پرده را پس می‌زنم(۱۰)؛ قصه‌ی قمر و پرستو

Image

صدای پرستو در فضای خالی کاروان‌سرا می‌پیچید. من و چهار دوستم، چشمان خود را به صفحه‌ی نمایش که از طریق کامپیوتر و تلویزیون پخش می‌شد، دوخته بودیم. این تنها یک کنسرت مجازی نبود؛ بل تجلی نافرمانی مدنی‌ِ بود که ما دختران افغانستان، سه سال است با ادامه‌ی تحصیل و فعالیت‌های هنری خود آن را تجربه می‌کنیم.

این کنسرت مجازی را به کمک اینترنت پرسرعت دوستم که امشب خانه‌ی او آمده بودیم، دیدیم. پیشنهادش را نیز خود دوستم کرده بود. از ما دعوت کرد که امشب با هم باشیم و این کنسرت را ببینیم. حس مشترکی داشتیم: کنسرت نمونه‌ای زیبا و الهام‌بخش از نافرمانی مدنی بود که ما به عنوان دختران افغان، آن را با ادامه‌ی آموزش و فعالیت‌های آموزشی و هنری‌ خود تجربه کرده‌ایم.

«نافرمانی مدنی». زمانی که اولین بار استادم از نافرمانی مدنی یاد کرد، این واژه برایم مبهم و دور از ذهن بود. اما حالا، با هر نَتی که از حنجره‌ی پرستو برمی‌خاست، معنایش را در عمق وجودم احساس می‌کردم. یاد حرف‌های استاد جواد سلطانی می‌افتادم که در یکی از جلسات امپاورمنت ما به عنوان مهمان اشتراک کرده بود و از رابطه‌ی «رنج» و «آگاهی» سخن می‌گفت. آن روز نیز کلمات استاد سلطانی را نمی‌شنیدم، بلکه با تمام وجود می‌چشیدم.

حالا پرستو را می‌دیدم که تنها آواز نمی‌خواند. او از حقی انسانی سخن می‌گفت، از عطشی که در وجود هر زن برای آزادی و برابری شعله‌ور است. صدایش مثل نسیمی بود که پرده‌ی سکوت صد ساله را کنار می‌زد.

باز هم اولین باری را به یاد آوردم که استادم در یکی از جلسات امپاورمنت از نافرمانی مدنی سخن گفت. آن روز تصوری مبهم و نامفهوم از این واژه در ذهنم شکل گرفت. با خود فکر می‌کردم که نافرمانی مدنی یعنی چه؟ بعدها، وقتی به تدریج از مفهوم اتوریته، قدرت، حکومت و قانون و پذیرش آن‌ها توسط انسان‌ها چیزهایی آموختم، به مفهوم نافرمانی مدنی نزدیک‌تر شدم. به‌ویژه زمانی که متوجه شدم که نافرمانی مدنی می‌تواند به سادگی با ادامه‌ی تحصیل و درس‌خواندن ما دختران در افغانستان عملی شود، هیجان عجیبی در وجودم شکل می‌گرفت.

باری دیگر، وقتی استاد جواد سلطانی از رابطه‌ی «رنج» و «آگاهی» صحبت کرد، سخنان او نیز هیجان مشابهی را در ذهنم خلق کرده بود. آن روز هم احساس می‌کردم برخی اصطلاحات و کلمات را نمی‌شنوم، بلکه می‌چشم، آرام آرام می‌بلعم و با آن جان می‌گیرم.

حالا وقتی به کنسرت پرستو احمدی نگاه می‌کردم و صدا و اکت جادویی او را در آن خلوت‌کده‌ی کاروان‌سرا در ذهن خود مرور می‌کردم، حسی شبیه یک لذت افسانه‌ای و تخیلی را تجربه می‌کردم. اشک در چشمانم و بغض در گلویم به گردش می‌افتاد. پرستو آواز نمی‌خواند، بلکه از صمیمیت یک حق انسانی سخن می‌گفت. او ناله نمی‌کرد، بلکه از یک عطش، یک حس و یک حماسه‌ی عشق و محبت و انسانیت و زن بودن داستان می‌گفت.

وقتی کنسرت را تماشا کردیم، هر پنج نفر همدیگر را در آغوش گرفتیم. گویی همه‌ی ما به یک درک و حس مشترک رسیده بودیم. تصمیم گرفتیم بار دیگر کنسرت را از اول تا آخر دوباره دنبال کنیم، بر آهنگ و صدای پرستو برقصیم و تا جایی که توان ما قد می‌کشید، آن را زمزمه کنیم.

