نقشی روی دیوار

Image

به تاریخ ۱۹ جدی ۱۳۷۳، در شدت فقر نان و امید و عاطفه در كابل، انفجاری در دهن كوچه‌ی قلعه‌ی وزیر متصل به سرك كارته‌ی سه، حداقل هشت آدم را از روی زمین برداشت و به هوا پرتاب كرد. در میان این هشت آدم پیرمردی كه سرپرست زن معیوب و سه دختر خردسالش بود، نیز نیمی به هوا رفت و نیمی روی دیوار نقش شد. با این قصه چشم خود را می‌بندم و خاطره‌ای را تجدید می‌كنم؛ اما می‌خواهم این سوال را نیز مطرح كنم كه قصه‌هایی از این دست چند برشی از واقعیت‌های جنگ در كابل خواهند بود؟

***

از روزی كه با او آشنا شدم، تقریباً هر وقتی كه فرصت می‌یافتم نزدش می‌رفتم و او را به حرف می‌آوردم. دهن كوچه‌ی گل‌آلود قلعه‌ی وزیر، نزدیك سرك پخته، در كمره‌ی دیوار برای خود جا خوش کرده و بساطش را پهن نموده بود. عینك‌هایش از همان جنس عینك‌های قدیمی بود كه معمولاً پیرمردان هزاره بر چشم می‌گذاشتند و دسته‌های آن را با تاری پشت گوش‌شان بسته می‌كردند. او موچی بود.

آشنایی ما از یك تصادف شروع شد. بوت‌هایم به دوختن ضرورت داشت. وقتی از میان تمام موچی‌ها چشمم به او افتاد، پیش رفتم و خواهش كردم كه در دوختن بوت‌هایم كمك كند. پیرمرد با مهربانی نگاهش را به من دوخت و گفت: «این كمك نیست. كاری برای خودم است. تشكر هم ندارد.»

از سخنانش بوی عمیقی احساس كردم. پهلویش نشستم. گفتم: «به هر حال، برای من كمك است و برای تو كار.»

گفت: «پس هم برای تو و هم برای من كمك است. حساب هر دوی ما برابر، نه كم و نه زیاد. خوش شدی؟»

گفت‌وگوی ما از همین‌جا سر باز كرد. او را حامل یک هوش پنهان یافتم که در نگاه و زبانش جاری می‌شد. وقتی سخن از جنگ و بدبختی آمد، پرسیدم: «آیا این جنگ‌ها خاتمه خواهد یافت؟»

گفت: «غیر از خدا، هیچ چیز نمی‌ماند. باور نمی‌كنی؟»

گفتم: «جنگ‌ها خسته‌كننده شده…»

سخنم را قطع كرد: «خسته‌كننده شده؟ نه، جنگ آدم می‌خورد. حالا در این شهر هیچ آدم نمانده است. همه تشنه‌ی خون شده اند. آدم تشنه‌ی خون نیست. از بین مردم فقط كسانی خسته شده اند كه خون نمی‌خورند. من این‌جا نشسته‌ام و هر روز شاهد می‌شوم كه چند انسان شكار می‌شود و به زمین می‌افتد…»

پیرمرد گویی تازه به حرف آمده بود. عقده‌ی دلش باز شد و در همان حال كه خود را مصروف دوختن بوت‌هایم نشان می‌داد، گفت: «پانزده سال است كه جز رنج ندیده‌ام. یك بار در زمان كمونیست‌ها مرا بردند و شكنجه كردند، چرا كه آخوند بودم. جهاد شروع شد به صف جهاد پیوستم؛ اما وقتی گروه‌های جهادی زیاد شد، مرا به نام «شورایی» تحت فشار گرفتند و گفتند كه مدافع ارباب‌هایم. آواره شدم و به كابل آمدم. پسرانم از ترس جلبی به ایران رفتند. بااین‌هم، مدتی راحت و خوش بودم تا این‌که جنگ‌ها شروع شد. خانه‌ام راكت خورد، زنم زخمی شد و سه ماه در شفاخانه ماند. حالا او از كمر معیوب است و هیچ كاری از او ساخته نیست. تقریباً یک سال است كه به اين كار مصروفم. هر شب كه به خانه می‌روم نمی‌دانم كه برای این زن بیمار و سه دختر خردسالم چه ببرم. این ثمر جنگ است…»

***

آشنایی من با پیرمرد به دوستی تبدیل شد. اسم او غلام‌علی بود و رضایی تخلص می‌كرد. بار اول، از درد و زنج زندگیش گفت، اما پس از آن خیلی حرف‌هایی دیگر داشت كه بیان تجربه‌های بزرگ زندگیش بودند. آدم باسوادی بود. بعدها برایم مكشوف شد كه اهل مطالعه نیز بوده و در خانه‌اش بیش از پنجصد جلد کتاب دارد. روزی مرا به دیدن كتاب‌هایش برد. نوشته‌های قلمی‌اش را نیز نشانم داد. جای اصلی‌اش شهرستان بود. از دوران جنگ‌های امیر عبدالرحمن خاطرات زیادی داشت. با آن‌كه سن خودش از شصت سال كم‌تر بود، می‌توانست تمام حرف‌های تاریخ را به زیبایی حكايت كند. معلومات مذهبیش خیلی زیاد بود. از تاریخ اسلام تقریباً به طور كامل آگاهی داشت. وقتی قصه‌ای از تاریخ می‌گفت با تمام جزئیاتش شرح می‌داد. اسم‌های افراد و مکان‌ها را حفظ کرده بود. از تعصب نفرت داشت و از خلفای صدر اسلام بالسویه با احترام و بزرگی یاد می‌كرد. از رژیم ایران شکایت داشت كه «با گروه‌بازی شیعه‌ها را تباه كرد».

خزان را با پیرمرد سپری كردم و زمستان سر رسید. او هنوز در همان نقطه‌ای كه بود، همه‌روزه بساطش را پهن می‌كرد و بوت‌ می‌دوخت. تا این‌که روز دوشنبه، تاریخ نوزدهم جدی ۱۳۷۳، ساعت هشت صبح بود كه صدای چند انفجار پی‌در‌پی اتاق ما را در کمیته‌ی فرهنگی تكان داد. با عجله بیرون رفتم. دیدم که در دهن کوچه‌ی قلعه‌ی وزیر مردم جمع شده اند. سراسیمه دویدم و خود را داخل جمعیت رساندم. در اثر این انفجار، شش نفر كراچی‌وان و دو نفر موچی روی دیوار نقش شده بودند. روی زمین، جایی را كه پیرمرد می‌نشست، نگاه كردم. جز چند قطره خون در كنار حفره‌های عمیقی كه از انفجار بر جای مانده بود، چیزی به چشم نمی‌خورد. این قطرات خون یادگار پیرمردی بود كه در اولین روز آشنایی برایم گفته بود: «… جنگ آدم می‌خورد … همه تشنه‌ی خون شده اند … من این‌جا نشسته‌ام و هر روز شاهد می‌شوم كه چند انسان شكار می‌شود و به زمین می‌غلطد…»

… و حالا خودش شکار شده بود؛ طعمه‌ی بی‌دست‌وپای جنگ!

عزیز رویش

Share via
Copy link