در سنی که باید در دنیای رنگارنگ و شاداب دخترانهام غرق میشدم، احساس میکردم که پیر شدهام. من فقط ۱۶ سال داشتم، اما تجربیات تلخی که بر دلم سنگینی میکرد، گویی مرا به یک زن ۱۰۰ ساله تبدیل کرده بود. شادابی و خندههای کودکانهام قبل از آن شب تلخ محو شده بود، اما آن شب، مانند ضربهی ویرانگری بود که همه چیز را در زندگیام به خاک و خاکستر تبدیل کرد. بعد از آن شب، نفس میکشیدم؛ اما وجودم خالی از شور زندگی بود. مانند مردهی متحرک بودم که جسمم را به سختی با خود میکشیدم.
دختری که امیدش به پدر و جامعهاش بود، ناگهان در دریایی از ناامیدی غرق شد. پدرم به جای آنکه حمایتکننده باشد، ابتدا به تحقیر و تهدید مادرم شروع کرد و حالا دامنهی این تهدید و تحقیرهایش به من نیز رسیده بود. شبهای طولانی در فکر آن بودم که چرا اینچنین شدهام. هر روز با کوچکترین فشار، نفسم بند میآمد و رفتن به شفاخانه برایم به یک عادت تبدیل شده بود.
هنوز زیر بار سنگین ضرباتی که زندگی و دشواریهای آن بر من وارد کرده بود، میتپیدم که اخبار نگرانکنندهای در جامعه پیچید: طالبان وارد شهر شدهاند. نام طالبان برای من معادل وحشت و ترور و بیرحمی بود. قبلاً شنیده بودم که طالبان زنها را به نکاح اجباری میکشانند. شنیدن جزئیات این عمل و شباهت آنان با کارهایی که داعشیها در عراق و سوریه انجام داده بودند، مو بر اندامم سیخ میکرد.
شهر را توفان وحشت و هراس بلعیده بود. مدتی به کلی یادم رفت که پدرم یا داماد خالهام یا داکتری که در شفاخانه دیده بودم، هر کدام چه تهدیدهای خطرناکی هستند که میتوانند مرا نیش بزنند. تمام حواسم معطوف به طالبان شده بود. حتی مریضی مزمنی که گرفتارش بودم، از یادم رفت. هر روز خبر تازهای میشنیدم که بخش عمدهی آن جور و ستم و تبعیض در برابر دختران و زنان بود.
یک روز عصر شنیدم که طالبان تعدادی از دختران جوان را از کوچه و بازار جمع کرده و با خود بردند. خانوادهها از اینکه دخترانی در خانه دارند، احساس ناراحتی و ترس میکردند. مادرم همیشه میگفت: «در این شرایط، داشتن دختر جوان بسیار سخت است؛ بار بزرگی بر دوش ماست.» من با شنیدن این حرفها احساس میکردم که در این جمع از همه بیمعنیتر هستم. زندگیام به نقطهای رسیده بود که مرا به عنوان وجودی مجرم و گناهکار در ذهن دیگران جا انداخته بود. حس میکردم سوژهی نگاه و قضاوت همه شده بودم. فکر میکردم در بیرون طالبان به دنبال من افتادهاند و در خانه، پدر و مادر و همهی کسانی که برای خود حق قضاوت و تصمیم و انتخاب قایل بودند، در مقابل من بودند.
چند روز بعد، پسر عموی مادرم که در خارج از کشور زندگی میکرد، با پدر و مادرم تماس گرفت و از من خواستگاری کرد. من که در ذهن کسی به حساب نمیآمدم، ناگهان به مرکز توجه بدل شدم. پدر و مادرم از اینکه در این شرایط نامساعد خواستگاری پیدا شده است، بسیار خوشحال بودند. آنها فکر میکردند که با عروسی من، باری سنگین از دوششان برداشته میشود و دیگر کسی نمیتواند آنها را به خاطر داشتن دختر جوان سرزنش کند. علاوه بر آن خوشحال بودند که این شخص در خارج زندگی میکند و پول و خوشیهای خارجنشینیاش نصیب ما نیز میشود.
