• خانه
  • روایت
  • پرده را پس می‌زنم (۲۰)؛ قصه‌ی صبر مادرم (قسمت پنجم)

پرده را پس می‌زنم (۲۰)؛ قصه‌ی صبر مادرم (قسمت پنجم)

Image

در حالی که موتر به سمت شفاخانه حرکت می‌کرد، ترس عمیق و اضطراب شدید در دلم می‌افتاد. همان‌طور که به فکر و خیال می‌رفتم، بار دیگر به یاد صدای آن زن افتادم. شاید او همان زنی بود که زمانی او را با مادرم در شفاخانه دیده بودم. با این یادآوری حس می‌کردم فکری در درونم رخنه می‌کند که مرا لقمه لقمه می‌بلعد و زخم‌های تازه‌ای بر دلم می‌نشاند.

برخی از حرف‌ها و رفتارهای پدرم به شدت بر من تأثیر گذاشته بود. دیگر نمی‌توانستم در چهره‌ی او فقط پدر خوب را ببینم. احساس ناتوانی و ناامیدی آزارم می‌داد. این احساس ناکامی و بی‌پناهی مانند خوره‌ای در دلم می‌چرخید و مرا بیشتر از پیش ناتوان می‌کرد.

وضعیتم به قدری بد شده بود که دیگر هیچ صحبتی به گوشم نمی‌رفت. همه‌چیز در ناخودآگاه وجودم مثل سرزنش‌ها و قضاوت‌های اطرافیانم بود که هر دم به آزارم اضافه می‌کرد. در ناخودآگاهم به این نیز فکر می‌کردم که وقتی به شفاخانه برسم، چه کسی به من کمک خواهد کرد. آیا باری دیگر به چنگ آن داکتر فاسد و نابکار می‌افتم؟ این افکار و احساسات از هم‌گسیخته و مبهم مرا در خود می‌فشرد؛ اما هیچ راه نجاتی برایم نشان نمی‌داد.

با رسیدن به شفاخانه، همه‌چیز به سمت سردی و بی‌احساسی می‌رفت. سربازان طالب دم دروازه‌ی شفاخانه ایستاده بودند و با بی‌اعتنایی به من نگاه می‌کردند. من اینجا دختری بودم که به وضوح نیاز به کمک داشتم؛ اما هیچ‌کسی نبود که به کمکم بیاید.

از پدر و داماد خاله‌ام به یک نسبت نفرت داشتم. حالا به شفاخانه آمده بودم که در آن داکتر نیز برایم ترسناک بود. بااین‌هم، در درونم هنوز شعله‌ای از امید در حال زبانه زدن بود. آرزو می‌کردم که شاید، فقط شاید، در دل این تاریکی، آن جرقه‌ای که در انتظارش بودم، بیاید و زندگیم را به رنگی دیگر بیافریند. به یاد توصیه‌های فرادرمانی داکتر شکردخت جعفری افتادم که در یکی از جلسات امپاورمنت برای ما گفت. فکرم را جمع کردم. در دلم دعا کردم. ذهنم را به حرکت انداختم تا آن انرژی پنهانی که گاه در موقع سختی و عسرت به سراغ آدم می‌آید، به سراغ من هم بیاید.

لحظه‌ای گذشت. هنوز داکتر نیامده بود. حس کردم ذهنم روشن می‌شود. حس کردم نیرویم بر می‌گردد. اشعه‌ی روشنی را در برابرم حس کردم. کم کم به هوش آمدم. دست و پایم به حرکت افتادند. دختر خاله‌ام بالای سرم بود و دستم را لای دستان خود داشت. وقتی دید دست و پایم حرکت می‌کند، اسمم را صدا زد: «بهار جان، خوبی؟» صدایش با مهربانی در گوشم جا گرفت. چشمانم را بیشتر باز کردم. لبانم را تکان دادم. گفتم: «خوبم.» به خود فشار آوردم تا نیرویم را بازیابی کنم. دست و پایم را بیشتر حرکت دادم و کوشش کردم از جا برخیزم. خوش‌بختانه، موفق شدم. به آرامی و آهستگی حرکت کردم. دختران خاله‌ام نیز به من کمک کردند. اولین حرفی که بر زبانم آمد، ساده و کوتاه بود: «من خوبم. همه‌ی تان ببخشید. بیایید برویم.»

پدر و داماد خاله‌ام ایستاده بودند و مرا نگاه می‌کردند. هیچ واکنشی نشان ندادند. پدرم حتی ابراز خوشی نکرد. در چشمان و رفتار داماد خاله‌ام هم‌چنان شرارت و پلیدی می‌دیدم. چشمانم را از هر دوی شان کندم و به دختران خاله‌ام گفتم: «لطفاً کمک کنید که برویم. من احساس می‌کنم خوبم و هیچ مشکلی ندارم.»

