فردوس: یکی از انتقادهایی که از شما میشود این است که شما در فعالیتهای سیاسی و فرهنگی تان، نوعی نژادگرایی را ترویج کردید و همچنان در متنهایی که تولید کردید نوعی نامطلوبنمایی شیعههای غیر هزاره دیده میشود. مثلاً در کتاب «بگذار نفس بکشم» آمده است که استریوتایپهایی که در مورد هزارهها در شهرها وجود داشت، آن را در قالب کلمات، شیعههای غیر هزاره خلق کرده بودند. از این نوشتهی شما این انتباه به وجود میآید که شما نامطلوبنمایی شیعههای غیر هزاره را ترویج کرده اید. در گوگل هم وقتی جستجو کنید بیشتر کسانی که در مورد شما مقاله نوشته اند به همین موضوع اشاره کرده اند. چقدر این انتقاد و انتباه از دید شما به جا است؟
رویش: راستش این ادعاها یا انتقادات زیاد بیجا نیستند. من بر این باور هستم که شخصیت آدمها معمولاً در قضاوت دیگران شکل میگیرد و قضاوت دیگران هم هیچگاهی در خلا صورت نمیگیرد. شما باید چیزهایی را به عنوان نشانهها داشته باشید یا تصویرهایی را از خود تان به ذهن دیگران منتقل کنید تا مبنای یک قضاوت خاص قرار گیرد؛ اما این امر قابل بررسی است که آیا قضاوتهایی که در مورد شخص صورت میگیرد، منصفانه است یا نیست؟ آیا تمام حرف آن چیزی است که در قضاوت دیگران منعکس شده است یا فراتر از آن نیز واقعیتهای دیگری وجود دارد؟
وقتی از میزان انعکاس واقعیت در قضاوتها سنجش کردید، عادلانه یا غیر عادلانه بودن قضاوت، منصفانه یا غیر منصفانه بودن قضاوت هم روشن میشود. به طور مثال اگر کسی، کسی را دزد میگوید، حتما آن کسی که دزد خطاب شده است، نشانههایی را به ذهن شخص اول انتقال داده است که شخصیتش را دزد میبیند. حالا این آدمی که دزد خطاب شده، میتواند بیاید و بگوید که تصویری که از شخصیتش در ذهن آن شخص دیگر شکل گرفته درست نیست و او، مثلاً دزد نه، بلکه عیار بوده است. میتواند بگوید که مثل یعقوب لیث صفار از خانهی حاکم دزدی کرده و میان فقیران توزیع کرده است. این مسایل را میتوانید به عنوان خلا در ذهنیت مردم نشاندهی کنید تا مورد اصلاح قرار بگیرد.
در مورد مسایل قومی و جنگهای قومی فکر نمیکنم منصفانه باشد که من یا یکی از همراهان ما بیاییم و انکار کنیم که گویا در این جنگها، در شعلهور کردن این جنگها، در تقویت شکافهای قومی و برجستهسازی آن هیچ نقشی نداشته ایم. من نه تنها در این مسایل نقش داشتم، بلکه نقش خیلی پررنگ داشتم. من مقاله نوشتم، سخنرانی کردم، جریده چاپ کردم و تلاش کردم تا این مسایل در درون جامعه مطرح شود؛ اما آیا واقعاً آغازگر حرکت قومی در سیاست افغانستان و آغازگر جنگهای قومی در افغانستان من و همفکرانم بودیم؟ آیا هیچ کسی قبل از ما نژادپرستی به معنایی که امروز استفاده میشود، نکرده اند و نمیکنند؟ شما بسیار به آسانی متوجه میشوید که ما نه آغازگر آن بودیم نه ختم آن هستیم. بالاخره، در مسیری که آمده ایم در برههای از زمان صاحب نقش شدیم و اثر خود را گذاشتیم.
این طور نبود که ما نژادگرایی را اساسگذری کرده باشیم. قبل از ما، مجموع جامعهی تشیع افغانستان گرفتار عمیقترین نوع تضاد نژادی بود. این تضاد نژادی اولینبار در جریان قتلعام هزارهها توسط امیر عبدالرحمانخان رو شد و بعد از آن به عنوان یک روند مستمر برای سرکوب هزارهها در عرصههای گوناگون سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی دنبال شد.