اما این شادی برای من بار دیگر حس ناامیدی و احساس عدم ارزشمندی را به همراه داشت. پدر و مادرم از من نپرسیدند که آیا راضی هستم به همسری مردی دربیایم که دو برابر من عمر دارد یا نه. مادرم بیشتر نگران بود که پدرم مرا به زور به دست کسی نسپارد که باعث آزار و اذیتم شود. او پسر عمویش را انتخابی شایسته میدانست، زیرا از اقارب و نزدیکانش بود. پدرم به این درخواست خوشحال بود، چرا که فکر میکرد از مزاحمت و دردسرهایی که من برایش داشتم، نجات مییابد و او را هم به پول و متاعی میرساند. اما من در این میان، مانند مرغی بودم که خود را در برابر دام میدیدم. ذهنم پر از سوالاتی بود که مرا آزار میداد، اما پاسخی برای آنها نداشتم. دلم شور و غوغا داشت. از خود میپرسیدم که به چه سرنوشتی گرفتار خواهم شد؟ رؤیای من در میان این سردرگمیها چه خواهد شد؟ گاهی به این هم فکر میکردم که آیا پذیرفتن این خواستگاری، مرا از مشکلات جاری نجات خواهد داد؟
مادرم با اصرار میگفت: «دخترم، قبول کن. دیگر نمیتوانی امیدی به شوهر خوب داشته باشی. دختری که با خوشنامی و نیکی از خانهی پدرش میرود، خودش خوشبختی بزرگ است.» اما او هرگز از من نپرسید: «آیا تو راضی هستی؟ آیا واقعاً میخواهی ازدواج کنی؟ آیا غیر از ازدواج چیزی دیگری در زندگیات هست که آن را بخواهی؟» مادرم تنها به بیان این نکته بسنده میکرد که «پسر خوبی است»، اما به این توجه نداشت که او دو برابر سن من عمر دارد. احساس میکردم مادرم، با اصرار خود احساسات و عواطف مرا تحقیر میکند و سبک میشمارد.
به مرور زمان، نسبت به عشق و احترامی که به مادرم داشتم، دچار تردید شدم. حس میکردم او هم مرا در دام خطرناکی میاندازد که ممکن است خیلی زود دست و پایم را ببندد. تا چند روز در تردید بودم و نمیتوانستم تصمیم بگیرم. از یک طرف فشارهای خانواده و برخوردهای پدر و تهدیدهایی که از جانب طالبان فشار میآوردند، مرا آزار میداد. از طرف دیگر، هراسم از ازدواج و پیامدهای آن بود که هنوز خود را برای پذیرفتن آن آماده نمیدیدم. سن بالای پسر عموی پدرم عمدهترین نکتهای بود که یادآوری آن مرا به وحشت میانداخت. اصلاً نمیتوانستم تصور کنم که چگونه در سن شانزده یا هفدهسالگی همسر مردی باشم که نزدیک به چهل سال عمر دارد.
بالاخره بر تمام این تردیدها غلبه کردم و با خود گفتم شاید این انتخاب مسیر بهتری در زندگیام باز کند. پسر عموی مادرم نیز پیوسته پیام میفرستاد و باعث میشد که مادرم روز به روز اصرارش را بیشتر کند. به همین دلیل، با خود فکر کردم که وقتی اسم شوهر در زندگیام وارد شود، حداقل دیگر کسی مرا آزار و اذیت نخواهد کرد و از قضاوت منفی دیگران نیز فارغ خواهم شد. با همین فکر روزی به مادرم گفتم که این درخواست را قبول دارم.
مراسم و قرار و مدارهای بعدی به سرعت انجام شد. من نامزد شدم. احساس کردم که به یکباره فضای خانه دگرگون شده است. پدر و مادرم نیز راحتتر شدند و نگرانیهای شان کاهش یافت. شوهرم که در خارج از کشور بود، برایم یک چشمانداز جدید به ارمغان آورده بود. میدیدم که همه تنها به همین جنبهی این وصلت فکر میکنند. برخیها حتی مرا خوشبخت احساس میکردند که گویا به زودی عازم خارج میشوم و در کشوری مرفه و آرام زندگی سرشار از نعمت و آسایش را آغاز میکنم. خودم نیز برای مدت کوتاه، در همین شادی دیگران، احساس شادی میکردم.
قبل از نامزدی، من در یک مکتب خصوصی که نزدیک خانهام بود، ثبتنام کرده و در کنار جمعی از دختران دیگر درس میخواندم. محیط درسی و معاشرت با دوستانم کمک میکرد تا بسیاری از غم و غصههای خود را فراموش کنم. خودم نیز تلاش میکردم که هیچکس در صنف و مکتب از مشکلات و دشواریهایی که در زندگی خانوادگی داشتم، باخبر نشود. به همین دلیل، همیشه شاد و خندان بودم و در همهی فعالیتها و برنامههای درسی شرکت میکردم و کارخانگی را به طور منظم و به موقع انجام میدادم.
