آرزوهای بلندی داشت. خیالبافیهایش دربارهی آینده بیشمار بود و همچنان ارادهی محکم داشت. او در کشوری مثل افغانستان و ولایتی مانند غزنی متولد شد؛ اما در کابل زندگی میکرد. هرچند کابل مملو از حادثهها و ماجراهای دلخراش بود، باز هم او در ذهنش کابل را شهری پر از بلبل، گل و سنبل ساخته بود و همیشه از آن به خوبی یاد میکرد.
اما وقتی درب مکتب در کابل به رویش بسته شد، درهای امید، انگیزه و خیالبافیهایش نیز از هر طرف بسته شد. دیگر مانند جسم بیروح بود. خود را محروم از همه فرصتها میدانست، حتی از بیرون رفتن، کتاب خواندن، نامه نوشتن، انتقاد کردن، انتخاب کردن و غیره دور کرده بود. وقتی برادرش میخواند، مینوشت، بیرون میرفت و آزادانه حرف میزد، برعکس، این دخترک دیگر نمیتوانست بخواند، حرف بزند و آزادانه نظرش را بیان کند. گویا خودش را در زندانی فکر میکرد که حق همهچیز از او گرفته شدهاست.
تا جایی پیش رفت که حرفهایش فراموش شد و زبانش از ناامیدی به لکنت افتاد. دیگر خودش برایش اهمیتی نداشت، چه برسد به زبانش. فقط یک انگیزه داشت: خود را از دیار غم خلاص کند؛ اما جرات این کار را هم نداشت. با خود میگفت: «این دنیا که مال من نیست، حداقل آن دنیا را داشته باشم.» هر روز در پیشگاه خدا میایستاد و فقط از او مرگ میخواست. همیشه مرگ را بهتر از زندگی میدانست، چرا که امیدش را از دست داده بود و تنها انتخاب برای آزاد شدن از غم و سختیهایی که بر او تحمیل شده بود، مرگ بود.
تا اینکه روزی با جدیت، عمیق فکر کرد: «تو باشی یا نباشی و به رویایت برسی یا نرسی، به دنیا چه فرقی دارد؟ برای دنیا فقط یک نفر کم میشود؛ اما برای خانواده و خودت فرق خواهد کرد. برای دوستان و کشورت فرق میکند. آنها بیشتر از نبودنت به بودنت نیاز دارند.»
او در عمق رویاهای گذشته غرق شد و صفحهبهصفحه دفترچهی آرزوهایش را دوباره در قلب خود حک کرد. با ورق زدن دفترچهی رویاهایش، از خود پرسید: «چه آرمانهای بلندپروازانهای داشتی؟ چه اندیشهی ناب و روشنی داشتی؟ اما حالا تسلیم شدی، چرا؟ دلیلش چیست؟ آیا برای شرایط تسلیم شدی؟» او به این نتیجه رسید که بودن و ادامه دادن مهمتر از متوقف شدن و نبودن است. زیرا امروز بیشترین نیاز را به خودش داشت. هیچکس نمیتوانست دوباره روح و انگیزهی زمینخوردهاش را سر پا کند، مگر خودِ خودش.
در آن لحظه با چشمان پر از اشک صدا زد: «خدایا! من از تو قوت، شجاعت، لیاقت، ذکاوت، شهامت، صداقت، استقامت و فرصت میخواهم. خدایا! فرصتی بده که علم بیاموزم. دیگر نمیخواهم بزرگترین نعمتی (زندگی) که به من هدیه کردهای نادیده بگیرم.»
سپس خانهاش را به مکتب و محل یادگیری تبدیل کرد. دیگر هیچ قوت و قدرتی نمیتوانست روح او را به اسارت بگیرد، چرا که این روح به سختی آزاد شده بود. او کتابهایش را با محبت میخواند و به هدفش فکر میکرد و استراتژی و تاکتیکهایش را تعیین میکرد. او خوشبختی را در دانش، معرفت، هنر، مهارت و پژوهش میدید، نه در ظاهر و شرایط سختی که قبلا او را در خورد نوردیده بود.
چه جالب و جذاب است که خدایش دعاهایش را برآورده ساخت. حالا میخواند و دوباره به مسیری که بود، ادامه میدهد. قدر فرصت را میداند. تا آخرین حد ممکن تلاش میکند و از فرصتهایش حداکثری استفاده میکن. دیگر او توهمی ندارد، بلکه هدف و رویای تحققپذیر دارد. در تخیلش قدم نمیزند، بلکه بیباکانه عمل میکند. سطحی نمیخواند، بلکه از عمق کتاب میخواند تا توانمندی ذهنیاش افزایش یابد. تنها یاد نمیگیرد، بلکه در زندگیاش به کار میگیرد. تنها خوشحال نیست که دختر هست، بلکه به این افتخار میکند. تنها نمیخواهد بیاموزد، بلکه میخواهد به دیگران نیز بیاموزاند. بله، این منم که دوباره از زیر شانههایم گرفتم و بلندم کردم تا مثل سابق به وادی نیستی سقوط نکنم.
اکنون با قاطعیت تصمیم زندگیام را خودم میگیرم و رویاهایم را به واقعیت تبدیل میکنم. واقعیتی زیبا برای خود و به خواست خود میسازم.
نویسنده: دینا طاهری