آن شب را با هم گذراندیم و تنها بودیم. خانه‌های ما به هم نزدیک است و وقتی شب‌هایی را کنار هم می‌مانیم، خانواده‌های ما نگران نمی‌شوند. به آن‌ها خبر می‌دهیم که کار مشترکی داریم و می‌خواهیم با هم باشیم. دیری است که خانواده‌های ما این کار گروهی پنج‌نفره‌ی ما را به رسمیت شناخته اند و در برابر آن مانع و مزاحمتی خلق نمی‌کنند.

دو سه روز بعد، دوستم در جلسه‌ی گروهی گفت: «بچه‌ها، نوشته‌ی بی‌بی‌سی در مورد قمر و پرستو را خواندید؟» همه گفتیم: «نه. چه نوشته است؟» گفت: «بخوانید. محشر است! یک قصه‌ی باورنکردنی. پرستو روز و ساعت و مکان و شیوه‌ی اجرای کنسرتش را آگاهانه انتخاب کرده است. او دقیقاً صد سال بعد از قمرالنسا، این برنامه را به صورت نمادین اجرا کرده است. قمرالنسا، صد سال قبل، درست در همین روز اولین نافرمانی مدنی‌اش را انجام داد و بدون حجاب مرسوم آن زمان در جمعیت در یک هتل تهران آواز خواند. پرستو هم این روز را آگاهانه و حساب‌شده انتخاب کرده است.»

باور ما نمی‌شد. دوباره همچون یک خبر تکان‌دهنده بود. همه با هم سایت بی‌بی‌سی را باز کردیم. متن را من با صدای بلند خواندم. واقعاً عالی و زیبا و حیات‌بخش بود. با خود فکر کردیم که ما دختران، ما زنان، چه کارهایی را می‌توانیم انجام دهیم. این جمله از خاطره‌های قمرالنسا، که بی‌بی‌سی در نوشته‌اش نقل کرده بود، بسیار شورانگیز بود: «تو دلم گفتم زن نترس، گیرم اعدامت کنند، مهم نیست. چون بالاخره کار خودت را کردی.»

وقتی فهمیدم پرستو دقیقاً صد سال پس از نافرمانی تاریخی قمرالملوک وزیری این کنسرت را اجرا کرده، قلبم از هیجان به تپش افتاد. تصویر قمر در ذهنم جان گرفت؛ زنی که صد سال پیش، بی‌حجاب در هتلی در تهران آواز خواند و وقتی نظمیه‌ی آن زمان او را بازداشت کرد تا ببرد و مورد محاکمه و بازخواست قرار گیرد، به خود گفت: «زن نترس، گیرم اعدامت کنند، مهم نیست. چون بالاخره کار خودت را کردی.»

وای خدا! چقدر ساده و راحت این جمله را می‌گوید. تصور کردم که او در چنگ مأموران پولیس است. اولین زنی که آواز می‌خواند و تابوی آوازخوانی را شکسته است. او این‌گونه آرام و بی‌خیال به خود تسلا می‌دهد: «کار خودت را کردی!»

حس می‌کردم این صدا، صدای تمام زنانی بود که در طول تاریخ برای حقوق خود ایستاده‌اند. از قمر تا پرستو، از تهران تا کابل، این صدا همچنان طنین‌انداز است. ما دختران افغانستان، با هر کتابی که می‌خوانیم، با هر نقاشی که می‌کشیم، و با هر آوازی که زمزمه می‌کنیم، این صدا را زنده نگه می‌داریم.

حس کردم نویسنده‌ی این متن چقدر زیبا دو صحنه از دو سوی یک قرن را با هم ترکیب کرده است: یکی صد سال پیش، در همین روز در تهران از حق انسانی خود برای آوازخواندن استفاده می‌کند و می‌گوید که کارش را کرده است و دیگری صد سال بعد، در عین نظارت و در برابر چشمان باز یک نظام و صدها هزار سپاهی و ارتشی و مأمور و هوادار، بار دیگر آواز می‌خواند تا کار خود را بی‌انجام نگذارد.

از همان لحظه تصمیم گرفتم روایت امروزم را به پرستو و قمر و هزاران دختر و زن دیگر در سراسر جهان اختصاص دهم. شب اول که من و دوستانم کنسرت پرستو را می‌دیدیم، تا دیروقت بیدار ماندیم. با آهنگ‌های پرستو رقصیدیم و زمزمه کردیم. گویی که صدای او، صدای درونی خود ما بود. صدایی که می‌گفت: «ما هم می‌توانیم. ما هم کار خودمان را خواهیم کرد.»