اما بعد از نامزدی، به یکبارگی این فضا دگرگون شد. روز به روز از تصور آیندهای که در انتظارم بود، بیشتر هراسان میشدم. همصنفان و معلمانم نیز متوجه تغییر در روحیه و رفتارم شده بودند. احساس ترس نسبت به آیندهای که برای من روز به روز مثل یک دام خطرناک تجلی میکرد، مانند سایهای بود که زندگیام را تیره میساخت. استاد ریاضیام، که همیشه محبت و شوخطبعیاش را به یاد میآوردم، متوجه این تغییرات شد و روزی از من پرسید: «بهار، چرا اینقدر ساکت شدهای؟» دوست نزدیکم، مرضیه سعادت که همیشه با شوخیهایش فضای صنف را شاداب میکرد، در جواب استاد گفت: «او در بلا گیر افتاده و به همین خاطر عاجز شده است.»
معلم و همصنفانم، هیچکدام درک نمیکردند که من در درون خود چه درد جانکاهی را تجربه میکنم. قضاوتهای آنها دربارهی زندگی من طوری بود که گویی از بیرون به من نگاه میکنند، بدون آنکه به غوغای درونم توجه داشته باشند. کسی هنوز نمیدانست که این ازدواج چگونه و تحت چه شرایطی صورت گرفته است. همه فقط به ظاهر این وصلت توجه میکردند: زن یک مرد که در خارج زندگی میکند، دختری که با پول و آسایش به خوشبختی میرسد، زنی که به زودی پولدار میشود. اما هیچکس نمیدانست که بهار، دختری که نامش با بهار همراه است، اکنون دارد به خزان بدل میشود و در پشت پردهی این داستان، چه دردهایی را تحمل میکند.
روزها به کندی سپری میشد و من همچنان در این بیحالی و ناامیدی غوطهور بودم. شادابی و خوشی از فضای خانه و خانوادهام دیری بود که کوچ کرده بود. حالا این سایه، فضای صنف و مکتب من را نیز پوشانده بود. دیگر چیزی نه در خانه و نه در مکتب وجود داشت که برایم لذت و خوشی داشته باشد.
در جمع دوستانم، به زودی به دختری خاموش تبدیل شدم که دیگر کسی از عمق دلش خبر نداشت. هر کس صرفاً به ظاهر من نگاه میکرد، اما در عقب این ظاهر، به رنجها و حسرتهای عمیق من توجهی نمیکردند. قبل از نامزدی، گاهی به مفهوم عشق فکر میکردم. مخصوصاً وقتی قصههای عشق و محبت واقعی را در داستانها یا فیلمها مشاهده میکردم، روزی را در ذهن میآوردم که خودم نیز عاشق شوم و با عشق زندگیام قصه کنم و بخندم و شاد باشم. اما حالا احساس میکردم که عشق از من بسیار دور شده است و به جای آن، یک حلقهی تنگ و خفهکننده به نام ازدواج و زندگی زناشویی بر گردنم افتاده است.
در خوابهایم، رؤیایی از آزادی و خوشحالی را تصویر میکردم که حالا به شدت از من دور شده بود. همچنان که در آستانهی زندگی جدید قرار گرفته بودم، هر روز احساس میکردم که درها و پنجرههای زندانی که درون آن افتاده بودم، به روی من بستهتر میشود.
به مادرم نگاه میکردم و میدیدم که چقدر از پاسخ مثبتی که به انتخاب و پیشنهاد او داده بودم، راضی است. او خوشحال بود که پسر خوبی پیدا شده که به زودی مرا با خود به دنیای خوشبختی میبرد، اما هرگز به آنچه در دل من میگذشت، توجهی نداشت. مادرم تمام تلاشش را میکرد که آیندهی بهتر برای من بسازد؛ آیندهای که با گذشتهی زندگی او تفاوت داشت و در آن خبری از تهدید و تحقیر و رنج نبود. این در حالی بود که مادرم هیچگاه گره کور این داستان را درک نکرده بود. گره کور داستان، تحمیل یک زندگی بدون خواست و انتخاب خودم بود.
