بهار، از زمانی که در جلسات امپاورمنت شرکت میکردم، توجهم را به خود جلب کرد. آرام و صمیمانه حرف میزد و هر بار هم در قالب سوالی که مطرح میکرد یا برداشتی که از درسها و فعالیتهای مشترک ارایه میکرد، نگاه دقیق و کنجکاوانهاش را بیشتر قابل درک میساخت.
در روزهای اخیر، با هم در حلقهی کوچکی از نویسندگان یکجا شدیم. ابتدا یادداشتهای کوتاه مینوشت. یک روز از خاطرهی شخصی خودش چیزهایی را به شکل جسته گریخته برایم گفت که توجهم را به خود جلب کرد. این زمانی بود که من سلسلهی روایتهایم از «پشت پرده»ی واقعیتهای زندگی را شروع کرده بودم. برایش پیشنهاد کردم که اگر اجازه دهد، قصههای او را هم هرگونه که خودش خواسته باشد، در جمع روایتهای خود بازنویسی و تنظیم کنم.
ابتدا مردد بود. گفت: «این قصهها خیلی شخصی و تلخ اند. شاید کسانی که از آنها در این قصه یاد میکنم، دوست نداشته باشند اسم و خاطرههای شان از طرف من بیان شود.» بخشی دیگر از تردیدهایش بیشتر به دلیل جنبههای امنیتی قصههایش برای خود او و خانوادهاش بود. برایش گفتم که من در روایتهایم مراقب این نکته هستم و اسمها و نشانههایی را که ممکن است لودهنده باشد، به گونهی مستعار استفاده میکنم تا هیچگونه نگرانی و درد سری خلق نکند. گفتم: «اکثر اسمهایی را که تا کنون در نوشتههایم آورده ام، مستعار اند. برای من پیام داستان مهم است. قصههای تو هم برای من پیام قشنگی دارد که شاید برای خیلی از خوانندگان همنسل ما آموزنده و الهامبخش باشد.»
تقریباً دو هفته طول کشید تا بهار با خود سبکسنگین کرد و بالاخره اعلام موافقت کرد. گفت: «تو از اصل قصههایم خبر نداری. قصههای تلخ و آزاردهندهای اند. من به دلیل رنجی که از این قصهها در زندگی خودم برده ام، نمیخواهم هیچچیزی را پنهان کنم. اما دوست ندارم کسی به خاطر این قصههای من آزرده شود یا احساس نارضایتی یا ناامنی کند.» باز هم برایش اطمینان دادم و گفتم: «تمام این نوشتهها را قبل از اینکه برای نشر بفرستم، یک بار برای خودت هم میفرستم. اگر ملاحظهای داشتی، بگو. حتماً رعایت میکنم.»
گفت: «پس، من خودم روایتهایم را مینویسم و به صورت تکه تکه برایت میفرستم. اما خواهش میکنم اصل قصه را همانگونه که خودم مینویسم، در روایت خود بگنجانی. من دوست دارم اصالت نوشته و روایتم همانگونه که خودم دوست دارم، حفظ شود. نمیخواهم در کلمات و اصطلاحاتی که به کار میبرم، کسی دیگر دستکاری کند.»
من چون از توانایی بهار در نوشتن باخبر بودم، بدون درنگ قبول کردم. گفتم: «من اصراری ندارم که در نوشتهات دست بزنم. حالا که تو میخواهی، روایت را به صورت مشترک تنظیم میکنیم و از طرف هر دوی ما منتشر میکنیم. من در تنظیم و ویراستاری نوشتههایت سهم میگیرم و کمک میکنم تا با ساختار و قالبی که در این روایتها داریم، سازگار شود.» او هم با این پیشنهاد من موافقت کرد.
به این ترتیب، این سلسلهی روایتهایم به زندگی و تجربههای بهار اختصاص یافت. او پردههایی را پس میزند که شاید برای من و خیلی از افراد دیگر تکاندهنده و شوکهآور باشند. من این حس را از اولین بخش روایت او شاهد شدم.
خوب است به رسم امانت و مسوول روایتهای «پرده را پس میزنم»، این نکته را نیز بگویم که همهی این روایتها، به طور کامل همان چیزی است که بهار خودش به صورت نوشته برایم ارسال کرده و من در تنظیم و ویراستاری آن سهم گرفته ام. اسمها، منجمله اسم خود بهار، از انتخاب خود او است. مکان وقوع داستان را نیز خودش تعیین کرده است. همهی نوشتههای او را امانتدارانه حفظ کرده ام تا اصالت آن مطابق روایت خود بهار حفظ بماند. در عین حال، از طرف هر دوی ما بگویم که این قصهها برگرفته از یک زندگی و داستان واقعی است، اما اسمها و حوادثی که از آنها یاد میشود، هیچکدام واقعی نیستند. بنابراین، اگر احیاناً شباهتی با اسمها و مکانهای واقعی داشته باشند، تصادفی است.
***
مادرم در سن شانزده سالگی به اجبار و تحت فشار پدرکلانم ازدواج کرد. او خواهان این ازدواج نبود، اما جامعه و نگرانی از قضاوتها مانع از مخالفتش شد. علیرغم خواستهی قلبیاش، سرنوشت او در نهایت به سمت عروسی پیش رفت. بعد از ازدواج، به خانهی شوهرش رفت؛ خانوادهای که زندگیشان در فقر و تنگدستی میگذشت. این در حالی بود که خانوادهی پدری مادرم از جملهی خانوادههای مرفه محسوب میشدند. مادرم، در زندگی مشترکی که آغاز کرده بود، با دشواریهای طاقتفرسایی مواجه شد که ناشی از فقر و تنگدستی خانوادهی شوهرش بود.
