پرده را پس می‌زنم (۲۲)؛ قصه‌ی اسلام‌آباد

Image

قسمت دوم

زندگی در اسلام‌آباد، هر روز چهره‌ی تازه‌ای از خود نشان می‌دهد. معجون جالب «بیم» و «امید» را اینجا بیشتر از هر زمانی دیگر تجربه می‌کنم. استادم در درس‌های امپاورمنت گفته بود که «ترس» و «بیم»، هر دو بیانگر خطراند؛ اما «ترس» حس خطر نزدیک و «بیم» حس خطر از دور را نشان می‌دهد. به همین دلیل، ترس «هوش» را از سر آدمی می‌پراند و فرد را به اصطلاح «هوش‌پرک» می‌کند؛ در حالی که «بیم» هوش را به سر آدمی باز می‌آورد و باعث دقت و هوشیاری‌اش می‌شود.

در اسلام‌آباد، زندگی را فارغ از ترس آغاز کردیم. پدرم می‌گفت که ما در این کشور به صورت قانونی زندگی می‌کنیم و دلیلی برای ترس وجود ندارد. کافی است خود ما بی‌احتیاطی نکنیم و خود را در معرض خطر قرار ندهیم. من هم این حرف را قبول داشتم. دلیلی نداشتم که بترسم؛ اما «بیم» داشتیم. مثلاً اینکه تا چه وقت اینجا خواهیم ماند؟ وقتی موعد ویزای ما تمام شد، آیا می‌توانیم دوباره ویزای خود را تمدید کنیم؟ آیا می‌توانیم هزینه‌ها و مخارج خود را به راحتی تأمین کنیم؟ مهم‌تر از همه، سرنوشت درس و برنامه‌های تحصیلی ما چه خواهد شد؟ اینها «بیم»هایی اند که خطر را در فاصله‌ی دور نشان می‌دهند و باعث می‌شوند که دچار بی‌خیالی نشویم.

اما «امید» اثر معجزه‌آمیز خود را اینجا بیشتر صیقل زده بود. در درس‌های امپاورمنت یاد گرفتیم که باید «امید» را به صورتی واقع‌بینانه در درون خود جست‌وجو و خلق کنیم و پرورش دهیم. استاد ما می‌گفت که «زمینه‌ی پرورش امید ممکن است در بیرون از ما باشد؛ اما خود امید ریشه در درون ما دارد.» او می‌افزود که برای تقویت زمینه‌ی پرورش «امید» در بیرون می‌توان از ابزارهای فکری نظیر «ویژن»، «رویا»، «هدف» و «برنامه‌های راهبردی» استفاده کرد.

از همان روزهای اول، احساس کردیم که اسلام‌آباد فرصت عجیبی برای تفکر فراهم کرده است. این نکته را فاطمه و مادرم نیز بیان کردند که برایم جالب بود. پدرم از همان روزی که به سوی پاکستان حرکت کردیم، تغییر مشهود و مثبتی در رفتار، گفتار و نحوه‌ی رابطه‌اش با ما نشان داده است. گاهی فکر می‌کنم که پیش از آن شاید او رفتارش را آمیزه‌ای از اکت و نمایش انتخاب می‌کرد تا خود را با محیط سازگار کند یا ما را در برابر آسیب‌های محیطی محافظت کند. نمی‌دانم؛ اما این تغییر در هر عرصه‌ای از رابطه‌اش با ما، تمام اعضای خانواده را غافل‌گیر و تشویق کرده است.

حس می‌کنم دوست پدرم که در کابل کارمند وزارت امور خارجه بوده، به عنوان یک عامل سازنده در زندگی مهاجرتی ما نقش بازی می‌کند. از روزی که همسایه شده‌ایم، تقریباً هر روز ساعات زیادی را با هم سپری می‌کنیم. اغلب او به خانه‌ی ما می‌آید و کنار پدرم می‌نشیند و وقتی آن‌ها با هم صحبت می‌کنند، برای ما فرصتی فراهم می‌شود تا از دنیای بزرگسالی و تجربه‌های آن‌ها چیزهای زیادی بیاموزیم.