آقای دای فولادی این موضوع را در دو مقالهی جداگانه که در نشریهی امروز ما به چاپ رسید، شرح داد. عنوان یکی از مقالهها «صد سال جنگ روانی با هزارهها» بود و دیگر آن «سکوت سیاسی». جنگ روانی بیشتر به منظور ایجاد فضایی بود که در درون جامعه شکل گرفته بود. به این معنا که شما قومی را که سرکوب شده و به حاشیه رانده شده است، اجازه ندهید که بار دیگر سر بلند کند. این اجازه ندادن برای سربلند کردن از طریق جنگ روانی صورت میگرفت. القاب گوناگون و تصویرهای گوناگون میساختند و آن را به هزارهها نسبت میدادند تا کلیت این جامعه را در اذهان اقوام غیرهزاره بد و نامطلوب نشان دهند. تمسخر جمعی هزارهها از طریق نسبت دادن القاب گوناگون به آنان که به منظور زیر فشار قرار دادن آنان صورت میگرفت، نوعی جنگ روانی علیه هزارهها بود.
سکوت سیاسی معنایش این بود که مطالبه یا دادخواهی یک گروه مشخص اجتماعی با سکوت و نادیدهانگاری بدرقه شود. مثلاً پادشاه باید به حال تمام رعایای خود توجه کند و آه و نالهی قربانی را بشنود؛ اما در افغانستان هزاره با سکوت سیاسی مواجه بود و شاهان داد و نالهی انسان قربانی هزاره را که رعیت شان حساب میشد، نمیشنیدند. این یک نوع سکوت سیاسی بود. معنایش این بود که انسانی به نام هزاره صدایی ندارد و از رنج و بیدادی شکایت نمیکند و اصلاً وجود ندارد. این سیاست عامدانهی جنگ روانی و سکوت سیاسی، چنان فشاری بر هزاره وارد کرد و چنان قربانی بودن آنان را عادی جلوه داد که وقتی در سال ۱۳۷۱ هزاره سادهترین مطالبات خود را مطرح کرد، با شدیدترین واکنشها مواجه شد.
در همین مسیر است که نقش شیعههای غیر هزاره در جنگ روانی و سکوت سیاسی دربار علیه هزارهها مطرح میشود. من و همفکرانم در کارهای مطبوعاتی که داشتیم، همین نکته را مطرح کردیم و نقش شیعههای غیر هزاره را در جنگ روانی علیه جامعهی هزاره توضیح دادیم. البته ما چیزی را ابداع نکردیم. جنگ کابل این مسأله را رو کرد و ما آن را صرف توضیح دادیم. در جنگ کابل شما میدیدید که از یک طرف جنگ علیه شیعهها است و تمام حرفهایی که در جبهه مطرح میشود، حرف شیعه و غیر شیعه است. شیعهها طرفدار ایران و وابسته به جمهوری اسلامی ایران معرفی میشدند. در همان حال، میبینید که برجستهترین شخصیتهای مذهبی شیعه در حکومت آقای ربانی سمت دارند. مثلاً آقای محسنی، مجتهد و عالم شیعه، در حکومت آقای ربانی عضو شورای عالی دولت بود. حزب وحدت که نمایندهی هزارهها است با حکومت آقای ربانی در جنگ است؛ ولی شیعههای سادات، از آقایان سید مصطفی کاظمی گرفته تا سید حسین انوری و آقای فاضل و غیره بند دل حکومت آقای ربانی هستند و در کنار او قرار دارند. از یک طرف جنگ علیه شیعهها در جریان است؛ ولی از طرف دیگر برجستهترین چهرههای مذهبی تشیع در کنار حکومت آقای ربانی حضور دارند. این پارادوکس را که در جنگهای کابل برجسته شد، من و همفکرانم توضیح دادیم و خواستار تعیین نسبت مجدد هزارهها با شیعههای غیر هزاره شدیم. اگر جنگ علیه شیعهها بود، آقای محسنی در کنار عبدالرب رسول سیاف که چهرهی افراطی ضد شیعه بود، چه کار میکرد؟
اگر جنگ علیه شیعه نبود و علیه هزارهها بود، چرا محسنی و مثلاً چهرههای مشهور سادات شیعه سنگ نمایندگی از هزارهها را به سینه میزدند و در حکومت آقای ربانی از این منظر امتیاز میگرفتند؟
به همین دلیل بود که بعد از جنگهای کابل من و همفکران ما سوال حق مذهبی یا حق سیاسی را مطرح کردیم و پرسیدیم که آیا در جنگ میان حزب وحدت و حکومت ربانی، دعوا بر سر حق مذهبی است یا حق سیاسی؟ قابل تذکر است که در روزهای آخر جنگهای کابل، مزاری در یک سخنرانی بسیار واضح گفت که «در افغانستان شعارها مذهبی؛ اما عملکردها نژادی اند». ما همین پارادوکس را توضیح دادیم و کار ما چیزی بیشتر از این نبود.
