پاییز فصل برگریز، فصل خشخش و رقص خرامانهی برگها که در زیر پاهای عابران کوچههای خلوت صدای شان را میکشند؛ خشخش و کشکش…
پاییز فصل انارهای سرخ است و انار چه دل خونی دارد از این رسیدن.
روزی در کنج اتاقم نشسته بودم و از لای پنجره بیرون را تماشا میکردم؛ افتادن برگها، پرواز قاصدکها و پرستوهای مهاجر، بازی باد با برگها و لبخند ابرها را میدیدم.
ناگهان باران تندی سر گرفت. از جا برخاستم، روسری نازک صورتی رنگم را از سرم برداشتم و تا آخر کوچهی خلوت با پاهای برهنه و با خشخش و کشکش برگها که در زیر پاهایم میشکستند و پاهایم را قلقلک میدادند، دویدم.
موهایم خیس خیس بودند و از سرمای پاییزی بدنم چون بید میلرزید. به درد دل برگهای پاییزی گوش میدادم که همانا صدای خشخش و کشکش شان بود.
بیکی تقریبا بزرگی به پشتم بود که پر بود از کتاب، قلم، کتابچهها و مداد رنگیهای زیبا. دویدم و دویدم تا به جادهای رسیدم که در انتهایش مکتبم بود. مکتبی که به من عشق را میآموخت. مکتبی که به من میآموخت سربریدن، شلاقزدن، تجاوزکردن به مال و جان مردم، ضرر رساندن، دروغ و بدبینی چیزهای خوبی نیستند و به من مهربانبودن و خوبزیستن را یاد میداد. آموزگاران مهربان و توانایی داشتم که من و همه شاگردان را به فعالیت و تلاش وا میداشتند و برای مان از خوبیهای تلاش و تکاپو میگفتند. دوستان با نشاط و سرزندهای داشتم که قلبی به مثابهی آب زلال داشتند.
آری؛ من دوستان و آموزگارانی داشتم که نگاه مرا نسبت به طبیعت و دنیا تغییر دادند و زیبا نگاهکردن را به من آموختند.
یادش بخیر؛ آن روز ها چه روزهای قشنگی بودند.
من همیشه عاشق مضمون دری بودم و استاد دریام را خیلی دوست میداشتم. هر روز در صنف ساعات طولانی و خستهکنندهی بقیه مضامین را به سختی تحمل میکردم و منتظر مینشستم تا ساعت دری برسد. وقتی استاد دری وارد صنف میشد و میگفت: سلااام به همه…خوب هستید؟…امروز چی میخوانیم؟… آها امروز انشاء و نگارش داریم؟….
همه همصنفیهایم بر علاوهی من که بعد از چند ساعت حالا سر حال و پرانرژی شده بودم جواب هر سوال استاد را میدادیم و بعد از چند لحظهی کوتاه شروع میکردیم به نوشتن. گاهی استاد موضوعی میداد تا در مورد آن بنویسیم و گاهی هم موضوع را آزاد و دلخواه میگذاشت تا شاگردان در مورد هر چه میخواهند بنویسند.
یادم میآید یکی از روزها که انشا داشتیم، من دلنوشتهای نوشتم که باعث درگیری بین من و دوستم شد. موضوع آن همصنفی پهلویی یا بغلدستی بود و متن آن اینگونه بود: یادش بخیر، وقتی در صنف درسی مینشستیم، چنان زیر میز خوردنی میخوردیم که انگار استاد نمیفهمد. وقتی که استاد به ما آفرین میداد زود کتابچهی خود را به همصنفی پهلوی خود نشان میدادیم و با شوق میگفتیم: آه ببین مره استاد آفرین داده ببینم تو ره داده یا نه. اما وای از وقتی که میدیدیم که همصنفی بغلدستی ما کتابچهاش را با هیجان خاصی باز میکرد و میگفت: ببین. آنوقت بود که به گفتهی بعضیها سرکوب میشدیم و میدیدیم که استاد به او صد آفرین یا هزار آفرین داده و فردایش به استاد گیر میدادیم که استاد به من هم صد آفرین یا هزار آفرین بده!
