چشمانم را از رویای رنگارنگم میگشایم، رویاهایی که قلبم را روشن کردهاند، تا خود را برای تحقق بخشیدن به آنها آماده کنم. از کوچههای ناامن کابل عبور میکنم؛ اما ذهنم سرشار از امید است. اولینروز از زمستان دلانگیز سال ۱۴۰۳ را با آرزوهایی زیبا آغاز میکنم. درختانی که برگهای شان برای استراحت در زمین خوابیدهاند، شبنم لطیف صبحگاهی و نسیم آرام، قلبم را پر از شکرگزاری میکند. در ذهنم تعریفی تازه از زمستان میسازم: «این فصل، فصل استقامت و تلاش است. باید از این فرصت مانند پلی استفاده کرده که مرا به بهار رویاهایم میرساند.»
طبق برنامههای روزانهام، زندگی را با تمام توان ادامه دادم. روزهایی که درسهای ریاضی، کیمیا، فیزیک و انگلیسی را با اشتیاق آموختم و سپس خودم به تدریس پرداختم. این مصروفیتها گرچه مرا گاهی نگران و خسته میکرد؛ اما هرگز از امیدم نکاست و با گذشت هر روز احساس میکردم نسبت به روز گذشته، انرژی و اشتیاق بیشتر برای ادامه دادن دارم.
پنجشنبه رسید. خستگی هفته در تنم سنگینی میکرد؛ با شوق و علاقهی وصفناپذیر منتظر روز رخصتیِ جمعه بودم. پس از تدریس، وقتی به خانه برمیگشتم، در مسیر راه کفشم پاهایم را آزار میداد. وقتی نگاهی به پاهایم انداختم، زخمی شده بودند. ناچار کفشم را درآوردم؛ اما نگاه خیرهی رهگذران باعث شد دوباره آن را بپوشم. تاریکی آرامآرام بر محلهام سایه انداخته بود، من با قدمهای تند به سمت خانه میرفتم تا هم از پیش از تاریک شدن هوا به خانه برسم و هم ببینم که کفشهایم چه اندازه باعث زخمی شدن پایم شدهاست.
در کوچهی تاریک و ترسناک، دو مرد با لباس نظامی و اسلحه به شانه ظاهر شدند. تنم از وحشت به لرزه افتاد. همیشه به خود میگفتم که دختر بودن قدرت است؛ اما آن لحظه عمیقاً حس کردم که دختر بودن در این سرزمین مانند جرمی در اوج بیگناهی است. نمیدانستم چرا میترسم؛ اما با دیدن آنها ترس در وجودم ریشه دوانده بود و نمیتوانستم خودم را آرام نگهدارم.
چند دختر دیگر نیز در کنار من بودند. وجود دختران دیگر باعث آرامش قلبم می شد. دستهای یکدیگر را محکم گرفتیم و با ذکر بسمالله و صلوات از کنار آن دو مرد گذشتیم. نگاه سنگین و هولناک یکی از آنها در ذهنم به کابوسی شبانه تبدیل شد. آنها به زبان پشتو صحبت می کردند و با نگاهی تحقیرآمیز به ما می دیدند. آن دو همچون هیولاهایی از جنگلی مخوف میماند. برای عبور از کنار آنها، تنها یک دقیقه طول کشید؛ اما برای ما دختران، انگار شبی بیپایان از وحشت بود.
سرعت قدمهای ما ده برابر شده بود. دیگر زخمی بودن پاهایم را حس نمیکردم، فقط میدویدم. بعد از چند دقیقه، از آنها دور شدیم. هر یک از دختران به خانهی خود رفتند. من که خانهام دورتر بود، با تمام توان به آن رسیدم.
وقتی وارد خانه شدم و مادرم را در حال نماز دیدم، لرزش بدنم کمی آرام گرفت. با خود فکر کردم، این سرزمین، این خیابانها، و این نگاههای سنگین همیشه بخشی از مسیر دختران در افغانستان بودهاند؛ اما هرگز نباید اجازه بدهم این وحشتها مارا از رویاهای ما بازدارند.
شب، در سکوت سنگین و پر از فکرهای گوناگون، به آسمان تاریک خیره شدم. ستارهای چشمک میزد، انگار میخواست بگوید: «حتی در دل تاریکی، نوری هست که راه را نشان میدهد.» فهمیدم که اگرچه دختر بودن در اینجا گاهی شبیه به یک مبارزه است؛ اما همین مبارزه مرا قویتر میسازد. باید به خود و به راهی که انتخاب کردهایم باور داشته باشیم.
تصمیم گرفتم فردا، با همه خستگیها و ترسها، بازهم ادامه بدهم. به خودم قول دادم که دختر بودنم، قدرتی باشد برای ساختن، برای تغییر مثبت در جامعه. پاییز که زمستان را که روزی پلی برای رسیدن به بهار رویاهایم نامیدم، حالا در ذهنم معنای عمیقتری داشت: فصل شکفتن در دل سختیها، فصلی که نشان میدهد هر پایان، آغازی برای یک امید تازه است.
نویسنده: دینا طاهری