هزارههای شیخ علی
رویش: با توجه به این تصویری که شما از شیخعلی ارایه کردید، بار دوم که برای سروی به آنجا رفتید، چه تفاوتهایی را در آنجا میدیدید؟
مسافر: برخی از قسمتهای شیخعلی مثل درهی بادخانه که در آنجا برادران و خوهران هزارهی اسماعیلیه زندگی میکنند، زیر کنترل طالبان بود، ما به درههای گوناگون رفتیم.
رویش: چه تفاوتهایی از نظر فرهنگ، زبان، ادبیات و رفتار بین آنجا و سایر نقاط شیخعلی میدیدید؟
مسافر: هیچ تفاوتی بین آنها و سایر هزارهها وجود نداشت. لباس، لهجه، زبان و همه چیز همان بود که در جاهای دیگر بود؛ اما موضوع مذهبی یک مسألهای است که به نظر من انسانها آزاد هستند که هر مذهب و دینی را که دوست دارند، انتخاب کنند. من مشغول عکاسی بودم؛ چون انجنیر یونس اختر ما را وظیفه داده بود که همراه او در این پروژه کار کنیم.
به یک خانه رفتیم که هزارههای اسماعیلیه در آن زندگی میکنند، در آنجا یک پیرزن بود که بسیار لباس ژولیده و کهنه بر تن داشت. دو پسر هم آنجا بودند که در حدود نه و سیزده ساله به نظر میرسیدند. آنها در یک جایی زندگی میکردند که شبیه به یک مغاره و بسیار تاریک بود.
وضعیت آن پیرزن و کودکان بسیار نامناسب بود و لباسهای کودکان نیز بیش از حد کهنه و پر از پینه و رنگارنگ و رنگ رفته بودند. آنها بسیار فقیر و ناتوان بودند و من از ایشان تصویر گرفتم. به خودم میگفتم اگر هزارههای شیعه در مناطق مرکزی با فقر و بدبختی دست به گریبان هستند، شاید هزارههای اسماعیلیه وضع زندگی شان خوبتر باشد؛ به خاطر آن که کریم آغا خان و سید منصور نادری به آنها کمک و رسیدگی میکنند و اما متأسفانه آنطور نبوده است.
وقتی من زندگی آن پیرزن و آن کودکان را که به نظرم نواسههای او بودند، دیدم، وضعیت خانه و تاریکی و لوازم خانهی شان را دیدم، سر و وضع کودکان و زندگی شان را دیدم، هم بسیار جگرخون شدم و هم آن خانه برایم مشت نمونهی خروار بود که مردم در همه جا مشکل دارند. مردمی که به احتمال زیاد چهل یا پنجاه درصد همهی شان به آن وضعیت گرفتار بودند.
سروی ما از آنجا تمام شد و ما به درههای دیگر رفتیم و در مسیر راهها تانکها و موترهای تخریب شده و آثار جنگ به چشم میخورد و قابل مشاهده بودند. خانههای تخریب شده و مشکلات بسیار زیاد مردم را دیدم که شاید در قصههای قبلی نیز گفته باشم.
از یک دره گذشتیم و از یک تپهی بسیار بلند عبور کرده و به یک قریه رسیدیم که از دور تصور نمیشد که کسی در آنجا و در یک چنان موقعیتی زندگی کند؛ اما وقتی به آنجا رسیدیم، دیدم که یک منطقهی بسیار بزرگ و بسیار بلند است. کودکان به سمت مدرسه میرفتند که من از آنها عکس گرفتم.
زمانی که از آن قریه برگشتیم، از یک مسیر دیگر پایین شدیم و چون هنوز برف در منطقه بود، برف آب شده و زمین یخ بسته بود، مردم چوبها را به زمین میخ کرده و در آن ریسمان بسته بودند که هر کسی اگر بخواهد از آن مسیر به پایین برود، از ریسمانها کمک بگیرد. در واقع بدون کمک طناب یا ریسمان پایین شدن از آن مسیر قریهی بزرگ غیر ممکن بود.
