راحل را فاطمه خواهرم به من معرفی کرد. او دو دوره قبلتر از فاطمه در لیسهی عالی معرفت درس خوانده و فارغ شده بود. وقتی او را دیدم، از سبک نوشتههایم تعریف کرد و حاضر شد قصهی جالب و الهامبخش زندگیاش را برایم بگوید. از من قول گرفت که اسم واقعی و آدرس و محل سکونت و بود و باش خود او و برخی کسانی را که در قصهاش یاد میکند، به صورت مستعار استفاده کنم. چند مورد از جزئیات قصهاش را نیز خودش تذکر داد که از روایتم حذف کنم. برخی از اسمها و آدرسها و نشانهها را خودش گفت که باقی بمانند؛ چون قابل پیگرد نیستند.
راحل، دختری گندمچهره با موهایی طلایی، چشمانی درشت و اندامی لاغر و کشیده، تمام آنچه را من معیار زیبایی یک دختر میدانم، در خود دارد. بیست سال سن دارد. در کابل به دنیا آمده و در همین شهر بزرگ شده است. درسهایش را از صنف اول تا دوازدهم در لیسهی عالی معرفت خوانده، اما قبل از اینکه وارد دانشگاه شود، با شلاق خشم و نفرت طالبان، روانی زخمخورده و حالتی دردناک به خود گرفته است.
با من، اما او رویهی دیگری از شخصیت و وجود خود را تصویر کرد. در اولین جملاتش گفت: «داستان من روایت عشق و شوقی است که جامعهام آن را ممنوع میداند، اما قلبم هرگز نمیتواند آن را انکار کند.» این تکه را از پیشانی یکی از دفترهای خاطراتش برایم خواند.
«همه چیز از روزی آغاز شد که نصرت را در ادیتوریم فرانسیس دوسوزا، بعد از اتمام امتحان فزیک در ارزیابی چهارونیمماهه دیدم. هر دوی ما یکجا پارچههای خود را تمام کرده بودیم و نزدیک ستیج، وقتی میخواستیم آن را به استاد نادر سعدی تحویل دهیم، چشم به چشم شدیم. استاد سعدی مسوول برگزاری امتحانات ما بود. چشمان نصرت برقی از مهربانی داشت. به سویم لبخند زد و حس کردم که لبخندش به جانم گرمای مطبوعی بخشید. از ادیتوریم که بیرون شدیم، به سمتش رفتم و برایش سلام کردم. منتظر نماندم که او پیشدستی کند. سراسیمه و دستپاچه شد. پسری خوشقلب و بیآلایش بود. فکر میکنم اولین تجربهاش از همصحبتی با یک دختر را شاهد میشد. بسیار ساده و صریح برایش پیشنهاد دادم که آن روز بعد از ظهر در یک کافه در پل خشک با هم ببینیم. گفتم: میخواهم با هم بیشتر آشنا شویم.»
راحل وقتی این سخنان را میگفت، لبخند زیبایی را روی لبان خود داشت. چشمانش هنوز همان جرقهی زیبایی را که در صحبت با نصرت داشته است، انعکاس میداد. گفت: «آن روز، ابتدا با مادرم گفتم که نصرت را میبینم. لبخندی زد و گفت: احتیاط کن و مراقب باش. گفتم: نگران نباش، مادر. میدانم چه کار میکنم و چگونه گام بر میدارم.
ساعت سه بعد از ظهر، در کافهای که تعیین کرده بودیم، همدیگر را دیدار کردیم. با یکدیگر صحبت کردیم و آشنا شدیم. به زودی درک کردیم که چقدر وجه اشتراک داریم. اما برایش گفتم که این آشنایی برای این است که از همدیگر بیشتر آگاهی پیدا کنیم. من پنهان نمیکنم که تو را دوست دارم. نسبت به تو یک رگهی محبت را در خود حس میکنم که هنوز نمیتوانم اسمش را عشق بگذارم. اما اگر روزی به عشق منجر شود، با افتخار آن را خواهم گفت.»
آن روز حس کردم که نصرت، در عین حالی که هیجانزده بود، احساس ناباوری نیز میکرد. جرأت من در بیان احساساتم او را غافلگیر کرده بود. آن روز حرفهایش خیلی توجهم را جلب نکرد. تعارف داشت و ابراز خوشی کرد و چند جملهی ساده که پیام خاصی نداشتند. اما دو روز بعد از آن وقتی با هم برای بار دوم دیدار کردیم، سخن پنهان دلش را برایم گفت. باز هم در همان کافه با هم قرار گذاشته بودیم. این سخنش هرگز از یادم نمیرود که گفت: «هرگز تصور نمیکردم که یک دختر به پسر پیشنهاد دوستی بدهد. راستش، من نسبت به تو دچار شک شده ام. من در یک خانوادهی مسلمان و بااعتبار بزرگ شده ام. دوست ندارم پنهان کنم که من هم از تو خوشم میآید. اما میترسم یک دختر هرجایی باشی که با احساسات من بازی کنی و باعث بیآبرویی من و خانوادهام شوی.»