وقتی به خانه برگشتیم، فوری به مادرم زنگ زدم و از او خواستم که برگردد. گفتم: «اگر بیایی خبری را برایت می‌گویم که زندگی‌ات را زیر و رو کند.» گفتم: «اگر نیایی، من می‌میرم و تکه تکه می‌شوم.» می‌خواستم مادرم هر چه زودتر برگردد. تصمیم داشتم کارم را شروع کنم و تا به انجام نرسیده‌ام، توقف نکنم. مادرم نیز از صدایم بوی بدی حس کرده بود. به سرعت از کابل حرکت کرد و تا شام به خانه آمد. من هم، در اولین فرصتی که به دست آوردم، همه‌چیز را برایش گفتم.

مادرم در کمال عجز و بیچارگی به حرف‌هایم گوش داد. چشمانش به گردش افتادند و اشک خفیفی در گوشه‌ی چشمانش برق زدند. مادرم با صدای لرزانی که عقده‌‌ای پنهان در آن خفته بود، گفت: «از قبل می‌دانستم؛ اما دخترم، ما زنیم. هیچ کاری از دست ما بر نمی‌آید. من یک بار شکست خورده‌ام. بعد از آن، تنها با این شکست زندگی کرده‌ام. امیدم با شما است. نمی‌خواهم شما را دچار مشکل کنم. من به تنهایی از شما حمایت نمی‌توانم.»

حرف‌های مادرم را درک می‌کردم. از موقفی که گرفته بود، تعجب نکردم. جدا از همه‌چیز، مادرم مثل هر زن دیگری در این کشور ترس‌های خود را داشت. او مثل هر زنی دیگر، زندگی و پناه خود را در وجود شوهر می‌دانست. او نمی‌خواست که خود را به دستان خودش به بدبختی بکشد. او خارج از این خانه، هیچ جایی دیگر پناهگاهی نداشت. می‌ترسید با هرگونه واکنشی که نشان می‌دهد، وضعیت را برای خود دشوارتر بسازد.

مادرم نمی‌دانست که خوشبختی انسان فقط از طریق شوهر کردن یا شوهر داشتن به دست نمی‌آید. مادرم در زن بودن چیزی را از دست داده بود که تنها در زن بودن آن را به دست می‌آورد. با مادرم صحبت کردم. با ترس و دلهره‌هایش ابراز همدردی کردم؛ اما گفتم بهتر است این راز را عجالتاً پنهان نگه داریم و به پدرم نشان ندهیم که از راز او چیزی را متوجه شده‌ایم یا در برابر او حساس شده‌ایم. گفتم بهتر است برای پدرم به گونه‌ای وانمود کنیم که گویا مادر به آرام‌کردن من هم کمک کرده است. برای مادرم پیشنهاد کردم که با من یک‌جا به کلستر ثبت نام کند و در برنامه‌های سواد حیاتی مکتب ما اشتراک کند. برایش گفتم که با علم و دانش می‌تواند به خوشبختی واقعی برسد.

برای مادرم، از درس‌های امپاورمنت گفتم. از اینکه انسان بدون خواست و آرزوی خود، همچون جانوری است که به خواست دیگران زندگی می‌کند. از مفهوم یگانگی و دوست‌یابی به عنوان دومین گام بازی صلح بر روی زمین یاد کردم و از او خواستم که با هم یگانه شویم. مادرم، زن باهوشی بود. با وجود بی‌سوادی‌اش، سخنانم را به سرعت درک کرد. از راه حلی که برایش نشان داده بودم، خوش‌حال شد. توافق کرد که با من در برنامه‌ی سواد حیاتی ثبت نام کند. فردای آن روز با هم رفتیم و اسم او را در شمار دانش‌آموزان بزرگسال سواد حیاتی ثبت کردیم. به این ترتیب، مادرم هم به یار دبستانی من تبدیل شد.

دگرگونی واقعی نیز از همین نقطه شکل گرفت. رابطه‌ی من و مادرم به سرعت از یک رابطه‌ی طبیعی دختر و مادر، به رابطه‌ی آگاهانه‌ی دو همرزم و همراه تبدیل شد. هر دو خواست مشترکی یافته بودیم. با هم درد دل می‌کردیم و به کمک هم برای مشکلات و دشواری‌هایی که سر راه ما سبز می‌شد، راه حل پیدا می‌کردیم.