از اینها بگذریم. وای از وقتی که مریض بودیم. سر روی میز میگذاشتیم که همصنفی پهلوی مان شروع میکرد به طبلزدن و با طلبهزدن روی میز سر درد مان را بیشتر میکرد. آنوقت بود که نه میتوانستیم سر روی میز بگذاریم و نه به همصنفی پهلوی خود تکیه کنیم؛ چون همصنفی ما آنقدر پر شور و شوخ بود که هر لحظه تکان میخورد و هی از این چوکی به آن چوکی میرفت.
آها، راستی یک چیز یادم نرود که بگویم، وقتی دوستت کتاب نیاورده باشد و استاد هم آنروز کتابهای همه دانشآموزان را چک کند، زود کتابت را میگیرد و در همان لحظه استاد نیز به چوکی تو میرسد و میبیند که تو کتاب نداری. آنوقت دوبار محکم گوشت را دور میدهد تا بار دیگر کتابت را فراموش نکنی؛ اما وای از آن لحظهای که تو نالهکنان بگویی کتابم را این شخص گرفته و استاد هم بیشتر عصبانی شده و او را بیشتر لت کند. آنوقت او گریه کند و با تو دیگر حرف نزند.
این نوشته که در آن زمان به نظرم زیبا و جالب بود، باعث شد تا دیگر در مورد مکتب و همصنفی و صنف درسیام چیزی ننویسم. یادش بخیر چه خوب بودند آنروزها که فقط به خاطر یک دلنوشته باهم قهر میکردیم و بعد از چند لحظه دوباره باهم خندهکنان و دست به دست همدیگر در صحن حویلی مکتب قدم میزدیم و گذشتهها را به باد فراموشی میسپردیم؛ اما حالا. …
قدمزنان سمت مکتب روان بودم و به صورت ناخودآگاه با خود سرود ملی کشورم را میخواندم که هر روز در مکتب بعد از اجرای برنامهی صبحگاهی پخش میشد و فضای مکتب را زیباتر ساخته و شوقی در دل مان پدید میآورد. شوقی که ما را به سوی فعالیت بیشتر و کوشابودن دعوت میکرد.
دا وطن افغانستان دی
هر بچه یی قهرمان دی
ناگهان حس کردم شعر دیگری زمزمه میکنم:
وطن عشق تو افتخارم وطن در رهت جان نثارم
آری، این ابیات برای من معانی بزرگی داشتند و هر بار این ابیات ناخودآگاه بر زبانم جاری میشدند و برای لحظاتی هر چند کوتاه دوام مییافتند. این بار هم طبق عادت با خود زمزمه میکردم؛ اما این دفعه فرق داشت. آهستهتر از قبل و با بغضی در گلو زمزمه میکردم.
بغضی که هزاران فریاد و هزاران حرف ناگفته در خود داشت. بغضی که هرگز فرصت نیافت تا از گلویم خارج شود. انگار بغض گناهکاری بود که اگر تبدیل به فریاد و حرف میشد و خود را نشان میداد باعث فروریختن صدها مشت و لگد بالای من و هزاران دختر و زن همسرنوشتم میشد.
داشتم به آخر جادهی پیشروی مکتبم میرسیدم. در حالی که از بند بیک مکتبم که روی شانههایم سنگینی میکرد، محکم گرفته بودم و با قدمهای استوار سمت دروازهی ورودی مکتب میرفتم؛ اما ترس لحظهای هم دلم را راحت نمیگذاشت و هی به من نهیب میزد که یک قدم جلوتر نرو!
جلو رفتم؛ داخل مکتب شدم و یکراست به طرف صنف درسیام رفتم.