در آن لحظات، احساس می‌کردم تاریخ در اتاق کوچک ما جریان دارد. صدای پرستو با صدای قمر در هم می‌آمیخت و ما را به سفری در زمان می‌برد. به یاد آوردم زنان دیگری را که در طول تاریخ، با شجاعت و استقامت، راه را برای ما هموار کرده‌اند.

به سیما سمر فکر کردم که کارهای جسورانه‌اش علیه نظام تبعیض و بی‌عدالتی و زن‌ستیزی، شبیه یک نسیم آرام، یک نوع زیبا از نافرمانی مدنی بوده است. او یک زمان صدای شجاعت نام گرفته بود. به راستی او صدای زنان شد. سیما سمر نیز یاد داد که برای گرفتن حق خود ضرور نیست هیاهو و داد و فریاد کنیم. کافیست حق خود را باور کنیم و از آن استفاده کنیم. همین. او تا کنون دو بار مهمان ما در جلسات امپاورمنت شده است. هر بار از حس زیبای زن بودن و مقاومت و مبارزه‌ی یک زن برای ما الهام خلق کرده است.

ذهنم باز هم به ایران رفت. فروغ فرخ‌زاد و سیمین بهبهانی، دو شاعر زن ایرانی را به یاد آوردم که عاشق هر دوی شان هستم و همیشه حس می‌کنم که این دو زن با اشعار خود برای آزادی و حقوق زنان الگوی قشنگی از مبارزه را ترسیم کرده اند. به یاد ملاله یوسفزی، دختر پاکستانی افتادم که برای حق تحصیل دختران ایستاد و حتی گلوله‌ی طالبان نتوانست او را از پای درآورد. به یاد شکردخت جعفری افتادم که چه راه درازی را طی کرد تا شکردخت شود و کام میلیون‌ها انسان را شیرین کند. به یاد نیلای نازنین خود ما افتادم که چقدر زیبا و معصومانه و قشنگ آهنگ «برو بخیر به مکتب» را به صدای نافرمانی مدنی دخترانه تبدیل کرد و از آنجا تا بلندترین ستیج جهانی راه یافت.

حس می‌کنم هر کدام از این زنان، به شیوه‌ی خود، نافرمانی مدنی را به نمایش گذاشته اند. هر کدام آنها به ما آموخته اند که صدای ما، قلم ما، و حضور ما قدرتمندترین سلاح‌ ما است.

پس از آن روز و آن لحظات رویایی که تجربه کردیم، هر روزی که به مکتبم، به جمع صدها تن از دختران همرزم و همراه خود محلق می‌شوم، حس می‌کنم همه چیز را با چشمانی تازه می‌بینم. حس می‌کنم هر کدام از ما دختران، وارث میراثی غنی از شجاعت و مقاومت هستیم. در کلاس درسی، هر روز معلمان ما، از زنان پیشگام دیگری صحبت می‌کنند. از رابعه‌ی بلخی، شاعر قرن دهم که با اشعارش تابوها را شکست، از محجوبه‌ی هروی، از روزا پارکس، از آنتونی سوزان بی و از خیلی چهره‌های ماندگار دیگر در تاریخ بشر.

همه‌ی این نمونه‌ها برای ما می‌گویند که نافرمانی مدنی فقط به معنای شکستن قوانین نیست، بلکه گاهی به معنای ایستادن در برابر سنت‌های ظالمانه است. کار ثریا طرزی، ملکه‌ی افغانستان در اوایل قرن بیستم که حجاب را کنار گذاشت و برای آموزش زنان تلاش کرد، یک نوع نافرمانی مدنی بود.

روزی، معلم ما در مضمون دری از ما خواست تا رویاهای خود را بنویسیم. من نوشتم: «رؤیای من این است که روزی، صدای من و تمام دختران سرزمینم، آزادانه در هر کوی و برزن طنین‌انداز شود. رویای من این است که دیگر هیچ دختری مجبور نباشد برای خواندن، نوشتن و آواز خواندن پنهان شود.»

