس، نقاشی و خطاطی علاقهمندان زیادی دارد.
به او گفتیم که با استادان اورنگ و یمک مشوره کرده و به شما خبر میدهیم. استاد اورنگ و استاد یمک نیز میخواستند که مردم از این آثار بازدید کنند. ما دوست داشتیم که مردم و علاقهمندان به هنر بیایند و آثار ما را ببینند. ما دوست داشتیم که مردم آثار را دیده و آن را نقد کنند. مثلاً استاد اورنگ میگفت دوست دارم که خط من نقد شود و ما هم دوست داشتیم که عکسها و نقاشیها را مردم و هنرمندان نقد کنند.
رویش: این نمایشگاهها را با هزینهی شخصی برگذار میکردید یا دولت و کدام موسسه از شما حمایت میکرد؟
مسافر: نمایشگاه بامیان را با هزینهی شخصی خود برگذار کردیم؛ اما در نمایشگاههای دیگر به خصوص آنانی که در لیسهی استقلال و بنیاد فرهنگ و جامعهی مدنی برگذار شد، حامی مالی داشتیم. مثلاً آنها حق کاپیرایت را در نظر میگرفتند و مصرفهای چاپ عکسها را بر عهده داشتند.
رویش: نمایشگاههایی را که برای زمستان یا کمربند گرسنگی دایر کردید یا نمایشگاههایی که در لیسهی استقلال و جاهایی دیگر برگذار میکردید، خود عکسها چه میشدند؟ عکسها از آن شما بود یا نه مربوط به جایی میشد که نمایشگاه در آن برگذار شده است؟
مسافر: از لحاظ قانون فوتوژورنالیزم، عکسها کلاً مربوط به عکاس است که در بنیاد فرهنگ و جامعهی مدنی و لیسهی استقلال این قانون رعایت شد؛ اما اولین نمایشگاه من در مرکز فوتوژورنالیزم آیینه، باید بگویم که انجنیر صاحب یونس اختر بسیار دوست داشت که همه چیز در مالکیت ایشان باشد. با وجودی که از نمایشگاه عاید داشت و اینکه چقدر پول گرفت، برایم مهم نیست و ارزشی ندارد؛ اما وی پافشاری کرد که وقتی عکسها را با این مصرف چاپ کرده ایم، باید در اختیار ایشان باشد. در نهایت به خاطری که ما از نظر منطقه و محل زندگی نیز بسیار به یکدیگر نزدیک هستیم، من کوتاه آمدم و عکسها را نصف کردیم؛ یعنی توافق شد که نصف تابلوها مربوط من و نصف دیگرش نیز از انجنیر یونس اختر باشد. در بقیهی نمایشگاههایی که برگذار کردیم، عکسها مربوط ما بوده است.
رویش: پس شما وقتی نمایشگاههای عکاسی را برگذار میکردید، عکسهای چاپ شدهی نمایشگاههای قبلی را داشتید و ناگزیر نبودید که عکسها را دوباره با هزینهی شخصی تان چاپ کنید؟
مسافر: هر وقت نمایشگاه برگذار میشد، برگذارکنندگان معمولاً عکس انتخاب میکردند؛ مثلاً عکسها از طبیعت باشند، فقر باشد، عکسهای بازسازی باشد و امثال آن. عکسها معمولاً تازه چاپ میشدند؛ چون اندازه و سایز عکسها از این نمایشگاه تا آن نمایشگاه با توجه به وضعیت و ساختمان نمایشگاه فرق میکرد.
رویش: اگر برای برگذاری نمایشگاه پروژه میگرفتید یا کسی به شما کمک میکرد، درست؛ اما وقتی خود تان نمایشگاه برگذار میکردید، مجبور نبودید که عکس چاپ کنید یا نه باز هم باید عکس چاپ میکردید؟
مسافر: وقتی میخواستم نمایشگاه خصوصی برگذار کنم، گلچینی از عکسها را انتخاب میکردم و نهایتاً ده قطعه عکس جدید چاپ کرده و علاوه بر عکسهای دیگر به نمایشگاه میبردم.