مزاری هم در جامعهی تشیع بیشتر از هر رهبری دیگر متهم به نژادگرایی و ترویج آن است؛ اما باور من این است که مزاری در مسیر مبارزاتی خود کاری که کرد این بود که تجربههای مردم هزاره از مواجهه با شیعههای غیر هزاره را تبدیل به شعور و آگاهی جمعی کرد. او اجازه نداد که این تجربهها صرف تجربه باقی بمانند. مثلاً او مطرح کرد که ما در تعاملهای سیاسی شریک بوده ایم؛ اما حاصل و برایند این تعاملها چه بوده است؟
مزاری در یک قسمت از حرفهای خود مطرح کرد که مثلاً میخواهد در افغانستان هزاره بودن جرم نباشد و در قسمتی دیگر از حرفهای خود مصادیق عملکردهای نژادی و شعارهای مذهبی را مطرح کرد. وقتی که این سخن از طرف مزاری مطرح شد، یک تحول و دگرگونی در جبههی مقاومت غرب کابل و بینش مردم هزاره ایجاد کرد. ذهنیت آدمها متحول شد. وقتی که این آگاهی جرقهاش زده شد من و همفکرانم هم آن را در نشریات «امروز ما» و «عصری برای عدالت» و جاهای دیگر توضیح دادیم؛ ولی باید توجه کنیم که این آگاهی منحصر به این نشریات نماند و در همهجا مطرح شد و به سرعت گسترش یافت.
آقای خلیلی و محقق و سیما سمر و صادق مدبر و شفق و هر کدام این افراد در پخش این آگاهی نقش داشتند. این طور نبود که تنها ما این نقش را ایفا کرده باشیم و همهی آنها به ما ارتباط داشته باشد. تنها کاری که به ما ارتباط داشت، این بود که ما یک مقدار مبناییتر و با استدلالهای محکمتر به مسأله پرداختیم. ما تجربهی جامعه را که مواجه با یک بحران شده بود از طریق نشریات خود در قالب مقالهها و نوشتههای منظم به یک کُد آگاهیبخش تاریخی تبدیل کردیم. این کار را در «امروز ما» یا «عصری برای عدالت» انجام دادیم که نمیتوانیم انکار کنیم.
آیا تمام سادات و قزلباش شیعه دشمن هزاره است؟
فردوس: انتقادی که از شما وجود دارد این است که به گونهای به مسأله پرداختید که حاصل آن ترویج مظنونپنداری جمعی بود؛ مثلاً این انتباه از نوشتههای شما گرفته شد که تمام سادات یا قزلباش شیعه دشمن هزاره است. آیا این انتقاد را میپذیرید؟
رویش: خوب، شما این مسأله را تعمیم بدهید و ببرید در روابط اقوام کلان افغانستان با یکدیگر مطالعه کنید. آیا تک تک پشتونها در افغانستان ستم کرده اند؟ آیا تک تک پشتونها خانهها و زمینهای مردم را غصب کرده اند؟ آیا تک تک آنان در قتل عامها نقش داشتند و بر هزاره و اوزبیک و ترکمن و تاجیک و بلوچ و پشهای و براهوی و گجور جفا کرده اند؟ روشن است که چنین نیست. شما افراد زیادی را در درون جامعهی میلیونی پشتون داشتید و دارید که در تصور شان هم نمیگنجد که یک انسان پشتون یا غیر پشتون دیگر را مورد ستم یا آزار و اذیت قرار دهند؛ ولی وقتی میآیید در کلیت یک جامعه از سیاستی صحبت میکنید که این سیاست تمام جامعه را مثل یک چتر احتوا میکرد، آن زمان به روشنی میبینید که این سیاست در زیر سایهی کدام چتر عمل میکند.
