نوشتن رؤیای من است

Image

زندگی علاوه بر سختی‌ها و مشکلات، روزهای خوبی هم دارد که توان تحمل تلخی‌ها را به ما می‌دهد. گاهی برای تجربه‌ی لحظه‌های شاد، نیاز نیست حتما همه چیز ایده‌آل و به قولی لاکچری باشد؛ چون دل‌خوشی‌های اندک دور و اطراف مان برای شادی کافی هستند. گاهی فقط یک لبخند، یک کار خوب و کوچک و یک رویه‌ی انسانی، زندگی را معنادار می‌سازند.

اما زندگی سختی‌های خودش را دارد، به خصوص برای یک دختر. به همین خاطر بعضی وقت‌ها اندوه آینده‌ی نامعلوم و ترس از دست رفتن تمام زحمت‌هایم مرا آزار می‌دهد و غمگین می‌شوم.

وقتی قلم و کتابم را به دست می‌گیرم، اشک در چشم‌هایم حلقه می‌زند و صورتم بارانی می‌شود؛ اما به خودم دلداری می‌دهم، به رؤیاها و اهدافم فکر می‌کنم تا دوباره عزم و همت‌ام را باز یابم و از قبل قوی‌تر شوم.

به خودم می‌گویم، دردی که ترا نکشد، قطعا ترا قوی‌تر می‌سازد.

دوست دارم نویسنده شوم، نوشتن را دوست دارم؛ چون این چیزی است که در سختی‌ها، خوشی‌ها، شکست‌ها و هر لحظه‌ی زندگی همراهم بوده است و برایم خاطره انگیز است. کتاب و نوشتن، دو دوست صمیمی، همراه و ساکت همیشه کنارم بوده‌اند.

امروز شنبه است، یک صبح زیبا. وقتی از خواب بیدار شدم، به رؤیاها و اهدافم سلام می‌دهم. پرده‌ها را کنار می‌زنم، نور آفتاب را به خانه دعوت می‌کنم و در روشنی آن آرزوهایم را صیقل می‌دهم!

همیشه هوای صبحگاهی، باران و بادهای ملایم را دوست داشتم، چشم‌هایم را می‌بندم. دوست دارم بادهای ملایم را به نوازش موهایم بخوانم و آفتاب را مهمان رؤیاهایم کنم.

امروز قرار است پس از مدت‌ها بار دیگر به مرکز آموزشی که در آنجا درس می‌خواندم بروم. انگار پر پروازم را دوباره یافته‌ام، از خوش‌حالی در حال پرواز هستم؛ چون آنجا برایم با همه‌ی دنیا متفاوت است.

در آنجا زندگی هست، همه چیز نورانی است، هوا خوب است و خون در شریان‌های خوش‌بختی و آینده جریان دارد.

ما در آنجا درس می‌خوانیم، تفریح می‌کنیم، شوخی و کار گروپی داریم. آنقدر با یکدیگر صمیمی و رفیق هستیم که نمی‌توانم گاهی بین آن‌ها و خانواده‌ام گاهی فرق قائل شوم!

از برنامه‌ها، فعالیت‌ها برای صلح و درس‌ها گرفته تا آموزش‌های امپاورمنت و مهمان‌های آن، همه و همه برایم دنیایی از علایق، شور و شوق هستند.

لحظه‌ها را می‌شمارم تا عقربه‌های ساعت خودش را به دوازده نزدیک کند و من بروم.

کتاب‌هایم را مرور می‌کنم تا وقت رفتن شود. تمام راه را با هیجان زیاد در حال دویدن هستم تا هر چه زودتر خودم را به کورس برسانم.

این حس خوبی‌ست که پس از مدت‌ها دوستان، هم‌صنفی‌ها، معلم و جایی که در آن احساس خوش‌بختی و آرامش داری، باشی!

جایی که فضایش پر از انگیزه، شجاعت و امید است.