من از آن محل عکس گرفتم و بسیار به سختی از آن عبور کرده و به پایین رفتیم. آن روز علاوه بر ما چند نفر دیگر نیز از همان مسیر به سمت پایین میرفتند. من از یکی از آنها پرسیدم، حالا وقتی که ما به تنهایی در زمان پایین رفتن به این اندازه سختی کشیدیم، اگر یک نفر به صورت ناگهانی در قریه مریض و مثلاً آپاندیس شود، یا یک مادر زمان زایمانش فرا برسد و شما بخواهید که مریض را به شفاخانه منتقل کنید، تکلیف چیست و شما مریض را چه کار میکنید؟
آنها گفتند که ما مریض را به چهارپایی (تخت) بسته کرده و چهارنفره از اینجا پایین میکنیم. برخی وقتها وقتی ما مریض را در زمستان بسیار به سختی پایین برده ایم، اما همین که او را به نزدیک سرک رسانده ایم، مریض فوت شده است.
گزارشها را ثبت کردیم و به انجنیر صاحب یونس اختر تحویل دادیم؛ کسی که بعد از پروژهی کمربند گرسنگی هزارهجات، حالا رییس ما در برنامهی اسلامیک ریلیف است. او آدم نازنین، پرتلاش، زحمتکش، مبارز و طرفدارمستضعفین و ضعفاء بوده است و همیشه صدایش برای حمایت از مظلوم بلند بوده است.
رویش: یک سوالی که دوست دارم پیش از آن که از شیخعلی به کابل بازگردید از شما بپرسم و نمیدانم که شما با توجه به موقعیت تان آن را جستوجو کردید یا خیر؟
مقاومت حزب وحدت در شیخعلی واقعاً یک مقاومت استثنایی بود؛ به خصوص زمانی که نیروی طالبان از مسیر پنجشیر و از مسیر تونل سالنگ، با مانع مواجه شدند؛ به خاطری که دهنهی درهی پنجشیر را احمدشاه مسعود منفجر کرده بود، طالبان نتوانستند از آنجا پیشتر بروند و جنرال دوستم هم تونل سالنگ را بسته بود. طالبان به سمت درهی شیخعلی آمدند و جنگ بسیار کلانی در آن منطقه رخ داد و حزب وحدت مقاومت بسیار بزرگی هم در سال ۱۳۷۵ و هم در بهار ۱۳۷۶ انجام داد. به خصوص بعد از آن که طالبان مزار را گرفته بودند و زمانی که مزار شریف سقوط کرد، آنها فشار بسیار شدیدی را بر شیخعلی وارد کردند؛ اما موفق نشدند و شکست خوردند و این موجب شد که طالبان از این منطقه عقبنشینی کنند و دیگر تا آخر از این مسیر روی نیروهای حزب وحدت عمل نکردند.
میخواهم بپرسم، زمانی که شما به شیخعلی رفتید و با توجه به این که طالبان دیگر بر برخی جاهای منطقه مسلط شده بودند، آیا فرصت شد که به صورت خصوصی از کسی بپرسید یا خود تان متوجه شوید که طالبان از مردم محل به خاطر مقاومت گذشتهی شان انتقامجویی کرده باشند؟ آیا شما کدام اثری که در آن محل نشانهای از انتقامجویی باشد، مثل تخریب خانهها یا قریهها را دیدید یا خیر؟
مسافر: من وقتی با انجنیر ضیاء به شیخعلی رفتم، با وجودی که اکثریت جمعیت آنجا هزاره است، اما آن محیط برای من بیگانه بود. هزارههای شیخعلی به سه دسته تقسیم شده اند که یکی از دستههای آن همگام با طالب در برابر نیروهای حزب وحدت جنگیدند. مثلاً در شیخعلی هزارههای شیعه زندگی میکنند که تعداد شان زیاد است، هزارههای قرلق هستند که آنها همهی شان سنی مذهب اند و همچنان هزارههای اسماعیلیه هستند. تصور میکنم، اما مطمین نیستم که شاید هزارههای قرلق در آن زمان با طالبان همکاری داشته اند. قبلاً هم برای تان گفتم که در آن منطقه، آثار جنگ، بدبختی و خرابی را دیده بودم.
از سویی دیگر، من در شیخعلی زیاد از مردم دربارهی مسایل جنگ سوال نکردم؛ چون من به آن اندازهای که در بامیان و در جاهای دیگر هزارهجات با جرأت کار میکردم و از مردم سوال میپرسیدم، در شیخعلی این وضعیت را نداشتم. در بامیان و درهی صوف استاد خلیلی و استاد محقق مرا میشناختند و به نیروها و به همه گفته بودند که اینها آدم و مأمور موسسه هستند و مواظب شان باشید. در بامیان تعدادی مردم مرا میشناختند؛ اما این مسأله در شیخعلی وجود نداشت. در آنجا من کسی را نمیشناختم. چهرهها فرق میکرد؛ مثلاً در بامیان در بین هزار نفر شاید چند نفر کلاه پکول میپوشیدند؛ اما وقتی به شیخعلی رفتم، دیدم که اکثریت هزارههای قرلق پکولپوش هستند.