امیر عبدالرحمان از چتر پشتون استفاده میکند. او است که جنگ قومی به راه میاندازد و بعد، پشتون را بسیج میکند تا بیاید و با مظلومیت خود هزارهی مظلوم را قتل عام کند. دلیلش روشن است: تصویری که امیر عبدالرحمن خلق کرده است یک تصویر قومی است. حال شما چه کار میکنید؟ آیا یک هزارهی قربانی میتواند تفکیک کند و برود خانه به خانه ببیند که کدام پشتون در بیدادی که بر او رفته است، سهم دارد و کدام یک سهم ندارد؟
قربانی فقط سیاست عمومی و کلیت را میبیند. قادر به تفکیک امور جزئی نیست. این موضوع را جنبهی مذهبی بدهید. جنگ مذهبی وقتی راه میافتد در زیر پوشهی مذهبی انسانها قتل عام میشوند، در حالی که میلیونها انسانی که در یک باور مذهبی شریک هستند، همه در آن قتل عام به عنوان عامل جنایت شریک نیستند. بیایید بحث را کمی خاصتر کنیم، جمعیت اسلامی با حزب وحدت جنگیده است، آیا تمام افرادی که عضو جمعیت یا طرفدار آن بودند با حزب وحدت جنگیدند؟ آیا هیچ فردی در جمعیت اسلامی نبود که از رفتارهای آقای ربانی و احمد شاه مسعود آزرده و ناراضی نبوده و یا در برابر آنها نقد نداشته باشد؟ قعطاً بود؛ اما وقتی میگویید جمعیت اسلامی این را کار کرد، به این دلیل است که جمعیت اسلامی به عنوان یک کلکتیف توسط جنگجویان و فرماندهانش نمایندگی میشود. همین مسأله در رابطهی هزارهها و شیعههای غیر هزاره نیز مطرح است. یک بار شما مذهبی دارید به نام شیعه که مثل یک پوشهی کلان یک جامعه را در بر میگیرد که در آن پنج، شش یا ده میلیون انسان وجود دارد. در اینجا هم دشمنی وجود دارد هم امتیازگیری وجود دارد. با یک بررسی ساده درک میکنید که لبهی دشمنی به طور کلی و عام کیها را در برمیگیرد و لبهی امتیازگیری به کجا میرود.
ظاهرشاه و تمام دستگاه سلطنت او بر هزاره ستم روا میدارد. هزاره را نه در اداره میگذارد، نه در نظام عسکری میگذارد، نه در سیاست میگذارد. حتا در دانشگاه هم اجازه نمیدهد. در بازار هم با هزاره دشمنی میکند. تمام بدنهی دستگاه سلطنت بر حذف هزاره مبتنی است؛ اما خود ظاهر شاه در محرم میرود به تکیهخانهی عاشورا زیر منبر آقای حجت مینشیند و اشک میریزد و این اشکها را هم با دستمال ابریشمی خود پاک میکند. شما ببینید که در همان مراسم عزاداری که ظاهرشاه اشتراک کرده است، هزاران نفر هزاره هم به عنوان شیعه میروند برای اجرای مراسم مذهبی و اشک میریزند. آنجا ظاهرشاه هم اشک میریزد. اشک هزارهی شیعه که برای مظلومیت امام حسین ریخته میشود با اشک ظاهرشاه که آن را با دستمال ابریشمی پاک میکند، چه فرق دارد؟ حتماً بین این دو اشک فرقی وجود دارد؛ اما با وجود این فرق نقطهی اتصالش منبر آقای حجت و شخص آقای میر علی احمد حجت است. میر علی احمد حجت یک سید، یک ملا و یک عالم شیعه است؛ ولی همزمان با آن، نقطهی اتصال قاتل و مقتول، ستمگر و ستمدیده، جلاد و قربانی نیز هست.