با شوق و خوش‌حالی به سمت صنف می‌روم، از دور خنده‌های بلند، شوخی‌های همیشگی و صداها را می‌شنوم. وقتی وارد می‌شوم با همه احوال پرسی می‌کنم.

دوستان حال تان چطور است؟

همه خوبید؟

استاد شروع به درس دادن می‌کند و من پس از مدت‌ها دوری از صنف و درس، همان شوق همیشگی را برای یادگیری و درس دارم. استاد منظم و مرتب درس می‌دهد و پس از مدتی که نمی‌دانم زمان چطور می‌گذرد، زنگ تفریح به صدا در می‌آید.

در حویلی روی سبزه‌ها می‌نشینم و شروع به نوشتن می‌کنم.

می‌نویسم: گاهی ما آدم‌ها تا چیزی را از دست ندهیم، قدر آن را نمی‌دانیم. امروز آنقدر پشت شور و شوق مکتب، درس، نگرانی دوران امتحان، تقسیم اوقات روزانه، کارهای گروهی، کتاب‌چه‌های یادداشت و درس‌هایم دل‌تنگ شده بودم که یک روز به اندازه‌ی یک سال طولانی بود.

گاهی آدم‌ برای رسیدن به اهدافش سختی می‌کشد، شکست می‌خورد، به زمین می‌افتد، ناامید می‌شود، حسرت چیزهای را که ندارد می‌خورد، فرصت‌های از دست رفته، روزهایی که بدون هیچ فکر و برنامه‌ای به فرجام رسیدند و غم چیزهای زیادی را می‌خورد؛ اما این را نمی‌داند که هر کدام از این افتادن‌ها و بلند شدن‌ها جزو زندگی است و باعث پختگی انسان‌ها می‌شود.

می‌خواهم بنویسم من فقط صلح و آزادی می‌خواهم؛ چون فقط در سایه‌ی این دو هست که می‌توانم با دلی خوش به اهدافم برسم.

نوشتن رؤیای من است. در کتابی «بنویس تا اتفاق بیفتد» آمده است که آدم هر چیزی را بنویسد، به واقعیت تبدیل می‌شود.

امروز من می‌نویسم: «می‌خواهم من و همه‌ی دختران بتوانیم مکتب برویم.»

می‌نویسم، من آزادی، تحصیلات و آرامش می‌خواهم.

می‌نویسم، همه‌ی مردم رؤیا داشته باشند، هدف داشته باشند و شاد باشند.

می‌نویسم، اقتصاد کشورم خوب شود؛ تا همه کار داشته باشند.

می‌نویسم شجاع باشم، جسور باشم، قوی باشم تا به آرزوهایم برسم.

می‌نویسم منم می‌خواهم مثل سیما سمر باشم.

می‌نویسم، ریشه‌ی بی‌سوادی از جامعه‌ی ما خشک شود.

می‌نویسم، کشورم یکی از کشورهای پیشرفته‌ی جهان باشد.

می‌نویسم، همه‌ی مردم بدون تبعيض، زیر چتر صلح زندگی کنند.

می‌نویسم، همه‌ی خواست‌هایم تحقق پیدا کنند.

می‌نویسم برای دیگران امید باشم و هیچ وقت تسلیم نشوم.

می‌نویسم، یک شخص موفق باشم.

آن‌قدر می‌نویسم تا همه‌ی نوشته‌هایم، همه‌ی آرزوهایم برآورده شوند.

یک روز استادم در امپاورمنت برای ما می‌گفت: «اگر شما خواست‌های تان را باور داشته باشید؛ تمام محیط اطراف تان تلاش می‌کند تا تو به خواست‌هایت برسی».

امروز من همه‌ی خطرهای را که تهدیدی برای نرسیدن‌ها است زیر پا گذاشته و برای تحقق آرزوهایم با تمام توانم کار می‌کنم، درس می‌خوانم، تلاش می‌کنم؛ چون این کشور به آدم‌های مثل «من» برای آینده‌ نیاز دارد.

نویسنده: رؤیا ماندگار

Share via
Copy link