هر کس دَو بزنه، مرده‌گو باشه!

Image

این قصه خنده‌دار است؛ اما تلخ هم هست، خیلی تلخ و عبرت‌انگیز. برای من بهای سنگینی نیز داشت که شاید در یک یادداشت جداگانه از آن سخن بگویم. بهای این قصه، مهمان‌شدنم در نظارت‌خانه‌ی ولایت کابل بود که تجربه‌ی جالبی را در خاطره‌ام ثبت کرد.

قصه مربوط به اوایل سال ۱۳۸۲ است. قبل از آن، اواخر خزان ۱۳۸۱، مردم دشت برچی با حوادث نگران‌کننده‌ای روبه‌رو شدند. موجی از قتل و دزدی و آدم‌ربایی در حومه‌های دشت برچی به راه افتاد که رگه‌هایی از انتقام‌جویی به دلیل جنگ‌های داخلی دهه‌ی هفتاد خورشیدی را نیز با خود نشان می‌داد. حد‌اقل، مردم به این تصور رسیدند که دسته‌های معین برای تخویف و پریشان ساختن آنان دست به‌کار شده و وضعیت منطقه را ناامن می‌سازند. در ظرف دو هفته چهار نفر به قتل رسید و تقریباً هر شب دو یا سه خانه مورد حمله و دزدی قرار می‌گرفت.

مردم نگران شدند. تصور عمومی هنوز هم از حوادث سال‌های اول دهه‌ی هفتاد خورشیدی متأثر بود. فکر می‌شد که جنگ داخلی از سر گرفته می‌شود و گروه‌های جنگی در برابر هم صف‌آرایی می‌کنند. هزاره‌ها خود را در برابر این وضعیت بی‌چاره و ناتوان احساس می‌کردند. مردم به هر دری می‌زدند تا مطمین شوند که هدف انتقام‌جویی‌های قومی و گروهی قرار نمی‌گیرند و می‌توانند در خانه‌های خود زندگی کنند.

من در آن زمان، با شورای ولایتی کابل حزب وحدت کار می‌کردم. این شورا در آغاز شکل‌گیری و فعالیت‌های خود بود؛ اما مردم آن را به عنوان یک مرجع رسمی اعتبار می‌کردند و برای حل مشکلات خود به آن چشم داشتند. شورای مردم نیز ایجاد شده بود؛ اما هنوز خیلی فعال و ساختارمند نبود. من از اینکه وضعیت به رودررویی مردمی و انتقام‌جویی‌هایی قومی و مذهبی منجر شود، هراس داشتم. برای رسیدگی به این وضعیت، اولین جلسه‌ی مردمی را در مسجد مهدویه در قسمت‌های آخر دشت برچی برگزار کردیم. در این جلسه فقط پانزده نفر اشتراک کردند. طرح‌های گوناگونی که در جلسه پیشنهاد می‌شد، نشان می‌داد که هنوز هم بیگانگی از حکومت بر روان مردم سایه دارد. یکی از پیشنهاد‌ها این بود که از مردم خواسته شود که سه چهار خانواده با‌هم یک‌جا شوند و اسلحه خریداری کنند تا به دفاع از خود برخیزند. پیشنهاد دیگر این بود که گروپ‌های کوچک مردمی تشکیل شوند تا به نوبت در کوچه‌ها و بر بام خانه‌ها نگاهبانی دهند. پیشنهاد دیگر این بود که قوماندانان و نظامیان دوران جنگ دعوت شوند تا دوباره در آخر دشت برچی خط دفاعی ایجاد کنند و مردم نیز خرج و هزینه‌های آنان را تأمین کنند. من در بررسی‌های خود نقایص تمام این طرح‌ها را بر شمردم و گفتم: اول، ما در دوران جنگ‌های داخلی قرار نداریم. دولت و حکومت شکل گرفته است و همه‌ی ما در این دولت شریک هستیم. دوم، تأمین امنیت وظیفه و مسوولیت مردم نیست، بلکه وظیفه و مسوولیت دولت است و دولت به هرگونه که می‌تواند باید برای حل نگرانی مردم اقدام کند. مردم باید بر دولت فشار بیاورند تا به وظیفه و مسوولیت‌های خود رسیدگی کند. سوم، ما افراد و نهادهایی داریم که به نمایندگی از مردم به طور رسمی در دولت حضور دارند. از این‌ها بخواهیم که صدای ما را به گوش دولت برسانند و مشکلات ما را توسط دولت حل کنند.