از این تحول بزرگ در زندگی من و مادرم نزدیک به یک سال گذشته بود. در این مدت، من پناه‌گاه مادرم بودم و او پناه‌گاه من. حس می‌کردم همه‌چیز مادرم را می‌دانم؛ اما برای مادرم، یک سال زمان کشید تا جرأت و جسارت آن را پیدا کند که با واقعیت زندگی خود مواجه شود. در این مدت، احساس می‌کردم که به تدریج، روح جدیدی در وجود هر دوی ما دمیده می‌شود. انگار بهاری که سه سال پیش بودم، دوباره زنده می‌شود. با گذشت هر روز، پیشرفت‌های خوبی را شاهد می‌شدم. من و مادرم توانسته بودیم تمام هفت اکشن بازی صلح را در زندگی و رابطه‌ی خود تطبیق و تجربه کنیم. هر دوی ما رویای روشنی یافته بودیم. هر دوی ما اعتماد به نفس یافته بودیم و دیگر نمی‌خواستیم قربانی خواست و قضاوت دیگران باشیم. هر دوی ما به مرحله‌ای رسیده بودیم که دیگر دختر و زن بودن خود را یک جرم حساب نمی‌کردیم، بلکه از اینکه یک زن و یک دختر هستیم، افتخار و احساس توانمندی می‌کردیم.

سه ماه قبل بود که ناگهان چهره‌ی دیگری را که در آغاز روایتم گفتم، در پشت پرده‌ی ظاهر آرام و صبور مادرم کشف کردم. آن روز، مادرم را دوباره به گذشته بردم. از او خواستم که برایم چیزهایی را بگوید که تا کنون نگفته است. مادرم نیز صمیمانه لب به سخن باز کرد. از کودکی‌های خود گفت. از ازدواجی که اجباری بر او بار شده بود. از اینکه شوهر اولش مرد و در تنهایی خود تنهاتر شد. از اینکه او را دوباره وادار کردند با مردی ازدواج کند که پدر من و خواهر و برادرانم شد.

مادرم وقتی به اینجا رسید، صدایش به لرزه افتاد. دوباره، در لحنش لرزش خفیفی احساس کردم. گفت که پدرم، پیش از اینکه با او ازدواج کند، پایش را به مکان‌های فساد و عیاشی باز کرده بود. پدرم مواد مخدر مصرف می‌کرد. قمار می‌زد و وقتش را بیشتر از اینکه در خانه سپری کند، بیرون از خانه گم می‌کرد.

مادرم از همان ابتدا از رابطه‌های نامشروع او با زنان بدنام محله آگاه بود. مادرم، صرف برای اینکه زبان طعنه و تحقیر دیگران را از روی خود دور کند، به این ازدواج تن داده بود و فراتر از آن هیچ چیزی دیگر نمی‌خواست. او به کارها و رابطه‌های پدرم نیز دخالت نمی‌کرد.

مادرم همه‌ی اینها را یکی یکی بر شمرد و تمام خرد و ریز آن‌ها را برایم گفت تا رسید به اینکه از غیبت‌های طولانی و مداوم پدرم یاد کرد و از اینکه او با دو یتیم بازمانده از مادرکلانم تنهای تنها در خانه می‌ماند.

اینجا بود که مادرم آن راز وحشت‌ناک را افشا کرد. از زندانی شدن پدرم و از اینکه آن مرد پست‌فطرتی دیگر می‌خواست او را اذیت کند و او هم با دو طفل یتیم شب را تا صبح روی سرک ماند. با شنیدن این قصه‌ی مادرم بود که صبرم تمام شد و تحملم برای شنیدن این راز تلخ که همیشه بر قلب مادرم سنگینی می‌کرد، پایان یافت. بعد از آن شب وحشت‌ناک مادرم دوباره بر خود مسلط شد. او مرا و خواهر و برادرانم را به دنیا آورد و با وجود تمام سیاهی‌ها و تاریکی‌هایی که بر زندگی خودش مسلط بود، اجازه نداد که خوشی و روشنی و آرامش ما خدشه‌دار شود.

وقتی مادرم پرده‌ی این راز را از روی دلش برداشت، من در کمال ناباوری به او گوش می‌کردم. او گفت و گفت و گفت تا اینکه صبر من تمام شد و طاقتم ته کشید و التماس کردم که لب فرو بندد و تا زمانی که توانم را دوباره نیافته‌ام، چیزی بیشتر نگوید. مادرم نیز سکوت کرد؛ اما همه‌ی دردهایش را در قالب یک قطره‌ اشکش لای موهایم ریخت و من اثر مرطوب آن قطره اشک را بر پوست سرم حس کردم.

بهار سلطانی- سه‌شنبه ۱8 جدی ۱۴۰۳ 

Share via
Copy link