پدر همیشه هست!

Image

روز جمعه بود. روزی که معمولاً بیکارم و آرام و ساکت در خانه می‌نشینم؛ اما با آنهم برایم حال و هوای دیگری داشت. امتحان ماهوار ما برگزار شد. مثل همیشه، سالن کورس از تمام دانش‌آموزان کلستر پر شده بود.

چیزی که امروز را متفاوت ساخته بود، صدای زیبای یکی از دانش‌آموزان بود. او از جایش بلند شد و جلوی همه ایستاد و با صدای پر از اعتماد گفت: «ما دختران قهرمانان این سرزمین هستیم.»

برای لحظه‌ای تمام سالن را سکوت فرا گرفت. انگار دیوارهای کورس هم گوش می‌دادند. صدایش لرزه در وجودم انداخت. ناگاه اشک‌هایم سرازیر شد؛ اما آن اشک‌ها اشک شوق و غرور بود.

برای لحظه‌ای خاطرات گذشته‌ام زنده شد؛ خاطراتی که با نام قهرمان زندگی ام گره خورده بودند: خاطراتی با پدرم.

پدرم، قهرمان زندگی من، یک نظامی بود. مردی که برای من معنای واقعی مهر، شجاعت، عشق، آزادی، امید و مبارزه را آموخت.

پدرم اولین کسی بود که به من باور داشت و همیشه می‌گفت: «دختر کوچولوی من لایق‌تر و شجاع‌تر از همه است.» می‌گفت: «وقتی دخترم بزرگ شود، شک ندارم آدم بزرگی خواهد شد.»

یادم می‌آید وقتی که بعد از یک ماه دوباره از وظیفه‌اش که در کابل بود به خانه برگشته بود. ده روز در خانه ماند. روزی تصمیم گرفت که دوباره بازگردد سر وظیفه‌اش. بیگ سفرش را مثل همیشه آماده کرده بود. برایش گفتم: «پدر، می‌شود که فردا بروی و یک روز دیگر هم نزد ما بمانی؟» پدرم گفت: «دخترم، باید بروم.» من هم مثل همیشه دوباره پافشاری کردم که: «یک روز دیگر هم بمان. فردا برو.» من همیشه همین کار را می‌کردم، ولی پدرم می‌گفت: «دختر قشنگم، باید بروم.» و می‌رفت.

اما آن روز مثل همیشه نبود. پدرم قبول کرد و ماند. انگار پدرم فقط منتظر حرف من بود که یک روز دیگر هم بماند.

فردای آن روز وقتی دوباره روان شد، گفتم: «بعد از ظهر برو.» پدرم گفت: «نه دختر عزیزم، من باید بروم؛ اما زود دوباره برمی‌گردم.»

برایم گفت: «دخترم، درس‌هایت را بخوان و مواظب خودت باش.» وقتی از دروازه‌ی خانه بیرون می‌شد، اشک در چشمانم حلقه زد. پدرم بیشتر از همیشه چشمانم را، صورتم را و دست‌هایم را بوسید. انگار برای او هم خداحافظی خیلی سخت بود.

مادربزرگم همچنان چشمان و صورت پدرم را چندین بار بوسید و سخت در آغوش گرفت. پدرم خندید و گفت: «مادرجان، من مثل همیشه می‌روم و زود برمی‌گردم. نگران نباش.» مادربزرگم در جواب پدر گفت: «تو فرزندت را بوسیدی و محکم در آغوش گرفتی. من هم می‌خواهم فرزندم را همان‌طور نوازش دهم.»

من تا ایستگاه موترهای هده با پدرم رفتم. بعدش دوباره به خانه برگشتم.

فردای آن روز امتحانات مسابقه‌ای‌مان در مکتب شروع شد. به خوبی آمادگی گرفته بودم. امتحانم خیلی خوب سپری شد.

درست بیست روز بعد از امتحان، مثل امروز، آن روز هم جمعه و اعلان نتایج امتحان‌ها بود. ساعت یک بعد از ظهر آماده شدم که به مکتب بروم و از نتایج آن باخبر شوم. قلبم در سینه‌ام جا نمی‌شد و هر لحظه تپش‌اش را بیشتر می‌کرد.

