درسهای امپاورمنت، هر روز دریچهی تازهای را بر روی من میگشود. احساس میکردم این درسها و تمرینهای مداوم آن مرا از نگاهی بهرهمند ساخته بود که تمام دشواریهای زندگی را به عنوان «واقعیت» میدیدم و آن را در خط «آیدیال» خود از نو تعریف و بازسازی میکردم.
یک سال و چند روز را با همین روشنایی سپری کردم. با الهام از تمرینهای امپاورمنت، تدبیری سنجیدم که زمان عروسی خود را به تعویق بیندازم. میخواستم زمان بیشتری داشته باشم تا بتوانم خود را برای شکلبخشیدن زندگی مطابق «خواست» خودم بیشتر آماده سازم.
روز به روز امیدم به زندگی و تغییر زندگی بیشتر میشد. با دوستانم گروه پنجنفرهی بازی صلح بر روی زمین را تشکیل دادیم و در این گروه فعالیتهای مشترکی را به راه انداختیم. حس میکردم دشواریهای زندگی را به راحتی پشت سر میگذارم و برای خودم، به معنای واقعی کلمه، کسی شدهام.
درست در زمانی که فصل بهار در زندگی و عمرم تازهتر و شکوفاتر میشد، ورق زندگی دوباره برگشت خورد و تجربهی تلخ و تکاندهندهی دیگری در زندگیام رونما شد که مرا دوباره با آزمون دشواری رو به رو ساخت که هنوز هم از شدت آسیب آن استخوانهایم درد میکند.
پدربزرگم بیمار شد. مادرم برای عیادت و مراقبت او به کابل رفت. من و دو برادر و خواهرم و پدرم در خانه ماندیم. برادر کوچکترم نیز با مادرم رفته بود. با رفتن مادرم، تمام کارهای خانه به دوش من افتاده بود. باید غذای خانواده را میپختم و تمامی کارها را انجام میدادم. روزها بدون هیچ مرحمتی و تنها با بار هزاران مسئولیت، سپری میشدند.
یکی از روزها، دختر خالهام به سراغم آمد و گفت: «بوله جان، امشب همهی شما به خانهی ما بیایید تا با هم باشیم.» خالهام نیز کابل رفته بود. من دعوت دختر خالهام را قبول کردم و نزدیک شام، همراه با دو برادر و خواهرم به خانهی خالهام رفتیم. پدرم نیز آمد. غذای شب را با خوشی صرف کردیم و پس از لحظهای که قصههای گوناگونی بین ما رد و بدل شد، استراحت کردیم و صبح زود برای نماز و صرف صبحانه بیدار شدیم.
وقتی صبحانه صرف کردیم، هنوز تصمیم نگرفته بودیم که به خانهی خود برگردیم. من در نظر داشتم لحظهای بیشتر با دختر خالهام بمانم و با او در مورد درسها و برنامههایم صحبت کنم. دختر خالهام از من چند سال بزرگتر است. پیش از آمدن طالبان، او در رشتهی ژورنالیزم در دانشگاه کابل درس میخواند. با آمدن طالبان، درسهای او نیمهتمام ماند.
پدرم برای کاری بیرون رفت و گوشیاش در جایی که نشسته بود، جا ماند. با دختر خالهام مشغول گفتوگو بودیم که گوشی پدرم زنگ زد. وقتی شماره را دیدم که به اسم «ناز» ذخیره شده بود، وسوسه شدم و آن را جواب دادم. هرچند چندین بار گفتم: «بله، کی هستید؟» اما جواب نداد. حس میکردم در آن سوی خط سکوت سنگینی حاکم بود.
حس ناشناختهای در درونم بیدار شد. شماره را در موبایلم ذخیره کردم. لحظهای بعد، پدرم دوباره برگشت و سراغ گوشیاش را گرفت. من برایش گفتم که «پدر، کسی به اسم ناز زنگ زده بود.» پدرم هیچ حرفی نزد. گوشیاش را گرفت و از خانه بیرون رفت. حالت پدرم دگرگون بود. وقتی اسم «ناز» را گرفتم، واکنش اولیهاش چیزی شبیه شوکه و ناباوری بود. گویا نگران شده بود که من به این اسم در لیست تماسهایش مشکوک شدهام.
وقتی پدرم بیرون رفت، به دختر خالهام در مورد این شمارهی مشکوک گفتم. او پیشنهاد کرد که زنگ بزنم و بدانم کیست. من هم با دلنگرانی و تردید، شماره را دایر کردم و زنگ رفت. صدای زنی را شنیدم که خیلی آشنا به نظر میرسید؛ اما نتوانستم او را بشناسم. زن گفت: «شمارهام را از کجا گرفتی؟ این شماره فقط پیش یک نفر بود.» من هیچ جوابی ندادم و تماس را قطع کردم.
دقایقی بعد، دوباره همان زن زنگ زد. این بار حرفهای زشت و بیجا میزد که باعث شد شک و تردیدم به شدت تحریک شود. یادم آمد که این زن همان شخصی بود که یک بار برای عیادت مادرم که در شفاخانه بستری بود، آمده بود. دلشورهای عمیق در درونم جان گرفت.
