همه تغییر کردند، جز او…!

Image

هوا روز به روز سردتر می‌شود، مردم لباس‌های گرم‌ترشان را به تن می‌کنند، درختان رنگ زرد و نارنجی به خود می‌گیرند، ساکنین شهر در حال تهیه‌ی وسایل گرمایشی برای خانه‌های‌شان هستند و پرندگان مهاجر دوباره به دیاری دیگر می‌روند.

فصل تغییر کرده است و با آن، آب و هوا، مردم، پرندگان و طبیعت تغییر کرده‌اند.

کسانی که در کوچه و بازار آیس‌کریم و جوس سرد می‌فروختند، حالا سوپ داغ، جواری و تخمک گرم می‌فروشند. دسترخوان‌ها با دانه‌های سرخ انار تزئین می‌شود و کسانی که از نور سوزان آفتاب گریزان بودند، اکنون زیر آفتاب نشسته و از آن لذت می‌برند.

زندگی همین‌طور است. باید تغییر کنیم. در هر فصل از زندگی، تجربه‌های جدیدی می‌بینیم، تغییرات جدید و افراد جدید. طبیعت همه‌چیز را تغییر می‌دهد و اگر تغییر نکند، نمی‌تواند به زیست خود ادامه دهد؛ درست مانند دایناسورها که نتوانستند با تغییرات طبیعی سازگار شوند و منقرض شدند.

با وجود همه‌ی این تغییرات، در گوشه‌ای از طبیعت و دور از چشم مردم، دختری در کنج اتاق با چشمان گریان، گلوی پر از بغض، قلب شکسته و هزاران حرف ناگفته در دلش، کتاب و قلم‌هایش را در آغوش می‌کشد و با صبر و شکیبایی به تغییرات طبیعت و جامعه نگاه می‌کند؛ در حالی که هیچ تغییری در حال و روز او نیامده است.

درب مکتب بر رویش بسته شده، از حقوق ابتدایی خود محروم است، حق حرف زدن و تصمیم‌گیری ندارد و مجبور است تن به خواسته‌های دیگران بدهد.

در میان کاغذهای خط‌خطی و گرد گرفته، آرزوهایش را پنهان کرده است. کم کم سختی‌های روزگار باعث می‌شود رویا، اهداف و آرزوهایش را فراموش کند، اما همین که فرصتی می‌یابد، غنیمت می‌داند و دوباره به سراغ قلم و کاغذ می‌رود تا رویاهایش را با کلمات زیبا روی آن کاغذهای کهنه و گرد گرفته ترسیم کند.

او دختری است از نسل پنجم، جنس امید و مادر رویا و آرزو. با هر ضربه‌ای که روزگار بر او وارد می‌کند، قوی‌تر می‌شود و اجازه نمی‌دهد کسی رویاهایش را از او بگیرد.

در کنج اتاقش، ورقی به چشم می‌خورد که در آن درختان خزانی با برگ‌های زرد و نارنجی، جاده‌ی هموار، خورشید و ابرهای پراکنده و زیبا نقاشی شده است. در انتهای آن، با خطی ظریف نوشته است: «برای رویاهای‌تان باید زندگی کنید.

نویسنده: شکریه رضایی

Share via
Copy link