بالاخره نتایج اعلان شد و من هم اول نمره‌ی عمومی در دوره‌ی ابتداییه شده بودم. از خوشی زیاد نفهمیدم که چگونه به خانه رسیدم و شادی‌کنان به مادرم گفتم. خواستم گوشی را بردارم و به پدرم زنگ بزنم و برایش بگویم؛ اما مادرم گفت: «دخترم، پدرت حالا در راه پوسته است و آنتن نمی‌دهد. وقتی که به ساحه آنتن رسید، خودش زنگ خواهد زد. آن زمان برایش بگو.»

گفتم: «باشد مادرجان.»

نیم ساعت بعد، پدرم زنگ زد و من مثل همیشه دوان‌دوان به سمت موبایل دویدم که بردارم و جوابش دهم. برداشتم. پدرم بود. بعد از احوال‌پرسی برایش گفتم: «پدر جان، من اول نمره شدم.» پدرم گفت: «آفرین جان پدر! دخترم، همین‌طور ادامه بده. من باور دارم که هر بار موفق خواهی شد.»

همه‌ی با پدرم صحبت کردیم. بعد از حرف زدن با پدرم، من و مادرم و برادر کوچکم خوابیدیم. درست بیست دقیقه بعد از آنکه موبایل را قطع کردیم، دوباره گوشی مادرم به صدا درآمد.

شماره‌ای ناشناس بود. مادرم همراهش صحبت کرد. فکر می‌کنم یکی از دوستان پدرم بود. گلویش را بغض گرفته بود و نمی‌توانست درست حرف بزند که ناگهان موبایل را قطع کرد.

مادرم خیلی نگران شد و به پدرم زنگ زد؛ اما موبایل پدرم خاموش بود.آن زمان بود که نگرانی‌مان خیلی خیلی بیشتر شد.

یک ساعت بعد، کاکایم آمد و گفت پدرم زخمی شده است. حس کردم شانه‌هایم به زمین افتاد و مادرم من را گفت: «دخترم، برو همسایه‌ها را خبر کن که امشب بیایند خانه ما برای ختم قرآن.» از دروازه که بیرون آمدم، دیدم جمعیتی خیلی بزرگ دم دروازه ایستاده شده‌اند. من رفتم تمام همسایه‌ها را دعوت کردم.

نزدیک خانه که رسیدم، صدای بلند جیغ مادرم را شنیدم. قلبم از جا درآمد. پاهایم سست شد که کاکایم از دروازه خانه بیرون شد.

من فریاد زدم: «پدر جان! پدر جان!»

همه تنم سست شد و پیش چشمانم سیاهی پر شد. نمی‌دانم. فکر می‌کنم تا حدود یک ساعت بی‌هوش بودم. وقتی به هوش رسیدم، دیدم که چند نفر دورم را حلقه زده‌اند. شب شد. اصلاً خوابم نمی‌برد. هیچ باورم نمی‌شد که پدرم شهید شده است.

هر لحظه می‌خواستم بیرون بروم و ببینم که پدرم چه وقت می‌آید؛ اما هر بار که رفتم، دیدم نیامده بود. پدرم شهید شد؛ اما راهش هنوز ادامه دارد. او در من زنده است. در هر قدمی که برمی‌دارم، در هر رویایی که می‌بینم و در هر جمله‌ای که به امید زنده کردن آینده می‌گویم.

این نوشته را به تمام قهرمانان تقدیم می‌کنم؛ به تمام کسانی که در این راه شهید شده‌اند و به تمام دخترانی که امروز در دلشان آتش امید را روشن نگه می‌دارند.

ما واقعاً قهرمان هستیم. ما ققنوس‌هایی هستیم که از خاکستر بلند شده‌ایم. ما وارثان شجاعت و ایستادگی هستیم. ما قهرمانیم، نه به این دلیل که هرگز شکست نمی‌خوریم، بلکه به این دلیل که هر بار پس از شکست دوباره قوی‌تر از قبل بلند می‌شویم.

ما آینده‎ی این سرزمین هستیم که چراغ رویاهای ما هیچ‌گاه خاموش نخواهد شد.

با قلم‌های خود مشعل امید را به نسل‌های بعدی خواهیم سپرد.

نویسنده: زهرا احمدی

Share via
Copy link