راحل لبهایش را آرام آرام میگزید. حس میکردم درد و ناراحتی تلخی در وجودش حس میکند. گفت: «سخنان نصرت مثل این بود که یک چایبر آب جوش را قطره قطره روی سرم میریزند. برای یک لحظه از خودم احساس نفرت کردم. چشمانم غرق اشک شد و هیچ چیزی نگفتم. از جایم برخاستم و فقط گفتم: برایت متأسفم، نصرت.»
جالب بود که او هم مثل این که شوکه شده باشد، به سویم نگاه میکرد و هیچ چیزی نمیگفت. گویا حس میکرد تیرش را شلیک کرده است. سرش را پایین انداخته بود و وقتی من از صندلیام برخاستم و او را ترک کردم، حتی یک بار هم سرش را بلند نکرد.»
راحل مکثی کرد و آرام آرام، گویی رازی را با من در میان میگذارد، به سخن گفتن ادامه داد: «در خانوادهیما، گفتگو دربارهی عشق و ازدواج همیشه با نگاهی سنتی همراه بود. پدرم بر این عقیده بود که ازدواج باید طبق رسوم قدیمی انجام شود. او میگفت: دختر من باید با کسی ازدواج کند که ما برایش انتخاب میکنیم. من هر باری که این سخن در خانهی ما گفته میشد، اعتراض میکردم و میگفتم: اگر نوبت من برسد، خودم انتخاب میکنم. خودم از کسی که دوست دارم خواستگاری میکنم. پدرم ابتدا با من مشاجره میکرد، اما رفته رفته با نظرم ابراز موافقت میکرد. مادرم از همان ابتدا پذیرفته بود که من از حق انتخاب خود استفاده کنم. وقتی با نصرت دیدار کردم، حس میکردم اولین تجربهی واقعی خود را از حق انتخاب شاهد میشوم.
حس میکردم در دیدار با نصرت، اولین تجربهام از اقدام جسورانهام با شکستی سخت رو به رو شده است. حس میکردم خود را در چشم نصرت و تمام اعضای خانوادهی او در حد یک دختر هرجایی که با احساسات جوانان بازی میکند، کوچک کرده بودم. از این تحقیری که احساس میکردم، درد سختی میکشیدم.
دو سه امتحان باقیماندهی ما بسیار آسیب دید. در تمام آنها نمراتم افت کرد. دایم در فکر بودم و از درون رنج میبردم. یک روز، مادرم متوجه تغییر رفتار من شد. با نگرانی از من پرسید: راحل جان، چیزی شده؟ چرا اینقدر ساکتی؟ نمیتوانستم حقیقت را به او بگویم. فقط لبخندی زدم و گفتم: چیزی نیست مادر، فقط خستهام. امتحانهایم خوب پیش نمیرود. اولین بار است که احساس میکنم در امتحاناتم عقب میمانم.
راحل باز هم مکثی کرد. چشمش را به سقف دوخته بود و لبانش را همچنان آرام آرام با دندانهایش گاز میگرفت. گفت: «درونم طوفانی بود. هر بار که نصرت را در صحن مکتب یا در کوچهی روبهروی مکتب میدیدم، قلبم تندتر میزد؛ اما حسی از نفرت نسبت به خودم نیز بر جانم میپیچید. صدای او هنوز در گوشم طنین داشت که میگفت: دختر هر جایی….»
از آن پس، نه من پیشنهاد صحبت کردم و نه نصرت. هیچ نشانه و علامتی هم در نگاه و رفتار خود نسبت همدیگر بروز نمیدادیم که برای دیگران جلب توجه کند. من از درون او چیزی نمیدانستم. احساسات او برایم ناشناخته بود. از ظاهر رفتارش نیز چیز خاصی درک نمیکردم. گاهی فکر میکردم یک نوع معصومیت سادهلوحانه در نگاهش وجود دارد. گاهی حس میکردم غرق در باور مذهبی خود که گویا به دام من هرجایی نیفتاده است، احساس غرور میکند. همین گونه پیش میرفتیم تا اینکه یک روز، عمهام به خانهی ما آمد و با هیجان گفت: «راحل جان، برایت یک خواستگار خوب پیدا کردهام!»
عمهام مرا خیلی دوست داشت. من هم او را دوست داشتم. از سخنش بوی کینه و نفرت و بدخواهی نگرفتم. اما قلبم از شنیدن پیام او به درد آمد. نمیدانستم چه بگویم که هم عمهام ناراحت نشود و هم ناراحتی خودم را بیان کنم. پدرم با خوشحالی گفت: «به به، خواهر جان! بگو ببینم کیست که اگر خواست خدا بود، مراسم خواستگاری را انجام دهیم.» اول فکر کردم پدرم مرا دست میاندازد و شوخی میکند.