حال هزارهای که اینجا میآید، باید این سوال را برای خود مطرح کند که ظاهرشاه نسبتش با ما چیست؟ اگر ظاهرشاه واقعاً به مذهب من به عنوان یک ارزش نگاه میکند و به خاطر خون امام من اشک میریزد، پس چرا مرا در درون جامعه اینقدر با تحقیر و توهین کوچک و خوار میسازد؟ اگر نه، این اشک ما یکی نیست و ظاهرشاه با من هیچ نسبتی ندارد و اشک او به خاطر مظلومیت من و امام من نیست و هدف دیگری دارد، پس آن آقایی که روی منبر نشسته است و حلقهی وصل من و دستگاه سلطنت است، واقعاً چه نسبتی با من دارد؟ من باید در تعیین نسبت خود تجدید نظر کنم. شعارهای مذهبی و عملکردهای نژادی مصداقش در همینجا است که آشکار میشود.
مولوی یونس خالص با مذهب شیعه و شیعهها مخالف است و انکار هم نمیکند؛ اما همین آدم با آقای محسنی رفیق و دوست صمیمی است. مزاری حکایت میکرد که یک خبرنگار از خالص سوال کرد که وقتی با مذهب شیعه و شیعهها مشکل داری، محسنی به عنوان عالم و رهبر شیعه در کنارت چه میکند؟ خالص به تعبیر مزاری پاسخ داده بود که محسنی از «ما» است. مزاری در ادامه میگفت که بله، مولوی خالص راست میگفت او با هزارهها دشمنی داشت، نه با شیعهها. به همین خاطر است که مزاری میگوید من مولوی خالص را دوست دارم، چون حرف خود را پنهان نمیکند و راست میگوید.
اگر متوجه شده باشید اینها تصویرهای عامی است که در جامعه مبنای سیاست قرار میگیرد. در همان زمانی که آقای ربانی و احمد شاه مسعود با هزارهها در غرب کابل میجنگیدند، عالمان شیعهی غیر هزاره با آنان همپیمان بودند. فیلمی از احمد شاه مسعود وجود دارد که در بالای کوه تلویزیون ایستاده است و در مخابره صدا میکند و به قوماندانهای خود در جایی دیگر میگوید که شما این کار را کنید، «من اینجا مصروف هزارا هستم». یا میگوید که «اینها از طرف جبههی هزارا آمده اند». شما وقتی این تعبیر «هزارا» را از زبان احمدشاه مسعود میشنوید، در کنار مسعود در همین لحظه یک فرمانده شیعهی غیر هزاره را هم میبینید که آنجا نشسته و حضور دارد. فیلم این صحنه را ما همان زمان در «غرب کابل، میعاد با عدالت» پخش کردیم. معنایش این است که نه مسعود آن فرمانده شیعه را هزاره میدانست و نه آن فرمانده خودش احساس تعلق به هزارهها میکرد. این فرمانده شیعه هم آقای سید حسین انوری، یکی از رهبران حزب حرکت اسلامی و از سادات شیعه بود. این نشان میداد که احمد شاه مسعود و ربانی با شیعه مشکل نداشتند. در حکومت آنان سی و شش یا سی و هفت پست کلیدی از وزیر و معین گرفته تا رییس و فرمانده در اختیار شیعههای غیر هزاره بود؛ اما هزاره با خصومتی مواجه بود که فقط با نابودی کامل او تشفی مییافت. در شب سقوط مقاومت غرب کابل، یک سرباز یا فرمانده شورای نظار در مصاحبه با بیبیسی میگوید که به خون هزاره تشنه است. از یک طرف دشمنی با هزاره است و از طرف دیگر دوستی با شیعههای غیر هزاره که سنگ نمایندگی از هزاره را به سینه میزنند. وقتی شما این واقعیتها را میبینید، به طور خودکار در ذهن شما این نکته شکل میگیرد که شیعههای غیر هزاره بخشی از دستگاه ستم بر هزاره در پوشش نمایندگی از هزاره هستند.
