پشت هر سختی، آسانیست و پشت هر درِ ناامیدی، دری از امید و روشنایی پنهان شده است.
روزی از آموزشگاه خطاطی به خانه بازمیگشتم که متوجه شدم مردی در کنار سرک، ورقهای اعلانات را میان مردم توزیع میکند؛ اما مردم حتی نگاهی هم به آنها نمیانداختند. چند قدم جلوتر، پسر کوچکی را دیدم که ورقهای اعلانات را از روی زمین جمع میکرد. همان اعلاناتی که بعضیها از دست آن مرد گرفته بودند، بعد میخواندند و یا هم نمیدیدند که روی آن چه نوشتهشده، با عبور از آن مرد روی سرک زیر پاهای عابرین میانداختند.
برایم بسیار عجیب بود. از پسر کوچک پرسیدم: «چرا این اعلانات را جمع میکنی؟»
پسرک با تعجب طرفم نگاه کرد و سپس آهی کشید و گفت: «من صنف دوم مکتب هستم؛ اما پولی برای خرید کتابچه ندارم. این ورقها را جمع میکنم؛ چون یک طرف شان سفید است. باز کنار هم میگذارم و آنها را میدوزم، طوری که شبیه یک کتابچه شود. بعد در آن، کارهای خانگی خود را مینویسم. امروز که دو ماه از شروع مکتب گذشته، هنوز از کتاب، قلم و کتابچههایی که برای تمام مضمونهای مکتب کار دارم خبری ندارم. یک روز، مدیر مکتب برایم گفت: اگرچه پسر لایقی هستی؛ اما اگر تا هفتهی آینده کتابها و کتابچههای کارخانگی خود را نیاوری، دیگر حق نداری در صنف اشتراک کنی.»
با شنیدن حکایت پسرک، دلم به حالش سوخت. همانجا باور کردم که برای آموختن هزاران راه وجود دارد. ممکن است آن ورق اعلان برای تو اهمیتی نداشته باشد؛ اما برای کسی دیگری میتواند صفحهای برای آموزش باشد.
به او گفتم: «بیا، من مقدار پولی دارم که شاید بتوانم برایت یک کتابچه بخرم؛ اما برای خرید کتابهایت پول کافی ندارم. اگر میخواهی، با من بیا؛ خانهام همین داخل کوچه است. من کتابهای زیادی دارم. از وقتی که صنف اول مکتب بودم، همه را در یک الماری جمع کردهام. کتابهای صنف دوم هم بین آنها هست.»
با شندین این حرفها گویا برایش یک دنیا هدیه کرده باشم. با خوشحالی پذیرفت و بعد با هم بهسمت خانه آمدیم. در راه، اسمش را پرسیدم. گفت: «علیرضا» دارد. از شنیدن نامش خوشحال شدم. با او وارد حیاط خانه شدم. گفتم: «بیا داخل»؛ اما چون پسر مؤدب و با نزاکتی بود، گفت: «نه، همینجا منتظر میمانم.
به داخل خانه رفتم و بهسوی الماری کتابهایم رفتم. وقتی درِ دوازدهمین الماری را باز کردم، متوجه شدم که کتابها را طبق صنفهای مکتبم مرتب گذاشتهام. کتابها بدون اینکه کسی به آنها دست زده باشد، منظم در جای خود بودند.
دیدن کتابهای داخل الماری، مرا دوباره به خاطرات دوران مکتب برد. یادم آمد که هر کتاب را با رنگی خاص پوش میکردم. از هر رنگ، خاطرهای داشتم. مثلاً رنگ سرخ مرا یاد عزیزانی میانداخت که از دست داده بودم، یا یاد آن انفجارهایی که در کورسها و مکاتب اتفاق میافتاد. چند سالی میشد که درِ این الماری را باز نکرده بودم. هر کتابی که به دست میگرفتم، خاطراتی از گذشته در ذهنم مرور میشد.
کتابهای صنف دوم را برداشتم. کمی گرد و خاک رویشان نشسته بود. آنها را تمیز کردم و داخل یک پاکت گذاشتم. بیرون از خانه رفتم و کتابها را به علیرضا تحویل دادم. به او گفتم: «از این کتابها خوب مراقبت کن.»
علیرضا کتابها را گرفت، لبخند زد و با خوشحالی گفت: «خیلی تشکر!»
من گفتم: «تشکر برای چه؟ این کتابها جایشان در الماری نیست، جایشان در دستان توست، تا از آنها علم بیاموزی و در آینده کسی برای خودت و این مملکت شوی.»
با علیرضا خداحافظی کردم و با خوشحالی آنجا را ترک کرد. از چهرهاش معلوم بود که چقدر خوشحال و امیدوار شده است. از اینکه توانسته بودم کسی را با هدیهی کتابهای سالهای گذشتهام خوشحال کنم، حس مثبت داشتم. پس از خداحافظی با علیرضا، سپس دوباره به داخل خانه برگشتم. نگاهی به الماری کتابهایم انداختم. چشمم به دفترچهای افتاد که از صنف اول مکتب بود. در آن نوشته بودم: «من در آینده داکتر میشوم.» با آنکه دستخطم خوب نبوده؛ اما کلمات را درست نوشته بودم.
نویسنده: مهدیه نبوی