آنجا چهرهها، لباسها و فرهنگ نسبت به بامیان و درهی صوف فرق زیادی داشت و برای من به یک شکلی بیگانه بود. در واقع به گفتهی برخیها که در آنجا ما «اَو خوده پف کده قورت میکدیم» و اصلاً یک سوال هم دربارهی گذشته، جنگ و عملکرد طالبان در منطقه و در ساحهی شیخعلی از کسی نپرسیدم.
تصویرهایی ناب از شیخ علی
رویش: آیا نیروهای طالبان را به صورت فزیکی در ساحهی شیخعلی دیدید یا نه؟ آیا با آنان رو به رو شدید؟
مسافر: آنها در ولسوالی بودند و من هیچ وقت با آنها رو به رو نشدم؛ به خاطر آن که ما در آن محل بیگانه بودیم و حتماً اگر آنها ما را میدیدند، برای شان سوال خلق میشد. ما خیلی کوشش میکردیم با کسانی که در شیخعلی بودند و در منطقه زیاد بلدیت داشتند، همراه با انجنیر ضیاء در آن خط باشیم و هر چه زودتر کار خود را تمام کرده و از آنجا بیرون شویم؛ به خاطر آن که من تا چند ماه پیش تحت تعقیب طالبان بودم و به همان خاطر به پاکستان فرار کرده بودم. اگر آنها مرا در شیخعلی با کمرهی عکاسی میگرفتند، قطعاً یک مشکل بسیار بزرگ برایم ایجاد میشد؛ به همین خاطر ما بسیار چراغ خاموش در آنجا کار میکردیم و از طالبان خود را دور نگه میداشتیم.
اصل تلاش و کوشش ما این بود که در چشم طالبان نباشیم، سعی داشتیم که مسألهی ما فقط مردم و گندم کمکی باشد و بتوانیم آن را در زودترین فرصت ممکن به دست مردم رسانده و گزارشهایش را به انجنیر صاحب یونس اختر بدهیم.
هدف من این بود که وقتی انجنیر صاحب این پروژهی کلان را از موسسهی انگلیسی اسلامیک ریلیف گرفته است و آلبومهای عکس مرا نیز به آنها نشان داده است، حالا طوری کار شود که آبروی انجنیر و من در موسسه نرود.
رویش: با توجه به این که شما از مسیر چاریکار و غوربند آمدید و وارد شیخعلی شدید، آیا نام قریههایی که در مسیر راه تان بود و به طور مشخص آنها را سروی و بررسی کردید، به یاد تان مانده است که کدام قریهها و درهها را سروی کردید؟
مسافر: درهها نامهای بسیار قشنگی داشتند که من در یک کتابچه همهی شان را یادداشت کرده بودم. پنج یا شش دره را ما سروی کردیم و من عکسهای برفی بسیار خوب از آنجا گرفتم که برخی دوستان میگفتند تمام عکسهایت پستکارتی است و باید همهی شان پستکارت چاپ شوند. تنها درهای که به یادم مانده است، وقتی که از سمت درهی غوربند به سمت بامیان میروی، یک کوتل در سر راه است به نام کوتل چوچهشیبر. نرسیده به آن کوتل یک چشمهی آب است که در سمت راست آن یک راه و سپس یک دره است به نام درهی «بادخانه». تنها نام همین دره به یادم مانده است که داخل آن دره برادران اسماعیلیهی ما زندگی میکنند. این هم به یادم است که در اطراف ساختمان ولسوالی شیخعلی هزارههای قرلق زندگی میکنند.
رویش: به طور کلی، به یاد تان است که از درههای شیخعلی شما به چند دره رفتید؟
مسافر: به پنج – شش دره رفتیم و یک درهی دیگر را نیز درهی کوتک میگفتند. درهی کوتک نیز بسیار قشنگ بود که ما به آنجا با اسب رفتیم. یک بلندی بود و وقتی به بلندی رسیدیم، در آن پایین یک کوه بود. آنجا منظرههای قشنگی را دیدم که تصاویرش در ذهنم مانده؛ اما متأسفانه نامهای شان را به یاد ندارم.