من و همفکرانم در کارهای مطبوعاتی خود این پرده را دریدیم. این واقعیت را اعتراف میکنم و هیچگاهی انکار نمیکنم؛ اما از نگاه فردی بیشترین رفقای من شیعههای غیر هزاره هستند. بیشتر این رفیقانم که در زندگیام در نقش معلم و مربی عمل کرده اند و من از آنان خیلی چیزها آموختم، هزاره نیستند، بلکه شیعههای غیر هزاره اند. یکی از آموزگارانم قسیم اخگر است که در کتاب خود هم از او یاد کرده ام. اخگر به لحاظ قومی بیات است. من تا آخر حیات اخگر با او دوست ماندم و هیچگاه اخگر را از خود و فکر خود بیگانه احساس نکردم. با وجود آن، در یک مقطع اخگر نیز از ما خیلی آزرده شد. این همان زمانی بود که بحثهای شیعههای هزاره و غیر هزاره مطرح شد. آقای اخگر هم یکی از کسانی بود که بر روش کار ما انتقاد داشت. آقای اخگر در میان جامعهی هزارههای کویته بسیار محبوبیت داشت و مردم به او «آغای کابلی» میگفتند و ما از این مسأله هم بیرحمانه انتقاد کردیم. مثلاً از او پرسیدیم که همین «آغای کابلی» یعنی چی؟ تو به نام «آغای کابلی» در بین هزارهها چه کار میکنی؟ از این پوشه چرا استفاده میکنی؟ در حالی که تو سید نیستی، بیات هستی. پس چرا از مردم میخواهی یا به مردم اجازه میدهی که به عنوان سید دست تو را ببوسند؟
میگفتیم که اخگر این کار را میکند، چون میداند که سید بودن یک پوشهی بسیار خوب است. مردم با این پوشه چیزهایی را به او نسبت میدهند و آقای اخگر در ظل همین پوشه، علاوه بر اینکه هنر و مهارتهای ایدئولوژیک خود را دارد، یک پوشهی مقدس مذهبی را نیز برای عامهی مردم هزاره حفظ میکند.
طبعاً این انتقادهای ما برای آقای اخگر خوشآیند نبود؛ به ویژه از طرف من که خود را شاگرد و مدیون او میدانستم و نکتههای نغزی را در زندگی خود از آقای اخگر یاد گرفته بودم. یکی از استادان دیگرم سید عباس حکیمی بود که در کتاب خود از او یاد کرده ام. من قسمت زیادی از آموزشهای دینی و اسلامی خود را از زبان سید عباس حکیمی آموختم. حد اقل دو زمستان را من به صورت مشخص نزد او صرف و نحو یا ادبیات عرب را تا منطق و معالمالاصول درس خواندم و خیلی از نکتههای مرتبط با باورهای دینی و مذهبی را در خانهی سید عباس حکیمی بحث و مباحثه کرده و آموخته ام. شاید من یکی از معدود کسانی باشم که در خانهی شخصی سید عباس حکیمی زندگی کرده و از غذایی که خانوادهاش تهیه کرده و خود استاد حکیمی با دستان خود برایم آورده است، صرف کرده ام. من ساکن سراچهی خانهی فقیرانهی آقای حکیمی در سهقلعهی قیاغ غزنی بودم. سید عباس حکیمی استاد من بود؛ اما قرار نیست که استاد خدای آدم هم باشد و من مثل خدا او را عبادت کنم.
سید محمد سجادی یکی از صمیمیترین دوستان من است. اتفاقاً قسمتهای زیادی از رازهای زندگی و مسایل خانوادگی خود را من و سید محمد سجادی برای همدیگر بیان میکردیم؛ اما یک زمان به جایی رسیدیم که در «عصری برای عدالت» مقالهای نوشتیم زیر عنوان «سید محمد سجادی؛ یک چشم گریان، یک چشم نگران». این مقاله در نشریه چاپ شد و روی او تأثیر بدی گذاشت و از من آزرده شد. دلیلش واضح بود. این نشریه میرفت در درون حزب وحدت پخش میشد و همه آن را میخواندند.