قرار شد جلسه‌ی دوم فردای آن روز در مسجد امام خمینی، در نقاش برگزار شود و تعداد بیش‌تری از مردم در آن دعوت شوند. فردا وقتی به مسجد رفتیم، بیش از دو‌صد نفر آمده و در مسجد نشسته بودند. بحث و گفت‌وگوهای مفصلی صورت گرفت. در آخر فیصله شد که خود مردم به صورت مستقل و مستقیم به حکومت مراجعه نکنند. قبل از آن، باید با رهبران سیاسی تماس گرفته شود که همه‌ی آنان در جلسه‌ی سوم حضور یابند و بگویند که در رفع مشکلات مردم چه کاری از دست آنان ساخته است.

در جلسه‌ی سوم که دو روز بعد در مسجد امام ‌حسن مجتبی در قلعه‌ی ناظر برگزار ‌شد، تمام شخصیت‌های طراز اول سیاسی هزاره‌ها اشتراک کردند: کریم خلیلی، محمد محقق، سیماسمر، سید مصطفی کاظمی و سید حسین انوری به شمول عده‌ی زیادی از فرماندهان پولیس و افسران وزارت دفاع آمدند. مسجد از جمعیت پر شده بود. جلسه‌ فضای بسیار صمیمانه و خودمانی داشت. تشریفات و تعارف نبود. قبل از آن، در یک جمع کوچک، برخی از خواست‌ها و طرح‌ها تنظیم شده بود و می‌دانستیم که در ختم باید به چه نتیجه‌ای برسیم.

سخن‌ها صریح گفته شدند و فیصله‌ها نیز به صورت جمعی صورت گرفت. پیشنهاد شد که از کرزی، به عنوان رییس اداره‌ی انتقالی و زعیم سیاسی مردم خواسته شود که خودش به دشت برچی بیاید تا از نزدیک با وضعیت زندگی مردم آشنا شود و ‌یا اگر خودش نمی‌آید، مردم به‌طور یک‌جایی به دیدن او به ارگ خواهند آمد. این حرف، در ضمن خود، یک نوع فشار را هم داشت. رفتن مردم به ارگ به معنای اولین تظاهرات مردمی برای بیان ناکارگی حکومت بود و کرزی و مقامات حکومتی او نمی‌خواستند چنین تصویری را از خود بروز دهند. خواسته‌ها و پیشنهاد‌ات مردم مشخص بود. امنیت مردم باید توسط حکومت تأمین شود.

خلیلی و سایر چهره‌های سیاسی به عنوان اعضای ارشد دولت قول دادند که موضوع را با کرزی در میان بگذارند و جواب نهایی وی را برای مردم برسانند. فردای آن روز خلیلی خبر داد که کرزی تصمیم گرفته است به دشت برچی بیاید و با مردم از نزدیک صحبت کند و مشکلات‌شان را مورد توجه قرار دهد.

با گرفتن پیام خلیلی، در شورای ولایتی کابل که در قلعه‌ی ناظر بود، جلسه‌ای ترتیب دادیم و عده‌ی کثیری از متنفذان، وکلای گذر و ملاامام‌های مساجد و عده‌ای از فعالین مدنی و روشن‌فکری را دعوت کردم تا برای یک برنامه‌ی خوب و منظم آمادگی بگیریم. در این جلسه جمع زیادی از وکلای گذر و متنفذان دشت برچی حضور یافتند. در پایان جلسه تصمیم گرفته شد که چون کرزی به عنوان عالی‌ترین مقام کشور به دیدار مردم می‌آید، از او با گرمی استقبال و خواسته‌ها و پیشنهادات مردم نیز به صورتی روشن در دوسیه‌های جداگانه برای او تقدیم شود.

دشت‌های آخر پل‌خشک به عنوان مکان استقبال از کرزی در نظر گرفته شد. هدف این بود که کرزی را تا حد ممکن با شرایط واقعی زندگی مردم و تهدیدهایی که در برابر شان وجود دارد، آشنا کنیم. یک روز بعد، محافظان امریکایی کرزی به ساحه آمدند تا جای گردهمایی را از لحاظ امنیتی ارزیابی کنند.

آن زمان، پل خشک آخرین نقطه‌ی دشت برچی بود. بالاتر از آن دشت بود و مزارعی که در دامنه‌ی کوه قرار داشتند. کوه قوریغ از یک سمت و کوه چهل دختران از سمتی دیگر بر منطقه مشرف بود. محافظان کرزی و تیم امنیتی او با این مکان به شدت مخالفت کردند و گفتند که امنیت آن به هیچ صورت تأمین نمی‌شود. بالاخره، مسجد اتفاق که حدود کم‌تر از یک کیلومتر پایین‌تر از پل‌خشک بود، به عنوان محل دیدار تعیین شد. از فردای آن کار برگزاری یک مراسم خوب و اثرگذار را شروع کردیم. تا آمدن کرزی حدود یک هفته وقت داشتیم. بیرق‌های کاغذی چاپ کردیم و صدها قطعه از آن را با دسته‌های چوبی کوچک و نازک در شورای ولایتی آماده ساختیم.