بااینهم، من از این فضا خوشم نیامد. حس تلخ شکست در دیدار با نصرت را نیز در کام خود داشتم. نمیخواستم به این سادگی این شکست را گردن بگذارم و در برابر آن تسلیم شوم. هم به عمهام و هم به پدرم نگاه معناداری انداختم که آشکارا در آن ناراحتی و نارضایتی خود را بیان میکردم. گفتم: «واقعاً انتظار نداشتم که سرنوشت من برای شما اینقدر مایهی تمسخر باشد که به خاطر آن مرا اینهمه توهین و تحقیر کنید.»
پدرم پیشدستی کرد و گفت: «چه تحقیری، دختر جان؟ مگر اینکه برایت خواستگار پیدا شده است، تحقیر است؟ درسهایت را امسال تمام میکنی. باید ازدواج کنی. اگر طرف با شأن و حرمت خانوادهی ما برابری کند، چرا باید قبول نکنیم؟» عمهام نیز در ادامه حرفهایی گفت که اصلاً به گوشم نمیرفت. یعنی نمیتوانستم آن را بشنوم. از سخن پدرم بیشتر رنجور شدم. حس میکردم، برخلاف تصور من، او شوخی نمیکرد. گفتم: «من جنس نیستم که کسی دیگر بیاید و خواستگارم باشد و مرا انتخاب و خرید کند. کسی که علاقمند من است، خودش بیاید و با من حرف بزند. من خودم حق انتخاب دارم.»
پدرم، به صورتی آشکار تکان خورده بود. تا کنون چنین گفتوگوی صریح و تندی با هم نداشته بودیم. مادرم آرام بود و هیچ چیزی نمیگفت. گفتم: «من به هیچ کسی اجازه نمیدهم که در مورد سرنوشت من تصمیم بگیرد.» هنوز سخنم تمام نشده بود که از جایم حرکت کردم و به سوی اتاقم رفتم. کسی مانعم نشد. صدایی هم از پشت سرم نیامد که مرا تهدید کرده باشد یا برایم خط و نشان کشیده باشد.
وقتی به اتاقم رفتم، روی بسترم نشستم. هنوز چشمم اشک نگرفته بود و گریهام نمیآمد. حس میکردم که بیشتر درد میکشم و از خود بحث و گفتوگویی که پیش آمده بود، بیشتر ناراحتی دارم. چند لحظهای گذشته بود که مادرم آمد. کنارم نشست. دستانم را در دستانش گرفت و گفت: «راحل جان، دخترم، هر چه تو بخواهی، همان میشود. عمه و پدرت هم بدخواه تو نیستند. تو خیلی تند برخورد کردی. نباید آنها را آزرده کنی.» گفتم: «مادر، نمیخواستم کسی را آزرده کنم. اما دیگران هم باید کوشش کنند مرا آزرده نکنند. بالاخره، تنها دیگران نیستند که میتوانند ناراحت و آزرده شوند. من هم ناراحت و آزرده میشوم. چرا وقتی میدانند که من در این مورد حساسیت دارم، باز هم برخلاف احساساتم حرف میزنند و مرا اذیت میکنند؟»
مادرم لحظهای کنارم ماند. با هم گپ زدیم و درد دل کردیم. بالاخره، او مرا تنها گذاشت و بیرون رفت. هنوز برای استراحت آماده نشده بودم که دروازهی اتاقم باز شد و پدرم داخل آمد. لبخندی بر لب داشت. با مهربانی به سویم آمد و گفت: دخترم، فکر نمیکنم به حرفی که گفته بودی اینقدر محکم ایستاده باشی. حالا قبول دارم. کسی را بدون اجازه و مشورهی تو برایت انتخاب یا تحمیل نمیکنم. اما بالاخره باید کسی برای خواستگاری بیاید. مگر نه؟»
گفتم: «پدر، هر کسی که مرا دوست دارد، باید خودش حرف بزند. پدر و مادر و کسی دیگر را نفرستد. با شما حرف نزند. مگر شما همیشه نمیگفتید که حق انتخاب مرا به عنوان انسانیترین حقم احترام میکنید؟ من انتخاب میکنم و در مورد انتخابم با شما مشوره میکنم؛ اما به شما حق نمیدهم که انتخاب کنید و بعد با من مشوره کنید. این تمام حرف من است.»
پدرم، استاد دانشگاه است. رشتهاش جامعهشناسی است. سخن و نوشتهاش به یک میزان شیرین و قشنگ و حسابشده است. من هم قسمت زیادی از سواد و مهارتهایم را از پدرم گرفته ام. مادرم نیز علوم سیاسی خوانده است و قبل از سقوط جمهوریت دورهی ماستری خود را در یکی از دانشگاههای خصوصی سپری میکرد. از این قبل همیشه حس میکردم که آنها مرا درک میکنند. غیر از آن دو، بقیهی اعضای خانواده، از عموها تا عمهها و خالهها و ماماهایم همه سختگیر و محافظهکار اند. آنها در برابر فرزندان خود نیز فوقالعاده سختگیری میکنند.»
ادامه دارد…
زینب مهرنوش- سهشنبه 11 جدی ۱۴۰۳