سید هاشمی فرمانده عمومی نیروهای حزب وحدت، فرمانده قول اردوی حزب وحدت بود و من خیلی از رازهای خود را با او در میان میگذاشتم. او نیز دوست شخصیام بود. از بس من و سید هاشمی با هم نزدیک بودیم، بسیاریها تصور میکردند که من هم عضوی از جبههی مستضعفین هستم. به دلیل این که سید هاشمی از همان جبهه بود و در بسیاری موارد به عنوان محافظ و چتر امنیتی من عمل میکرد و خطرات زیادی را که در دوران جنگ پیش میآمد از من دفع میکرد. بیشتر رهبران این جبهه از دوستان من بودند.
دکتر سید عسکر موسوی همین حالا هم از دوستان و رفیقان من است. از انتقادهای من از شیعههای غیر هزاره و نقش منفی آنان در ستم بر هزاره خوشش نمیآمد و اعتراض میکرد. اعصابش نیز به خاطر کارهای من خسته بود. اینها رابطههای شخصی است که هیچکدام بر زندگی و فکر و باورهای من بیتاثیر نبوده است؛ اما وقتی بحث سرنوشت اجتماعی و آگاهی مردمی مطرح میشود، این رابطهها نمیتوانند به عنوان مانع عمل کنند.
چهار بار تبدیل ایدئولوژی به چه معنا بود؟
فردوس: یکی وضعیت جنگی دههی هفتاد است و روشن است که میدان جنگ و وضعیت جنگی اقتضاهای خود را دارد؛ اما متنهایی که پس از سال ۲۰۰۱ تولید کردید، فکر نمیکنید که به این مسأله در آن باید به گونای میپرداختید که این انتباه از آن ایجاد نمیشد که گویا تمام شیعههای غیر هزاره دشمن هزارهها هستند یا بودند؟ از «بگذار نفس بکشم» که در سال ۲۰۱۲ نوشته شده است، نیز همین استنباط صورت میگیرد که تمام شیعهی غیر هزاره دشمن هزاره است. فکر نمیکنید که بهتر بود در این زمان شما کمی با تفکیک و با درنظرداشت حساسیتها به این مسأله میپرداختید؟
رویش: دقیقاً همین گونه است. اگر این نکتهها را ردهبندی کنیم، شما مرا به عنوان یک شخص در چهار مرحلهی متفاوت توصیف کردید و یک بار گفتید که چهار بار ایدئولوژی تبدیل کرده ام. خوب است که همین چهار مرحله یا تغییر ایدئولوژی را در همین زمینه نیز مطالعه کنید. مثلاً من کسی ام که از آموزشهای بسیار ساده و ابتدایی در دوران کودکی خود از کمونیسم شروع کرده ام، ادبیات چپ مائویستی را مطالعه کرده ام، بعد رفته ام عضو سازمان نصر شده ام، در سن شانزده یا هفده سالگی. این سنی است که تازه عقل آدمی رشد میکند و صلاحیت آن را مییابد که در بین افکار مختلف انتخاب کند. البته در آن زمان همین قدر امکانش بود و رشد فکریام در همین حد بود که یک مسلمان انقلابی ولایت فقیهی شدم. یادم هست که در مرگ روحالله خمینی سه روز کامل گریستم. آن زمان احساس میکردم که چتری از بالای سر ما فرو ریخته است. این یک خاطره است که حالا از آن یاد میکنم.
