زنگ دروازهی حویلی به صدا درآمد. رفتم که آن را باز کنم. پیرمردی با قامت خمیده پشت در ایستاده بود. زیبایی صورتش در چین و چروکهای چهرهاش پنهان شده بود. پرسیدم: «کسی را کار داشتی؟» با صدای آرام و خفیف گفت: «دخترم، کتابهای کهنه را میخرم.»
هنوز پاسخ نداده بودم که مادرم گفت: «پیرمرد را نگه دار. الماریها پر از کتابهاییست که سه سال است کسی از آنها استفاده نکرده. میشود آن کتابها و کتابچهها را بفروشی.»
لحظهای مکث کردم. به پیرمرد گفتم منتظر بماند، شاید چند کتاب برایش بیاورم. رفتم تا الماری کتابهای مکتبم را باز کنم. دیدم کتابهایم خاک گرفته بود. بوی کهنگی میداد؛ چون مدت زیادی بود که از آنها استفاده نکرده بودم.
شروع به جستوجو کردم تا ببینم کدام کتاب یا کتابچه به دردم نمیخورد؛ اما هر صفحهای را که باز میکردم، در نخستین صفحهاش نام خودم را نوشته بودم تا اثباتی باشد که این کتاب مال من است.
نگاه کردن به کتابها و کتابچههایم مرا به خاطراتی میبرد که روزی کارهای خانگی خود را مینوشتم و درس دانایی را میآموختم. پشت تمام صفحات کتابهایم، هزاران قصهی شیرین و درسهای مکتب بود.
با خودم گفتم چگونه میتوانم کتابهایی را که نوشتن و خواندن را به من آموخته، بفروشم؟ چگونه کتابهایی را که هر صفحهاش روایتی از روشنایی برایم دارد، بفروشم؟ چگونه نوشتههای کتابچههایم را، که با پنسیلی از جنس امید نوشته بودم و معلم با عشق برایم ستاره و گل کشیده بود، بفروشم؟
از ناامیدی بسیار، آهی کشیدم. احساس کردم هیچ قیمتی نمیتواند ارزش این کتابها و کتابچههایم را پوره کند. حس میکردم کتابها جان دارند و هرکدام فریاد میزدند: «مرا نفروش!»
دوباره نزد پیرمرد برگشتم و گفتم: «ببخشید، من کتابهایم را نمیفروشم. من آنها را نخریده بودم که بفروشم، نگرفته بودم که بدهم. من آنها را برای تحقق رویاهایم خریده بودم.»
پیرمرد مهربان گفت: «اشکالی ندارد دخترم. آری، کتابها برای خرید و فروش نیستند. کتاب باید ذهنها را بیدار کند. کتاب از ذهن آدمها آگاهانه میگذرد و راه روشنایی را باز میکند.»
فصاحت و بلاغت گفتار پیرمرد مرا متعجب کرد. از او پرسیدم: «کتابی خواندهای؟» با لبخندی سرد پاسخ داد: «زمانی قرطاسیه و کتابفروشی داشتم و گاهگاهی کتاب میخواندم؛ اما بعد از سقوط حکومت، ورشکست شدم. هیچکس مانند قبل کتاب نمیخرید. از وقتی مکاتب بسته شد، علاقهمندان کمی برای خرید کتاب نزد من میآمدند. دخترانی که با شوق میآمدند، دیگر نیامدند.»
پیرمرد لحظهای سکوت کرد. قصهاش او را به یاد روزهای شیرین گذشته انداخت. سپس ادامه داد: «به دلیل نبود بازار فروش، ناچار شدم کتابفروشی را رها کنم و به جای فروش، کتابهای کهنه بخرم. این دو کار بسیار با هم فرق دارد. وقتی کتاب میفروختم، مطمئن بودم که این کتابها نسل ما را شکوفا میکند و با امید و شوق کارم را انجام میدادم؛ اما حالا خریدن کتابهای فرسوده فقط میتواند مرا از فقر نجات دهد. فکر میکنم کتابها پیرتر از من شده، فراموش شده و خاک روی جلدشان زیبایی و موثریت درونشان را پنهان کرده است. این کتابها به جوانانی مثل تو نیاز دارند تا دوباره زنده شوند. تو باید مفسر هر واژهی این کتابها باشی.»
او تأکید کرد: «فرزندم، به یاد داشته باش این کتابها راهی هست که تو را به رویاهایت نزدیک میکند. نباید تنها خواننده باشی، بلکه باید ادامهدهنده نیز باشی.»
با رفتن پیرمرد کتابفروش، حس عجیبی داشتم. حرفها و نصیحتهایش امید را در دلم زنده کرد. دوباره به سوی الماری کتابهایم رفتم. کتابهایی را که بوی کهنگی میدادند و خاک گرفته بودند، برداشتم، با دقت روی جلدشان را پاک کردم و شروع به خواندن کردم.
هر خط از کتاب، روایتی از روشنایی و قصهای از امید بود. خواندن کتاب، تنها ورق زدن کلمات نبود، بلکه تجربهای بود از عمر کسانی که آگاهانه در مسیر علم گام برداشته بودند.
از آن روز به بعد تصمیم گرفتم که کتاب خواندن را فراموش نکنم. هر روز یکی از کتابهای خاکیام را پاک میکردم و سفری جدید از دنیای پُر از امید و رؤیا را آغاز میکردم. پایان هر کتاب، صدای پیرمرد را در ذهنم بازتاب میداد که: «تو نباید تنها خواننده باشی، بلکه باید مبارز خوبی هم باشی.»
با خودم عهد بستم که در نبرد آگاهی، از هیچ تلاشی دست برندارم و شجاعانه ادامه دهم. حالا هر بار که به کتابها نگاه میکنم، شوق خواندن، مرا به شوق میآورد تا دوباره از نو متولد شوم.
نویسنده: رعنا اسماعیلی