دختر خالهام پیشنهاد کرد که آن شب نیز کنار آنها بمانم. من هم چون برنامهی مشخص دیگری نداشتم، قبول کردم. برای پدرم نیز زنگ زدم و گفتم که امشب نیز در خانهی خالهام بمانیم. او هم چیزی نگفت. من تا شام بیوقفه فکر میکردم. ذهنم درگیر «ناز» شده بود. مخصوصاً از خشونتهای کلامی او به صورت همزمان نفرت و شک در ذهنم خانه کرده بود. حس میکردم میان «ناز» و پدرم رابطهی غیر معمولی وجود دارد. بالاخره، تصمیم گرفتم که شب حتماً از پدرم سؤال میکنم که او کیست و چرا شمارهاش را در گوشی خود ذخیره کرده است.
شب شد. پدرم نیز آمد. نماز را خواندیم و غذا را صرف کردیم. دلم پر از ترس و اضطراب بود و در نهایت، از پدرم پرسیدم: «پدر، شمارهای که امروز به اسم ناز برایت زنگ زده بود، کی بود؟»
پدرم بعد از لحظهای سکوت با عصبانیت جواب داد: «چی میکنی؟ به تو چه که پرسان میکنی؟ سخنهای بیهوده نزن!» این واکنش عصبی پدرم مرا بیشتر به شک انداخت. با خود گفتم که حتماً چیزی بین این دو نفر وجود دارد. دیری بود که در برابر رفتارهای نامناسب پدرم واکنش نشان میدادم و او هم کم کم از روحیه و صلابت من در طرح نظریاتم چشم میزد و دچار بیم بود. حتی حس میکردم بدرفتاریهایش نسبت به مادرم را نیز تا حدی کنترل میکرد و در حضور من به او اهانت یا خشونت نمیکرد. اینجا که واکنش عصبی پدرم را دیدم، نخواستم چشمپوشی کنم. باز هم با لحنی جدیتر پرسیدم: «او زن کیست؟» حالا دیگر حدس میزدم که آن زن کیست؛ اما میخواستم از دهن خودش بشنوم. دلم میخواست بپرسم تا شاید اشتباه کرده باشم و پاسخ پدرم این اشتباهم را اصلاح کند. واکنش پدرم مرا دچار بیمی ساخت که گویا حقیقت دردناکی با سوال من افشا میشود.
حس کردم که نمیتوانم جلو عصبانیت خود را بگیرم. به یاد درسهای امپاورمنت افتادم که از عواطف و احساسات به عنوان «انرژی سیال» یا «E-Motion = Energy-In-Motion» یکی از عرصههای مهم قدرت یاد میشد. استادم میگفت: اگر بتوانیم خشم و عصبانیت خود را کنترل کنیم، ما را با یک قدرت مهم در جهت تحقق خواست یا دفاع در برابر زشتی و بدی مجهز میسازد. با صدای بلند و آمیخته با خشم گفتم: «مادرم چه کم و کاستی داشت که تو دوباره به زنهای هرزه روی آوردهای؟» تعبیر «دوباره» به صورتی ناخودآگاه در ترکیب کلماتم جا گرفت. پدرم به وضوح ترسیده بود. او ابتدا فکر میکرد که من مثل مادرم ضعیف هستم و در برابر برخورد عصبی و خشمناک او جا خالی میکنم؛ اما من در اینجا برای دفاع از حق مادرم ایستاده بودم. شروع کردم به سر و صدا کردن. پدرم در ابتدا ساکت مانده بود و نمیدانست چگونه از خود دفاع کند.
وقتی عصبانیتم شدت گرفت و فریاد زدم که «تو چه انسان پست و بیشرفی هستی؟» پدرم نیز از کوره در رفت و چای داغی را که در پیاله داشت، به صورتم پرتاب کرد. من دستانم را به سرعت بالا آوردم و از اصابت چای داغ به صورت و چشمانم جلوگیری کردم. دستم نیز اندکی سوزش کرد؛ اما چای به حدی داغ نبود که مرا بسوزاند. من همچنان در دفاع از مادرم ایستاده بودم و نمیخواستم ساکت شوم.
به خودم میگفتم: «بهار، استوار باش. قدرت و توانمندی خود را در دفاع از حق خود و حق مادرت نشان بده.» با خود گفتم: در برابر این زشتکاری، تنها صدای من میتواند از حق مادرم دفاع کند. باز هم به سر و صدای خود ادامه دادم؛ اما در نهایت، فشار خشمی که بر من غلبه کرده بود، اعصابم را خرد کرد. حس کردم دستان و پاهایم از حرکت باز ماند. احساس میکردم که نمیتوانم خود را کنترل کنم. سکوتی دلهرهآور بر محیط حاکم شد. نفسم بند افتاده بود. حس میکردم دچار خفقان شده ام و نفسم در گلویم بند مانده است.
دختران خالهام که شاهد این وضعیت بودند وحشتزده شدند. یکی از آنها به پدرم گفت: «بهار را باید زود به داکتر ببریم. وضعیتش خیلی خراب است.» اما پدرم با بیتوجهی گفت: «بگذارید او خودش بمیرد تا از غمش خلاص شویم.»
تشنج و فلج اعصابم به اوج خود رسیده بود. دکتر را صدا کردند. دست و پایم دیگر حرکتی نداشت؛ اما حس میکردم ضمیر ناخودآگاهم فعال است و در دل هوشیاری خود را حفظ کردهام. هر کلمه و حرکت در اطرافم را میفهمیدم. داماد خالهام، که به سن پدرم بود، به دنبال موتر رفت و آن را آورد. پدرم با داماد و دختر خالهام به راه افتادند. من در میانه نشسته بودم و در حالی که با مرگ دست و پنجه نرم میکردم، درونم در تضاد عجیبی قرار داشت.
بهار سلطانی – دوشنبه، 17 جدی ۱۴۰۳