– وای سلام سیما. چطوری؟ دلم برایت تنگ شده بود… از رویا خبر داری؟… آها که اینطور پس خبر نداری… راستی درسهای ریاضی و فیزیک خیلی سخت شدهاند، مخصوصا درس دیروز… بله تو که حتما یاد میگیری… تو نابغه ای… راستی راستی درس دیروز را که به آن سختی بود یاد گرفتی؟! چه جالب! من هر کاری کردم سوالات را حل نتوانستم… باشه حتما… پس اینطور که گفتی امروز میآیم خانهات تا با هم درس کار کنیم… تشکر لطف داری… بله میآیم… باشه چشم به رویا، نرگس و ماریا هم خبر میدهم که بیایند…
با خود خندهی تلخی کردم و گفتم: چه تلخ است این که کسی با خودش حرف بزند و تصور کند که مخاطبی دارد. آری، من مخاطبی نداشتم. نه سیما بود و نه کس و کسان دیگر. نه معلمی بود و نه دانشآموزی. صنف خالی خالی بود، نه تنها صنف، بلکه تمام مکتب خالی بود. این فضای دلگیر مکتب حالم را بد کرد. از صنف بیرون شدم تا سری به بقیهی صنفها بزنم. هنوز باور نداشتم که دروازههای مکاتب و دانشگاهها به روی دختران بسته شده و دختران و زنان به کنج خانهها کشانده شده باشند.
با دیدن بقیه صنفها خیلی متاثر شدم؛ چون همه جا خالی بود و خبری از آن شاگردان پرتلاش و بانشاط سابق نبودند. یاد روزهایی افتادم که در تمام مکتب شور و هلهله برپا بود و صداها و همهمههای دانشآموزان و آموزگاران همه جا را پر میکرد.
آنروزهایی که همه بیخیال همه چیز درس میخواندند، باهم شاد و شنگول بازی و تفریح میکردند و از زندگی خود لذت میبردند.
آه، کجا شد آنهمه شور و اشتیاق!؟
سوالات پشت سرهم به ذهنم هجوم میآوردند. انگار سواره بر اسپ تندرو هستند که هرگز نمیخواهند بایستند.
چرا هر بار زنان و دختران قربانی باشند؟… اصلا چرا قربانیای وجود داشته باشد؟ … چرا از درسخواندن و آگاهشدن ما میترسند؟ … مگر ما با آگاهی خود به آنها آسیبی میرسانیم: چرا همه فکر میکنند دختربودن سخت و بد است؟ … آیا در اسلام چنین چیزی وجود دارد؟ … چرا وقتی به والدینی که تازه صاحب طفلی شدهاند خبر میدهیم که طفل تان دختر است، چهره درهم میکشند و ناراحت میشوند؟… چرا در جامعهی ما دختر به مثابهی یک لکهی ننگ و توهین است؟…
زیر سایهی درختان در روی حویلی مکتبم نشسته بودم و با این که کتابچه و قلمی از کیفم کشیده و شروع به نوشتن کرده بودم، به سوالاتی که در ذهنم پدیدار شده بودند فکر میکردم و سعی داشتم تا جوابی برای آنها بیابم و چارهای بیندیشم.
چند دقیقهای نگذشته بود که صدایی به گوشم رسید. مخاطب آن صدا من بودم:
_ برخیز اینجا چی میکنی؟
از جایم برخاستم و با ترس و لرز جواب دادم: مولوی صاحب آمدم درس بخوانم، اما….
_ غلط کردی. تو دختری. دخخخخترررر. … این را به کلهات فرو کن…. مگر نمیدانی که تمام مکاتب دخترانه تا اطلاع ثانوی تعطیل اند؟!…. دختر و درسخواندن… ههههه… چه کلمهی جالبی. …
و بعد از گفتن این حرفها شروع کرد به لت و کوب من. منی که با چه دل پرامیدی راهی مکتبم شده بودم.
“تا اطلاع ثانوی” این عبارت چقدر جالب بود! تمام چیز بستگی داشت به همین اطلاع ثانوی. کار زنان تا اطلاع ثانوی، تحصیل دختران تا اطلاع ثانوی، بسته ماندن راههای تجارتی تا اطلاع ثانوی و… همه تا اطلاع ثانوی.