بعد، آمده ام وارد جنگهای کابل شده ام. در جنگ کابل هر روز هر چیز پیشتر از ما فرو میریزد. من در «بگذار نفس بکشم» نکتهای را به گونهی تمثیلی آورده ام که میگویم یک روز بعد از تحویل قدرت از داکتر نجیبلله به صبغتلله مجددی از پاکستان وارد کابل شدم. یعنی در واقع، حادثه یک روز از من پیشی گرفت. بعد از آن، نه تنها من، بلکه در طول دو سال و ده ماه آینده، همهی ما از حادثه عقب افتادیم و حد اقل من یکی احساس میکردم که حوادث حد اقل یک روز از من پیشی دارد و در کنترل من نیست. معنایش این است که در آن زمان من دیگر فرصتی برای فکر کردن پیدا نکردم. مثلاً این طور نبود که اول ببینم، بعد تأمل و فکر کنم و پس از آن وارد عمل شوم. عمل پیش از فکر اتفاق میافتاد و ما را به دنبال خود میکشاند. ما عملکرد خود را طراحی نمیکردیم. به همین دلیل بود که متأسفانه تا چشم باز کردیم، همه چیز فرو ریخت: شهر فرو ریخت، آدمها فرو ریختند، مناسبات فرو ریخت، حتا دوستیها و رفاقتهای ما نابود شدند و در پایان کار رهبر مقاومت غرب کابل که مزاری بود هم از دست ما رفت.
بعد از آن، وقتی به نشریهی «امروز ما» رسیدیم، اولین چیزی که اتفاق افتاد، این بود که ما فکر کردن را از عمل پیش انداختیم. «امروز ما» دقیقاً همین بود که ما فکر را مقدم بر عمل ساختیم و به اصطلاح جنبهی شعوری عمل را بیشتر مورد توجه قرار دادیم. یک کار فرهنگی انجام دادیم. برای اولین بار بود که ما سوال خلق کردیم. برای اولین بار بود که ما تأمل را در درون جامعه رواج دادیم. بعد از آن بود که هزارهها یک مقدار با تأمل عمل کردند.
بعد، میرسیم به سال ۲۰۰۱. پس از سال ۲۰۰۱، دقیقاً تجربهی کار من تجربهی معرفت است. شما اگر معرفت را ببینید، دانشآموز و فضایی را که ما در معرفت به وجود آوردیم، بیگانه با آن چیزی نیست که در غرب کابل اتفاق افتاد؛ اما هیچگاهی در کار معرفت اثرات مشخص کار «امروز ما» و مقاومت غرب کابل و جاهای دیگر را سراغ نمیکنید. به دلیل این که در معرفت بستر کار من به کلی متفاوت شده بود. در معرفت من به یک آموزگار مدنی تبدیل شده بودم و احساس میکردم که سیاست قومی، سیاست نژادی، سیاست قبیلهای، گرایشات نژادی و سیاستهای فرقهای چه بحرانی را در جامعه خلق کرده است.
به همین دلیل بود که من به آموزش مدنی تمرکز کردم. آموزش مدنی در واقع آموزش و تربیهی فرد مدنی و شهروند مسوول است. در مکتب معرفت هیچ کسی تفکیک کرده نمیتوانست که کی قزلباش است، کی هزاره است، کی سید است و کی مثلاً خانوادهاش به چه و کی تعلق دارد. من تا آخر نمیدانستم که کدام شاگرد یا استاد معرفت نصری یا حرکتی یا وحدتی است و کدام نیست. در سطح مدیریت معرفت هم همین طور بود. قسیم اخگر عضو شورای سرپرستی یا عضو هیأت مدیرهی معرفت بود. ما افراد گوناگونی داشتیم که آمدند و در شکلگیری تجربهای به نام معرفت سهم گرفتند.
حالا میرسیم به «بگذار نفس بکشم». این کتاب یک روایت است. من در آن کتاب سه دهه تحول را از چشم یک انسان مرور و روایت کرده ام. وقتی بیان کرده ام، گفته ام که چنین چیزی اتفاق افتاد و وقتی این روایت به زمان تأسیس و فعالیتهای معرفت و کارکردهای آن میرسد، اگر توجه کرده باشید، زبان من به کلی متفاوت میشود. در کتاب «بگذار نفس بکشم» قرار بر این ندارم که قضاوت و داوری کنم، چه بر اشخاص و چه بر حوادث و رویدادها. من روایت میکنم، یعنی میگویم در برابر چشمان من چه چیزی اتفاق افتاد یا من از زبان افراد چه چیزهایی را شنیدم…