دوست پدرم در صحبت کردن، لحن و لهجه‌ی زیبایی دارد. آمیزه‌ای از گویش هزارگی با ساختار زبان کابلی. او تمام درس‌هایش را در کابل خوانده و برای یک دوره‌ی ماستری به هند رفته و درس ماستری‌اش را در این کشور تمام کرده است. زبان انگلیسی را خوب بلد است. لباس شیک و آراسته می‌پوشد و عینک‌های ظریفی بر چشم دارد که قیافه‌اش را با دیپلومات‌های وزارت خارجه بیشتر نزدیک می‌کند. همسرش سهیلا نام دارد. او نیز دوره‌ی ماستری‌اش را در هند سپری کرده است. هر دوی آن‌ها در دوران تحصیل با هم آشنا شده و بعد از برگشت به افغانستان، ازدواج کرده اند. همسرش در کابل کارمند یک شرکت خصوصی بوده و حالا هر دو بیکار اند. کیس پناهندگی آن‌ها نیز در جریان است و امیدواراند به زودی به امریکا منتقل شوند.

دوست پدرم وقتی خبر شد که روایت‌های زندگی روزانه‌ام را در شیشه میدیا و برخی رسانه‌های دیگر منتشر می‌کنم، هم تشویق کرد و هم هشدار داد که مراقب باشم از او و فعالیت‌ها و گذشته‌اش در نوشته‌هایم با اسم و رسم واقعی خودش چیزی ننویسم. این هشدار برایم جالب بود. تا کنون با کسی برنخورده بودم که از یادآوری گذشته و یا هویت شخصی خود این قدر با حساسیت سخن گفته باشد. وقتی پرسیدم که دلیل این نگرانی و احتیاط‌کاری‌اش چیست، گفت: «همه‌ی ما ناچاریم با احتیاط برخورد کنیم. هیچ ضمانتی برای امنیت خود نداریم.»

دیروز وقتی دوست پدرم، بار دیگر هشدارهایش برای احتیاط و پنهان‌کاری را تکرار کرد، ذهنم درگیر یک سوال جدی شد: «چرا این‌همه نگران است؟» این سوال را در وقت غذای ظهر از پدرم پرسیدم. او گفت: «چون در حکومت گذشته کارمند رسمی وزارت خارجه بوده، می‌ترسد که طالبان برایش دردسر خلق نکنند.» پرسیدم: «مشخصاً در وزارت خارجه چه پست و مقامی داشته که از طالبان هراس دارد؟» پدرم لبخندی زد و پاسخ داد: «ما در حکومت طالبان چه پست و مقامی داشتیم که حالا از آن‌ها فرار کرده و به اسلام‌آباد آمده‌ایم؟»

سوال پدرم مرا بیشتر به فکر و تأمل وادار کرد. فکر کردم سوال هوش‌مندانه‌ای است که واقعاً نمی‌توانستم به آن پاسخ دهم. گفتم: «خوب، همین سوال برای من هم مطرح است که چرا فرار کردیم و از طالبان چه ترسی داشتیم؟»

پدرم با صدای آرام و تردیدآمیز گفت: «ترسم، از توست، دخترم. می‌فهمی؟» و در همان حال، لبخندی زد که معناهای زیادی را در پشت خود پنهان کرده بود. گفتم: «یعنی چه؟ ترس شما از من برای چیست؟» پدرم گفت: «تو با نوشته‌ها و فعالیت‌هایت، هر زمان که ممکن می‌شد، برای ما پاپوش می‌ساختی!»

