سال ۱۴۰۲، من یکی از همان شاگردانی بودم که پس از بسته شدن دروازههای مکتب، تسلیم نشدم. بهجای آن، راه دیگر یافتم و درسهایم را در یک برنامهی کلستر ادامه دادم.
همیشه باور داشتهام که اگر هزار دروازه بسته شود، حداقل یکی باز خواهد ماند. برای من، کلستر همان دروازهی باز بود – نور امیدی که مسیر زندگیام را روشن نگه داشت.
یکی از روزها، در کلاس «امپاورمنت»، جلسهی اختصاصی با استاد عزیزمان داشتیم. آن روز، استاد از ما پرسید: «بزرگترین ترس زندگیتان چیست؟»
هرکسی نوبت صحبت کردن گرفت و از ترسهایش گفت. وقتی نوبت به من رسید، استاد پرسید: «نرگس جان، بزرگترین ترس تو چیست؟»
کمی مکث کردم، سپس گفتم: «بزرگترین ترس من این است که روزی برسد که افکار مردمم طالبانی شود.»
بعد از گفتن این جمله، سکوتی سنگین در کلاس حاکم شد. دیدم که همه در فکر فرو رفتهاند. انگار آنها نیز برای لحظهای به چنین روزی اندیشیدند، روزی که شاید واقعاً فرا برسد.
چه رنجآور خواهد بود اگر روزی شاهد چنین حقیقت تلخی باشیم، روزی که خودِ مردم ما، همانهایی که باید پشتیبان ما باشند، ما را تحقیر کنند، ما را سرکوب کنند و از پرواز بازدارند. اگر روزی برسد که دیدگاههای بسته و تاریک، بالهای ما را زخمی کند و ما را از اوج گرفتن به زمین بکشاند، آنوقت چه؟ آیا هنوز امیدی خواهد ماند؟
این ترس همیشه در من وجود داشته است؛ اما زمانی شدیدتر شد که شاهد صحنهای دلخراش بودم، صحنهای که هیچگاه از ذهنم پاک نخواهد شد. آن روز، حقیقت تلخی را با چشمان خود دیدم.
روز چهارشنبه بود. از کلاس که بیرون شدم، در مسیر خانه، غرق در افکار خودم بودم. آیندهای را تصور میکردم که قرار است با دستان خودم بسازم؛ اما ناگهان، صدای گریهی جانکاه، تمام خیالاتم را بههم ریخت.
به اطراف نگاه کردم و دختری حدود پانزده یا شانزده ساله را دیدم که در گوشهای از خیابان، با سوز و درد گریه میکرد. صدای هقهقش قلبم را فشرد؛ اما چیزی که بیش از گریههایش مرا لرزاند، فریادهای مردی بود که مقابلش ایستاده بود.
پدرش، با خشم و تحقیر، بر سرش فریاد میزد: «دختر سگ! چند بار گفتم بدون چادری و روبند از خانه بیرون نرو؟ اگر طالبان تو را در این حالت ببینند، فقط آبروی خودت نمیرود، آبروی ما را تا قیامت میبری!»
دختر، همچنان که اشکهایش بیوقفه میریخت، چیزی نگفت. اما پدرش ادامه داد: «چند بار گفتم در خانه بمان و خانهداری یاد بگیر؟! مهمتر از همه، قالین را بباف! باید تا یک هفته دیگر تمامش کنی! درس خواندن؟ دختر بیحیا، تو را چه به درس خواندن؟! شرایط را نمیبینی؟ طالبان دخترها را از آموزش منع کردهاند؛ اما تو هنوز آدم نشدهای؟ کاش این کورسها را هم میبستند تا مثل بقیه، فقط در کارهای خانه مشغول میشدی!»
در تمام مدتی که این حرفها را میزد، مردم در اطرافشان ایستاده بودند؛ اما هیچکس چیزی نگفت. هیچکس اعتراضی نکرد.
آن لحظه، دردی عمیق در دلم شعله کشید. این همان چیزی بود که از آن میترسیدم، نه فقط ظلم طالبان، بلکه طرز تفکری که بهآرامی در ذهن مردمم ریشه میدواند، افکاری که بدون اینکه متوجه شوند، خودشان را شبیه همان چیزی میکنند که از آن بیزار بودند.
این اتفاق، تنها یک نمونه از واقعیتی است که هرروز رخ میدهد. حتی خانوادهی خودم، وقتی به کلاس میروم، از من میخواهند لباس دراز بپوشم و کمتر در خیابان باشم. شاید نگران من باشند؛ اما از این میترسم که نگرانیشان، آرامآرام، به همان چیزی تبدیل شود که من از آن وحشت دارم.
ترس من این است که روزی برسد که دیگر نیازی به اجبار طالبان نباشد؛ چون خودِ مردم، همان کار را انجام خواهند داد.
نویسنده: نرگس نوری