دو روز پیش، وقتی سرشار از ذهن رویایی خود، به خانه برگشتم، تصمیم گرفتم داستان پرستو و همه‌ی زنان شجاع جهان خود را برای مادرم تعریف کنم. می‌خواستم مادرم بیشتر بداند که ما وارثان یک میراث غنی از شجاعت و مقاومت هستیم. می‌خواستم بداند که صدای ما، هرچقدر هم که سعی کنند خاموشش کنند، همچنان زنده خواهد ماند. می‌خواستم مادرم بیشتر باور کند که او یکی از این زنان تاریخ‌ساز جهان است. زندگی و خاطره‌های او نیز نمونه‌ای از نافرمانی مدنی است که می‌توان از آن الهام گرفت.

وقتی کنار مادرم نشستم، دستانش را گرفتم و برایش از فروغ فرخزاد گفتم، شاعر ایرانی که با اشعارش تابوها را شکست و صدای زنان شد. او هم از شعرهای فروغ خیلی لذت می‌برد و خوشش می‌آید. برای او از ویرجینیا وولف گفتم که با نوشته‌هایش برای حقوق زنان مبارزه کرد. و از رُزا پارکس که با نشستن روی صندلی اتوبوس، جنبش حقوق مدنی سیاه‌پوستان امریکا را به راه انداخت.

مادرم با چشمانی درخشان گوش می‌داد. می‌دیدم که در ذهنش، تصویر این زنان شجاع نقش می‌بندد. می‌دانستم که او هم باور دارد که روزی بخشی از این زنجیره‌ی طلایی خواهد شد.

شب همان روز، قبل از خواب، دفترچه‌ی تأمل‌های روزانه‌ام را باز کردم و نوشتم: «نکته‌ی امروزی که روی آن تأمل کردم، نافرمانی مدنی است. امروز فهمیدم که نافرمانی مدنی تنها یک اصطلاح سیاسی نیست. این روشی است برای زندگی با عزت و آزادی. هر بار که کتاب می‌خوانم، هر بار که می‌نویسم، هر بار که صدایم را بلند می‌کنم، دارم نافرمانی می‌کنم. و این نافرمانی، همان چیزی است که جهان را تغییر می‌دهد.»

حس می‌کنم هر روز وقتی پرده را پس می‌زنم و به آسمان نگاه می‌کنم، به خودم یادآوری می‌کنم که آزادی، مثل هوا، حق مسلم ماست. ما برای آن نفس می‌کشیم، می‌خوانیم، می‌نویسیم و زندگی می‌کنیم. روزی خواهد رسید که دیگر هیچ پرده‌ای نباشد که بخواهیم پس بزنیم. آن روز، صدای ما، صدای زنان، با تمام قدرت در سراسر جهان طنین خواهد انداخت.

هر روز وقتی یک پرده را پس می‌زنم تا روایتی تازه از یک واقعیتی تازه در پشت پرده بیان کنم، حس می‌کنم نافرمانی مدنی را تجربه می‌کنم. حس می‌کنم هر کسی که روایت مرا می‌خواند، او هم در این نافرمانی مدنی شریک می‌شود.

هر روز با حسی تازه و عزمی تازه با خود می‌گویم که ما به راه خود ادامه می‌دهیم. هر کتابی که می‌خوانیم، هر کلمه‌ای که می‌نویسیم و هر قدمی که به سوی رویاهای‌مان برمی‌داریم، صفحه‌ی تازه‌ای در زندگی و سرنوشت خود باز می‌کنیم که روی آن نافرمانی مدنی به عنوان شیوه‌ی قشنگی از یک مبارزه‌ی نوین نقش می‌بندد.

این سخن مادر ترزا فوق‌العاده الهام‌بخش است که گفت: «من شاید یک نفر باشم، اما هنوز هم یک نفر هستم. نمی‌توانم همه کار را انجام دهم، اما می‌توانم کاری انجام دهم.»

حس می‌کنم کار ما دختران، ادامه‌ی راه زنانی است که پیش از ما آمده‌اند. ما صدای قمر و پرستو را می‌شنویم و می‌دانیم که روزی صدای ما نیز شنیده خواهد شد. این است قصه‌ی ما، قصه‌ی دخترانی که در میان محدودیت‌ها، رؤیای آزادی را در سر می‌پرورانند و با الهام از گذشته، راه خود را به سوی آینده‌ی روشن‌تر می‌گشایند.

ما هر کدام یک نفریم. اما صدها تن یک نفره که برای یک هدف کار می‌کنیم. ما آواز می‌خوانیم، می‌نویسیم، سخن می‌گوییم. ما رهبری را به دست می‌گیریم!

زینب مهرنوش – پنج‌شنبه ۶ جدی ۱۴۰۳

Share via
Copy link