مکتب با این که خالی بود و هر صدایی در آن انعکاس میکرد، وحشتناک به نظر میرسید. از همه بدتر طالبی مرا زیر مشت و لگد گرفته بود و میخواست قیمت آمدن به مکتب را برایم نشان دهد که چقدر گران است. مشت، لگد، قنداق تفنگ و گاهی هم شلاق بود که بر سرم آوار میشدند؛ ولی من بیباک شده بودم و دیگر درد را حس نمیکردم. حتی قدرت شنواییام را هم از دست داده بودم و نمیتوانستم حرفها و دشنامهای آن طالب را بشنوم. در آن لحظه تنها چیزی که میشنیدم صدای گریههای مادرانی بود که فرزندان خود را در انتحاری از دست داده بودند. صدای آژیر آمبولانس به گوشم میرسید و صدای جیغ و گریهی پسری که داد میزد: زهرااا کجایی؟…. بیا کتابهایت را جمع کردهام…. بیا خانه برویم مادر منتظر است…. زهرااااا… از تو فقط همین کتابهای پاره شده، تکهای گوشت و گوشهای از چادر سوختهات مانده است؟! عزیز برادر بلند شوووو….
و در این میان بازهم فقط تصویر دانشآموزانی که در مکتب چهلدختران، کورس کاج، کورس موعود، کورس کوثر و بقیه جاها شهید شده بودند، جلوی چشمانم میآمدند. تصویر دخترکی که کتابهایش را بغل کرده بود، دست خواهرش را گرفته بود و بیخبر از این که سر از تن خواهرش جدا شده و او باهمان تن بیسر میدوید. تصویر پسری که کارت امتحان کانکورش را در مشتش محکم گرفته بود و نمیخواست کارتش گم شود، در حالی که از سر و رویش خون میچکید و زخمی شده بود. تصویر دختری که طالب بالایش تجاوز میکرد. تصویر مادر و پدری که پسر خردسال شان را میفروختند. تصویر مادر شهیدی که از تخت شفاخانه پایین افتاده بود و شکمش با برچه پاره شده بود و نصف بدن طفلی از شکمش بیرون شده بود. تصویر پولیسی که در جنگ شهید شده بود. تصویر، تصویر و باز هم تصویر…
تصاویر وحشتناکی بودند که هرکدام جلوی چشمانم میآمدند و مرا بیباکتر و مصممتر از قبل میکردند. به خود آمدم و فریاد زدم: روزی ما هم جوانه خواهیم زد. با این فریاد طالب که چند لحظه قبل الله اکبر گویان به جان من افتاده بود بر جا خشکش زد و من دوباره فریاد زدم: قیمت این روزهایی را که ما را از تعلیم دور نگه داشتهاید، پرداخت خواهید کرد. هر چیز قیمتی دارد و شما قیمت همهی کارهایی را که انجام دادهاید، پرداخت خواهید کرد. بعد دوباره با صدای بلندتری فریاد زدم: آری روزی ما هم جوانه خواهیم زد. در انتظار آن روز باشید چون آنروز به زودی خواهد رسید و آنزمان است که باید تاوان کارهای تان را پس دهید.
با این جیغ از خواب بیدار شدم و دیدم در اتاقم هستم و نزدیکیهای صبح است. فهمیدم که خواب دیدهام. خواب وحشتناکی که در وجود تکتک دختران سرزمینم رخنه کردهاست؛ اما من امیدوارم و باور دارم که اگر دست در دست هم دهیم و باهم چراغهای بیشتری را روشن کنیم، دیگر جایی تاریک نخواهد ماند و ما خواهیم توانست که جامعهی بهتر از امروز بسازیم.
درختان شاهد بودند
آری، درختان شاهد بودند
به باد بگو اگر سری به اینجا زدی
از درختان بپرس که چه بلایی سر من
سر هزاران و میلیونها زن دیگر آمد
شاید روزی
کسی
به نجوای باد گوش دهد
و بغض در گلو ماندهی من و دختران دیگر را از نجواهای باد بشنود و بفهمد
شاید دختری در انتظار است تا باد درد دلش را
با خود ببرد و به همه بازگو کند
تا شاید
کسی پیدا شود که نگذارد این
دردها دوباره از میان جنگل سرسبز سرزمینم سبز شوند
شاید دختری
در چمنزار زرد و خشکیدهای
به انتظار خبر خوشی ایستاده باشد
آری خبر خوش
اگر باد سری به اینجا زد
یادت نرود که برایش بگویی
از درختان بپرسد
که چه شد و ما چهها دیدیم….
نویسنده: پرستو مهاجر، دانشآموز کلستر لیسهی عالی نخبگان بامیکا