روزی که کرزی به دشت برچی آمد، استقبال‌کنندگان با بیرق‌های کاغذی‌ که در دست داشتند، از پل‌سوخته تا مسجد اتفاق در دو سمت جاده صف کشیده بودند و با اهتزاز بیرق از آمدن کرزی پذیرایی کردند. قضوی، به عنوان رییس شورای وکلای گذر دشت برچی، یک گاو را در پیش پای موتر کرزی در پل سوخته، به عنوان اولین نقطه‌ی ورود او به منطقه‌ی هزاره‌نشین دشت برچی، ذبح کرد. این ابتکار او در آجندای برنامه نبود؛ اما خودش آن را با هزینه‌ای که تدارک دیده بود، انجام داد و در هیجانی ساختن فضا خیلی موثر تمام شد.

موتر کرزی و کاروانی از همراهان او در میان موج هیجان و استقبال مردم از پل سوخته تا مسجد اتفاق آمدند. سرک در ظاهر آسفالت و قیرریزی بود؛ اما چیزی بیشتر از یک سرک خامه نبود. سراسر مسیر پر از کندوکپر بود. با این‌هم، کرزی با حضور خود، به صورت نمادین، اولین حلقه‌ی پیوند زمام‌دار و شهروندان را در دوران زمام‌داری سیاسی خود تجربه می‌کرد.

مسجد اتفاق حویلی بزرگی نداشت. محوطه‌ی داخل مسجد نیز کوچک بود. چند ستون‌پایه‌ی چوبی در وسط مسجد نیز فضا را اشغال کرده بودند.  حاجی نورحسن تیزکی، یکی از شاعران محلی هزاره، شعر زیبایی را تهیه کرده بود که برای کرزی تقدیم کرد. این شعر با اشاره به تاریخ رنج‌بار هزاره‌ها، نقش کرزی را برای التیام زخم‌های تاریخی مردم گوش‌زد می‌کرد. او در یک رباعی قشنگ، خواب رهبران را آشفته کرد. گفت: «ای زمستون مو کشکی بار موشودی / چوکی‌مستا کشکی هوشیار موشودی / چوکی‌مستا هوشیار جیب خو استه / مو خورفتا کشکی بیدار موشودی»! این رباعی را دو بار تکرار کرد و در هر دو بار وقتی رهبران را مخاطب می‌ساخت، دست‌های خود را به سمت آنان اشاره کرد.

خواسته‌های مردم نیز به طور روشن مطرح شد. یکی از مهم‌ترین آن‌ها ایجاد حوزه‌ی مستقل امنیتی در دشت برچی بود. تا آن زمان تمام دشت برچی تا ساحات قلعه‌ی شاده و دارالامان تحت اداره‌ی یک حوزه‌‌ی امنیتی که حوزه‌ی ششم یاد می‌شد، قرار داشت. کرزی به صورتی آشکار تحت تأثیر قرار گرفته بود. لحن و اکت و رفتارش با مردم نشان از این تأثیر بود. خواسته‌های مردم را به صورت جداگانه به شکل مکتوب تنظیم کرده بودیم که فوری حکم رییس جمهور برای تطبیق آن گرفته شود. مکتوب‌ها را در یک دوسیه گذاشته بودیم و به کرزی تقدیم کردیم. او هم در سخن‌رانی خود از مردم تشکر کرد و قول داد که به تمام خواسته‌های آنان ترتیب اثر خواهد داد.

چند روز بعد حوزه‌ی چهاردهم امنیتی به‌طور رسمی ایجاد شد. اکثر مناطق دشت برچی از گولایی مهتاب‌قلعه تا قلعه‌ی ‌قاضی و حومه‌های چهل‌دختران در ساحه‌ی کنترل این حوزه قرار گرفت. این حوزه، بعدها به حوزه‌ی سیزدهم امنیتی تبدیل شد و در سال‌های اخیر حوزه‌ی هجدهم نیز به عنوان یک واحد امنیتی جدید به آن اضافه گردید.

***

آمر حوزه‌ی چهاردهم امنیتی کسی بود به نام احمد سالنگی. می‌گفتند از نزدیکان بصیر سالنگی، قوماندان امنیه‌ی کابل و از فرماندهان مشهور شورای نظار است. حدود پانزده روز از تشکیل حوزه‌ی چهاردهم امنیتی گذشته بود که یک خبر، مثل بمب در دشت برچی صدا کرد. گفتند که سربازان حوزه‌ تلاش کرده است یک دختر جوان را در نزدیکی‌های سرپل به زور داخل موتر پولیس بنشاند و با خود ببرد. گفته می‌شد که مردم در برابر سرباز واکنش نشان داده و دختر جوان را از چنگال او نجات داده‌اند.