پدرم لحنی جدی داشت و به نظر نمی‌رسید که دارد شوخی می‌کند. از این حرف او بیشتر متعجب شدم. گفتم: «هنوز نمی‌دانم که من چه کاری می‌کردم که باعث ترس شما می‌شد؟» پدرم به من نگاهی کرد و گفت: «دخترم، ضرور نیست که تو کاری کنی که خطرناک باشد یا ترس ایجاد کند. طالبان هرگونه حرکت و فعالیتی از این دست را برای خود خطر تلقی می‌کنند و باعث آزار و اذیت می‌شوند. ما نمی‌توانستیم با طالبان مقابله کنیم. من نمی‌خواستم تو و فاطمه را هم از کار و فعالیت منع کنم. به همین دلیل، با مادرت یکجا مشوره کردیم و تصمیم گرفتیم که از کشور بیرون شویم.»

گفتم: «واقعاً همین بود؟ از ترس کار و فعالیت‌های من کشور را ترک کردید؟» پدرم دوباره خندید و گفت: «نه، دختر. خود را این‌قدر هم جدی و مهم نگیر. در کنار تو، خیلی چیزهای دیگر هم بود که باعث شد کشور را ترک کنیم.»

پرسیدم: «آن چیزهای دیگر چه بود؟» او پاسخ داد: «خودم. گذشته‌ام. رقابت‌ها و عبدرزادگی‌های قومی… از جمله کربلایی حبیب!»

اسم کربلایی حبیب، پسر کاکای پدرم، خاطره‌ی شبی را که مهمان ما بود، به یادم آورد. پرسیدم: «کربلایی حبیب چه مشکلی با ما داشت که باعث شد کشور را ترک کنیم؟» پدرم گفت: «هیچ؛ اما آن شب، وقتی تو با او بحث و گفت‌وگو کردی و بعد از آن، خاطره‌ی آن شب را در روایت خود نوشتی، متوجه شدم که کربلایی حبیب آن را به خود گرفته است. درست بود که تو از اسم مستعار استفاده کردی و تلاش کردی رد پایی از خود نگذاری؛ اما ما جامعه‌ی کوچکی داریم. آدم‌ها به راحتی رد پای یکدیگر را می‌یابند و معنای سخن و حرف همدیگر را می‌فهمند. کربلایی حبیب حس کرد که تو او را مورد انتقاد و حمله قرار داده‌ای. از زبان دیگران هم چیزهایی شنیدم که مرا نگران کرد. خود کربلایی حبیب چیزی نگفت و کاری نکرد. شاید هم کاری نکند؛ اما در شرایط بد افغانستان، آدم خواه‌ناخواه، نگران می‌شود.»

حس می‌کردم کلافه شده‌ام. از بسیاری از چیزها در این جامعه خبر نداشتم. بسیاری از روحیه‌ها و رفتارها برایم ناشناخته بودند. پدرم لحنی ملامت‌گرانه نداشت و مرا توبیخ نمی‌کرد. رفتار و سخنانش مانند گذشته محبت‌آمیز بود؛ اما یادآوری‌هایی می‌کرد که در شرایط عادی متوجه آنها نمی‌شدم.

از او پرسیدم که آیا کربلایی حبیب ممکن بود برای ما آسیبی بزند؟ پدرم جواب داد: «دقیق نمی‌توانم بگویم. ما با هم میانه‌ی بدی نداریم، یعنی هیچ‌گاه میانه‌ی بدی نداشتیم. او همیشه حرمت و احترام مرا حفظ کرده است. من هم با او رابطه‌ی صمیمانه داشتم؛ اما او اکنون از آنچه تو به نام «خرافه» مورد نقد قرار داده‌ای، تغذیه می‌کند. منبع رزق و روزی او همین خرافه است. او شرکت سیاحتی و زیارتی دارد و از طریق آن پول هنگفتی به دست می‌آورد. اگر او این منبع رزق و روزی را از دست دهد، فکر می‌کند برایش قابل جبران نیست. به همین دلیل، نه به خاطر چیز دیگر، بلکه به خاطر منافع مادی و امکانات معیشتی‌اش، از «خرافه» دفاع می‌کند و از تو که این راز را در زندگی‌اش زیر سؤال برده‌ای خوشش نمی‌آید.»