شوهر مادرم، اندکی پس از عروسی، ناگزیر شد برای تأمین نیازهای خانواده، وطن را ترک کند و در جستوجوی کار به ایران مسافر شود. قصهی تلختر زندگی مادرم نیز از همین جا شروع شد. خودش این را «قسمت» خود میدانست. گویا قسمتش همین بود که در سنین نوجوانی، باری از یک زندگی سخت روی دوشش بیفتد.
سه سال بعد از اینکه شوهر مادرم مسافر شد، خبر رسید که وی جان خود را در یک سانحهی رانندگی در ایران از دست داده است. از همین جا، مادرم، علاوه بر فقر و تنگدستی و از دست دادن همسر، گرفتار سنتهای جامعهای شد که دست و پای او را از هر لحاظ میبست و او را سرکوب میکرد. شوهر مادرم مرد، اما مادرم را در عقب خود، به یک بیغولهی وحشتناک به نام زندگی رها کرد.
پس از آن حادثهی تلخ و تکاندهنده، مادرم به شدت ساکت و آرام شد. خودش میگوید «همچون گلی بودم که پژمرده شده و دیگر هیچ مقدار آبی نمیتواند او را زنده کند». مادرم در برابر تمام دشواریهایی که به نام زندگی گرفتارش بود، بیدفاع بود. تحقیرهای مردم، به ویژه از طرف خانوادهی پدری خودش، فشار بیشتری بر او وارد میکرد. برادران، پدر، خواهران و حتی شوهر خواهرش او را توهین میکردند و دشنام میدادند که «چرا ایلا نمیتی؟»
مادرم خود را اسیر قسمت خود میدانست و برای اینکه کسی پشت سرش گپی نزند، به تعبیر خودش «از ننگ زمانه در خانهی شوهر مردهاش باقی مانده بود.»
در نهایت، خانوادهی شوهر مادرم او را وادار کردند با برادر دوم شوهرش، مردی که اکنون پدر من است، ازدواج کند.
پدرم سنش از مادرم کمتر بود و به هیچ عنوان، به احساسات مادرم اهمیت نمیداد. چندی بعد، مادر کلان من از دنیا رفت و با رفتن او، مادرم بیشتر از پیش تنها شد. از او، علاوه بر پدرم، عمهام و کاکایم، نیز باقی مانده بودند که هر سه خردسال بودند. مادرم هرگز نگذاشت که آنها احساس بیمادری کنند. او در میان تمامی فشارها و مشکلات، سعی کرد تا برای آنها نیز آغوش مادری خود را باز نگه دارد.
پدرم شبها از خانه بیرون میرفت و وقت خود را با جوانان همسن و سالش، یا با زنان دیگر سپری میکرد. در همین حال، مادرم با دو یتیم در خانه تنها مینشست و تا نیمههای شب بیدار میماند تا کسی وارد خانه نشود. مادرم یک بار از یک شب سخت روایت کرد و گفت: «پدر کلانت در سفر بود. تنها ما سه نفر در خانه بودیم.» از مادرم پرسیدم که «پدرم کجا بود؟» و او با گلویی پر از بغض، آهی کشید و گفت: «دخترم، سنتان پایین است و نمیخواهم از پدر خود نفرت داشته باشید». سپس ادامه داد: «ما زنها خیلی زجر میکشیم و این زجرها را در دل خود دفن میکنیم، مانند دیگی که سرپوش دارد، اما نمیدانی در درون آن چه میگذرد.»
اصرار کردم که مادرم بگوید پدرم آن شب کجا بود. گفت: «در زندان». پرسیدم: «چرا زندان؟ به خاطر چه زندانی شده بود؟» مادرم در حالی که نمیخواست حرفی بزند، چشمان خود را از من دزدید و به سقف خیره شد. گفت: «بگذریم. به این چیزها فکر نکن». قناعت نکردم و گفتم: «مادر، بگو که پدرم چرا زندانی شده بود.» گفت: «به خاطر لونده بازی».
اعصابم خرد شده بود. اصطلاح «لوندهبازی» را قبلاً نیز شنیده بودم و میدانستم مادرم چه میگوید. صدای مادرم را شنیدم که گفت: «آن شب، ما سه نفر تنها بودیم. پدرکلانت یک نفر را که از قومی ما بود، گفته بود که در کنار ما بماند تا از ما محافظت کند. اما او کاری کرد که ما تا دم صبح، در سرما و تاریکی روی سرک بمانیم.»
از مادرم پرسیدم که «چرا سر سرک ماندید؟ آن مرد چه کار کرد؟» مادرم با صدایی آرام گفت: «چون آن مرد میخواست به من دستدرازی کند. میخواست مرا اذیت کند».
مادرم وقتی این حادثه را به یاد میآورد، گلویش را بغضی عمیق گرفته بود. حالا همان بغض، روی گلوی من نیز نشسته بود و احساس میکردم به شدت از وضعیت مادرم و آن چه در آن شب تجربه کرده بود، میسوختم. احساس میکردم مادرم، در آن لحظه، نمایندهی میلیونها زن دیگری است که صرف به خاطر زن بودن محکوم به این رنج، این تهدید و فشار، این آزار و اذیت اند. دستان مادرم را روی قلبم گذاشتم و سرم را آرام روی زانوانش گذاشتم. گفتم: «مادر، حالا بس است. آرام باش و دیگر هیچ چیزی نگو. دارم بیچاره میشوم.»
مادرم نیز دستش را روی قلبم فشار داد. دست دیگرش را برد لای موهایم و آرام آرام نوازش کرد. حس کردم قطرهای اشکش روی سرم، لای موهایم ریخت.
زینب مهرنوش و بهار سلطانی – پنجشنبه 13 جدی ۱۴۰۳