صبح روز بعد، من در صنف درس بودم که کربلایی عوض سهرابی، یکی از اعضای شورای مردمی با عده‌ای دیگر از متنفذان برچی به مکتب آمدند و از من خواستند که برای کنترل وضعیت به‌طور مشترک اقدام کنیم. مکتب در کوچه‌ی نقاش بود. کربلایی عوض گفت که اگر بیرون نیایی، مردم از کنترل بیرون می‌شود و ممکن است بر حوزه‌ی پولیس حمله کنند. کلاس درس را ترک کردم و با کربلایی عوض و سایر متنفذان همراه او به سرک آمدیم. فاصله‌ی مکتب تا سرک حدود دو صد متر یا کمی بیشتر از آن بود.

وقتی به سرک رسیدیم، صدها تن از مردم جاده را مسدود کرده بودند و با شعار و فریاد به «شورای نظار» و «پنجشیری» و «سیاف» دشنام می‌دادند. همه به سوی حوزه‌ی امنیتی در منطقه‌ی تانک تیل پیش می‌رفتند. لحظه‌به‌لحظه جمعیت بیشتر می‌شد و صداها خشم‌گین‌تر و عصبانی‌تر به هوا می‌رفت. من رفتم و پیش روی تظاهرات‌کنندگان قرار گرفتم. کربلایی عوض نیز کنارم بود. از پیش‌گامان تظاهرات خواستیم که فحش و دشنام ندهند و بگذارند حرف‌شان فهمیده شود که از چه شکایت دارند و مسأله چیست تا بعد‌ مورد رسیدگی قرار گیرد.

در میان جمعیت مردی بود که با پاهای قطع‌شده روی عصا حرکت می‌کرد و ظاهراً بیش از همه به تحریک جمعیت می‌پرداخت و الفاظ رکیک به‌کار می‌برد. بعد از لحظه‌ای که با او صحبت کردیم، آرام شد و از ما قول گرفت که تا آخرین لحظه با آن‌ها باشیم و حرف‌شان را به مراجع حکومتی برسانیم و خواهان پی‌گیری قضیه شویم. او هم در عوض قبول کرد که بیش از آن دشنام ندهد و مردم را نیز از دشنام و اهانت باز دارد. پس از این قول و قرار، با پاهای معلولش بر کابین موتری که همراه با جمعیت حرکت می‌کرد بالا رفت و خطاب به جمعیت با صدای بلند فریاد زد که آهای مردم، این‌ها قول داده‌اند که با ما تا آخر باشند و صدای ما را به گوش حکومت برسانند و خواسته‌اند که دیگر کسی فحش و دشنام ندهد و سر و صدا نکند. با گفتن همین حرف چیغ زد که «هر کس دَو بزنه، مرده‌گو باشه»، «هر کس دو بزنه، بی‌ناموس باشه!» و‌… چند فحش و دشنام دیگر نیز نثار کرد!

وضعیت عجیبی بود. خنده و ترس قاطیِ هم بر ذهنم فشار می‌آورد. تا موفق شدیم که او را از کابین موتر پایین کنیم، پنج شش فحش دیگر هم داد که کوفت دلش باقی نماند. به مشکل او را قناعت دادیم که مطمین باشد کسی دیگر دشنام نمی‌دهد!

***

قصه‌ی این تظاهرات دراز است و نکته‌های زیادی دارد. بخش‌هایی از آن را در یادداشت‌های دیگری که دارم، به تفصیل می‌نویسم. خاطره‌ی این مرد و روی‌کردش برای پایان دادن فحش و دشنام، روی‌کرد معنادار و جالبی بود که آن را در درس‌هایم که مرتبط با شیوه‌های انجام کار بود، بازگو می‌کردم. این قصه مثال روشنی از روی‌کرد عامی بود که در جامعه داشته‌ایم: دشنام می‌دهیم تا دیگران را بگوییم دشنام ندهند. جنگ می‌کنیم تا جنگ را ختم کنیم. خشونت می‌کنیم تا به خشونت پایان دهیم. نفرت و کینه را تا انتهای خط پیش می‌بریم تا از شر نفرت و کینه نجات بیابیم. تبعیض را با تبعیض، تعصب را با تعصب، فاشیسم را با فاشیسم جواب می‌دهیم. بی‌مآبا می‌گوییم «کلوخ‌انداز را پاداش سنگ است» و خلاصه‌ی کلام ما همین است: «هر کس دو بزنه، مرده گو باشه!»

عزیز رویش

Share via
Copy link