لحظههای ماندگار
رویش: دو سه قطعه عکس داشته اید که لحظه به خوبی در آن دیده میشود. میتوانید تعدادی از آنها را نام ببرید که برای خود تان به عنوان یک عکاس، خیلی ارزشمند و جالب باشد؟ مثل آن عکسی که یک کبوتر در رژه است. یکی دیگر یک پرواز است و دختری که در هوا پرواز کرده و فعلاً در بکراوند شما نیز دیده میشود و فکر میکنم در کارتهی سخی کابل است.
مسافر: بلی، هر دو تصویری که شما از آن نام بردید، در دیوار پشت سر من هستند. برای تان میگویم که عکاسی نیاز به یک عشق سوزان دارد و در کنار آن عکاسی یک مسوولیت هم هست. عکاسی نیاز به وقت و انرژی بسیار زیاد دارد. بیش از هر چیزی دیگر، عکاسی نیاز به انرژی دارد. عکس رژه را من در سال ۲۰۰۵ و در جشن روز استقلال افغانستان، در ورزشگاه غازی استدیوم کابل گرفتم. در آن عصر و زمان حامد کرزی رییسجمهور بود و آن روز ایشان با معاونان، وزیران و مسوولان سفارتخانههای خارجی و مقامات بلندپایهی دولتی درغازی استدیوم کابل حاضر بودند.
غازی استدیوم آن روز بسیار پر جنب و جوش بود و زینهها ویا دندانهها نیز پر از تماشاگر و مردم بود. در داخل زمین استدیوم نیز شاگردان مکتب و یک گروه از ترکها یک موسیقی بسیار جالب و قشنگ را اجرا کردند. آن روز وقتی که شاگردان مکاتب رژه رفتند، دخترانی که رژه میرفتند برای آن که بگویند مردم افغانستان در مجموع از جنگ متنفر هستند و جنگ را دوست ندارند، در یک کار سمبولیک، کبوترهای سفید را به عنوان سمبول صلح در رو به روی لوژ رییسجمهور به پرواز در آوردند.
دختران هر کدام به نوبهی خود یک دانه کبوتر را به هوا انداختند، ما در فاصلهی هشتاد متری رژه بودیم و آن زمان کمرههای دیجیتالی تازه آمده بودند. من یک کمرهی کانون پنج میگاپکسلی داشتم که لنز 300×70 زوم داشت. من در جایی بودم که برای خبرنگاران و عکاسان در نظر گرفته بودند. در آنجا عکاس خبرگزاریهای بینالمللی مثل AP، AFP، Rueters و شینهوای چین و از کشورهای گوناگون حضور داشتند. یکی از دختران دانشآموز وقتی که کبوتر را به هوا انداخت، دیدم که کبوتر دوباره به زمین نشست. کبوتر در زمین و در بین پاها بود که من متوجه شدم یک شتر زدم، دومی و سومی شاتر را هم زدم.
این لحظهای که شما به آن اشاره میکنید، شاتر سومی من است که لحظه در آن ثبت شده است. در شتر اولی کبوتر در هوا است، در شتر دومی کبوتر در پشت پاها است و در شتر سومی لحظهی طلایی ثبت شده است. نکتهی جالب این لحظهی طلایی این است که در آن یکی از تکنیکهای حرفهای عکاسی به کار رفته است که به آن ما قاعدهی سه خط میگوییم.
در فارسی به آن نقطهی طلایی هم میگویند که در آن نقطهی طلایی در چهار نقطهی تصویر جا به جا میشود که کبوتر در این عکس در نقطهی پایین فریم جا به جا شده است. در این تصویر جدا از لحظهی طلایی، نقطهی طلایی نیز خوب آمده است.
در یک نقطه هم لحظه است و هم این لحظه، در نقطهی طلایی قرار گرفته است. در این عکس اگر کبوتر در حال پرواز میبود، همه چیز بسیار عادی بود؛ اما این کبوتر همگام دخترانی است که در حال رژه رفتن هستند. سید مسعود حسینی که در مرکز آیینه همصنفی و همدورهی ما بود، ایشان هم عکس گرفته بود؛ اما وقتی عکس مرا دید گفت که از این صحنه من هم عکس گرفته بودم؛ ولی عکس شما قشنگتر است.
این عکس را در روزنامههای ایران چاپ کرده بودند، به عنوان عکس جالب بدون آن که نام مرا ذکر کنند، زیر آن نوشته بودند که کبوتر هم رژه میرود و نگفته بودند که عکاس این تصویر از افغانستان است.