از بین درهها فقط نام همین دو تا یادم مانده است و این که تمام درهها قشنگی خاص خود را داشتند. به یکی از درهها رفتیم و از یک مادر نازنین یک تصویر زیبا را برداشتم. آن مادر روی یک سطرنجی نشسته بود و کودکش نیز داخل گهواره بود. کودک داخل گهواره خواب بود و او کودک را با وجودی که خوابیده بود؛ اما باز هم او را بسته بود.
در پشت سر آن مادر رختخوابها دیده میشدند که در گوشهی خانه لابهلا چیده شده بودند. روزگاری که مردمان در یک اتاق هم دیگ میپختند، هم میخوابیدند و هم زندگی میکردند. در رختخواب نیز لحافهای قورمهای بودند که مخصوص اطراف و مناطق هزارهنشین است.
در گذشتهها از تکههای لباسهای نو و یا کهنه، پوش این لحافها را میساختند که به صورت مربع و یا لوزی برش میشدند، رنگارنگ و زیبا بودند که مادربزرگ من آن را جلغهای هم میگفت. لحافهای جلغهای و قورمهای که حالا در کانادا و امریکا فرشهایی به آن صورت و دیزاین را «پچورک» میگویند که طرح مدرن است.
تازه که به کانادا و امریکا آمده بودم، میدیدم که دخترها پتلونهای شان، به خصوص سر زانوهای شان پاره پاره، اما سر و صورت شان لوکس و منظم است. به خودم میگفتم من در بامیان دیده بودم که کودکان بیچاره لباسهای شان پاره بود، اینجا چرا لباس شان پاره است و نمیفهمیدم که این مد است.
آن مادر نازنین که در شیخعلی کودکش در گهواره آرام و راحت خوابیده بود و خودش سنگ میریشید (پشم گوسفند را نخ میساخت) من فقط از او عکس گرفتم و اصلاً نپرسیدم که این پشم از گوسفند است و یا حیوانات دیگر و شما برای چه این نخ را از پشم گوسفند درست میکنید.
ما به هر منطقه که میرفتیم یک کلان منطقه را با خود داشتیم که پیشگام ما بود و پیش از آن که ما از کسی عکس بگیریم، اول آن آدم با مردم حرف میزد و اگر اجازه میدادند ما عکس میگرفتیم. در غیر آن اگر من از حریم خصوصی یک کسی آنهم در افغانستان به آن شکل عکس میگرفتم، حالا زنده نبودم و این که این مسأله از نگاه اخلاق فوتوژورنالیزم نیز نادرست است.
در فوتوژورنالیزم به جز مسایل خبری و امنیتی، بدون هماهنگی و اجازه، هیچ کسی حق ندارد از زندگی و حریم خصوصی کسی عکس بگیرد؛ مسایلی که من همیشه متوجه آن بودم و رعایت میکردم.
رویش: شما یادآوری کردید که سوار بر اسب شدید؛ این به آن معنا است که شما به برخی از درهها با موتر میرفتید، برخی جاها از اسب استفاده کردید و شاید بعضی درهها و جاها را پیاده هم رفته باشید.
مسافر: موسسهی انجنیر صاحب اختر آنقدر سرمایه نداشت که برای ما موتر گرفته باشد یا ما موتر کرایه کرده باشیم. فقط این که ما موتر گرفتیم و به شیخعلی خود را رساندیم، بقیهی راهها را در همان برف و سرما پیاده میرفتیم. در پروژهی کمربند گرسنگی برای تان گفتم که ما برای سفر به جاهای دور و صعبالعبور، حق این را داشتیم که اسب و قاطر کرایه کنیم؛ اما انجنیر صاحب اختر اگر چنین امکانات را هم داشت، پیش خودش نگه داشته بود. ایشان بسیار دوست داشتند که تمام مسایل پیش خود شان محفوظ باشد، یعنی هم خودش رییس باشد، هم خودش معاون باشد و هم خودش کارمند و کارفرما باشد.
این چیزها برای ما مهم نبود؛ مهم آن بود که این گندم به ساحهی شیخعلی بیاید که آمد. اسب و این چیزها را که ما سوار میشدیم، همهاش لطف و مهربانی مردم محل بود. هیچ شکی ندارم که مردم افغانستان در تمام شهرها، ولسوالیها، قریهها و محلهها مهماننوازترین مردمان دنیا هستند. مردمانی که بسیار مهربان و نازنین هستند که رنگ شان به رنگ آدم مینشیند.