در همین وضعیت آشفته و هراسآلود بود که یک بار جرقهای در زندگیام ظاهر شد و همه چیز را برایم از نو بازآفرینی کرد. مدیر مکتب ما خبر داد که به زودی برنامهی جدیدی را برای دختران آغاز خواهیم کرد که در آن دروس جدیدی با شیوهی نوین ارایه میشود. در ابتدا کسی به اهمیت این خبر توجه زیادی نکرد؛ فکر میکردیم که مانند سایر برنامههای مکتب، شروع میشود و چیز زیادی را تغییر نخواهد داد.
روزی دیگر، از همهی دانشآموزان در پنج مضمون امتحان گرفته شد و دانشآموزان بر اساس مجموع نمراتی که گرفته بودند، در صنفهای جدید دستهبندی شدند. من با گروهی از دوستان نزدیکم در یک صنف قرار گرفتیم که صنف ارشد برنامه محسوب میشد. چند روز دیگر که گذشت، مدیر مکتب گفت که تمام دانشآموزان ارشد، یعنی صنف ما، به یک برنامهی ویژه به نام «امپاورمنت» دعوت خواهند شد که بهصورت آنلاین توسط استاد عزیز رویش برگزار میشود. نام استاد عزیز رویش را قبلاً شنیده بودیم. بسیاری از همصنفان من با کارهایی که استاد رویش در عرصهی آموزش انجام داده بود، آشنا بودند. مدیر مکتب ما نیز از او به نیکی یاد میکرد. حالا خوشحال بودیم که میتوانستیم بهطور مستقیم زیر نظر او درس بگیریم و صدای او را بشنویم.
آن روز همهی همصنفانم هیجان و شوق زیادی داشتند. نام «امپاورمنت» برای ما ناآشنا بود و نمیدانستیم که به چه معناست و با درسهای قبلی ما چه تفاوتی خواهد داشت. ما هرگز تجربههایی از چنین آموزشی نداشتیم و تنها میدانستیم که این برنامه قرار است برای ما فرصتهای جدیدی فراهم کند.
ساعت شش و نیم صبح، در صنف نشسته و به صفحهی تلویزیونی که روبهروی ما نصب شده بود، خیره شدیم. ناگهان تصویر وصل شد و استاد عزیز رویش بر روی پرده ظاهر شد. با مدیر مکتب سلام و احوالپرسی کرد و بلافاصله ما دختران را مخاطب قرار داد: «سلام، دختران عزیز!» ما هم یکصدا پاسخ دادیم: «علیکم السلام».
دیری نگذشت که چندین صنف دیگر از مناطق مختلف در برنامه وصل شدند. استاد رویش با همهی آنها جدا جدا سلام و احوالپرسی کرد. سپس همان جرقهای را در ذهن ما روشن کرد که قبلاً از آن به عنوان یک حادثه یاد کردم. برای من و جمع زیادی از همصنفانم این جرقه، جرقهی معجزهآمیزی بود که قبل از آن تصورش را هم نداشتیم.
استاد رویش با صدایی گرم و دوستانه، از تمام دغدغهها و معضلاتی که دختران در افغانستان با آن مواجه بودند، سخن گفت. او از ناامیدیها و چالشهایی که بر دوش ما سنگینی میکرد، یاد کرد؛ اما بلافاصله سخنانی گفت که این ناامیدی را به امید و روشنایی تبدیل کرد. به ما یادآوری کرد که ما میتوانیم برای خودمان تصمیم بگیریم و به سمت آیندهی با شکوه پیش برویم.
من در ردیف دوم نشسته بودم. مرضیه سعادت پهلویم نشسته بود. حرفهایی که میشنیدم، برایم مانند بارانی از امید بود که بر وجودم میبارید. حس کردم که دوباره «بهار» شدهام. کلماتی که از دهانش میبارید، تشنگی روحیام را سیراب میکرد. احساس میکردم که بهار، اسمم، معنای اصیل وجودم شده است و اینجا جایی است که میتوانم به خودم و آرزوهایم برسم. با هر کلمهاش، پردههای تاریکی که بر زندگیام سایه انداخته بودند، آرام آرام کنار میرفتند و نور امید جانم را روشن میکرد.
مرضیه نیز مثل من بود؛ اما وقتی به سوی من نگاه کرد، لبخندی زد و با شیطنت همیشگیاش گفت: «گریه کن. درکت میکنم!»
و این روایت فصل دیگری است در زندگی من، که در نوبت بعدی به آن خواهم پرداخت.
بهار سلطانی – شنبه، 15جدی ۱۴۰۳