من هم چیز بیشتری نگفتم. نکته‌ی مهمی برای فکر کردن یافته بودم. فکر کردم اگر واقعاً با نوشته‌ها و روایت‌ها و فعالیت‌هایم باعث نگرانی و به هم زدن زندگی عادی خانواده‌ام شده باشم، گناه بزرگی را مرتکب شده‌ام. حس می‌کردم پدرم با یادآوری این نکته، بار سنگینی را بر دوشم گذاشته است. او بدون اینکه چیزی بگوید، مرا ممنون لطف و مهر پدری خود کرده بود.

***

بعد از ظهر، فضای سنگینی بر خانواده حاکم شده بود. من بعد از غذای ظهر و صحبت با پدرم، مجالی داشتم که یادداشت‌هایم را تنظیم کنم و لحظه‌ای هم استراحت کنم. وقتی به سالن نشیمن برگشتم، پدر و مادرم را دیدم که نشسته اند و تلویزیون تماشا می‌کنند. ساعت چهار بجه‌ی عصر بود. تلویزیون افغانستان انترنشنال باز هم از برخوردهای شدید و بی‌رحمانه‌ی پولیس پاکستان با مهاجرین افغان خبر می‌داد.

گزارش افغانستان انترنشنال وضعیت را بدتر از روز گذشته نشان می‌داد. در گزارش می‌دیدم که چگونه پولیس‌ها با موترهای‌شان در کوچه‌ها گشت‌زنی می‌کنند و در برخی از محلات، به خانه‌های افغان‌ها وارد می‌شوند و آنها را با خشونت و بی‌رحمی سوار موتر می‌کنند و به سمتی نامعلوم انتقال می‌دهند.

برای یک لحظه حس کردم اطمینانی که دوست پدرم به ما داده بود، در ذهنم ناپدید می‌شود. حس کردم که پاسپورت و ویزا یا خانه‌داشتن در پس‌کوچه‌های اسلام‌آباد نیز شاید جلو بدرفتاری‌های پولیس را نگیرد. اخبار تلویزیون و شبکه‌های اجتماعی پر از شایعاتی بود که می‌گفتند پولیس مهاجران را، بدون توجه به اسناد و مدارک‌شان، از خانه‌ها و بازار جمع می‌کند و به افغانستان باز می‌گرداند.

نزدیک شام، دوست پدرم دوباره به خانه‌ی ما آمد و گفت که با صاحب‌خانه صحبت کرده و از او خواسته است که در مورد ما به پولیس چیزی نگوید. صاحب‌خانه‌ی ما در حویلی سمت راست منزل ما اقامت دارد. این هر دو حویلی متعلق به اوست؛ یکی را کرایه داده و در دیگری خودش زندگی می‌کند. به گفته‌ی دوست پدرم، صاحب حویلی قول داده است که از ما در برابر پولیس حفاظت کند.

***

مادرم پیشنهاد کرد که در غذای شب، دوست پدرم با همسر و فرزندان خود مهمان ما باشند. آن‌ها هم بدون تعارف و تعلل قبول کردند. بچه‌های کوچک، پس از صرف غذا، خیلی زود به خواب رفتند. علی و نرگس و مژده هم رفتند که استراحت کنند. آن‌ها کنار هم فلم‌های کارتونی و انیمیشن می‌بینند و هر سه در یک اتاق می‌خوابند. من و فاطمه در یک اتاق هستیم و اتاق نزدیک خانه‌ی نشیمن مال پدر و مادر است. اتاق‌های دیگر هم زیر یک دهلیز قرار دارند و دروازه‌های آنان از هم فاصله‌ی زیادی ندارد. اتاقی که من و فاطمه گرفته‌ایم، کوچک‌ترین اتاق در این منزل است؛ اما پنجره‌ی کلانی دارد که رو به حویلی باز می‌شود و شب‌ها از فضای سبز و هوای خوش‌گوار داخل حویلی لذت می‌بریم.

دیروز شام، پس از غذا، جو حاکم بر صحبت‌ها و تبصره‌های هر دو خانواده خبرهای مربوط به سخت‌گیری پولیس و آزار و اذیت مهاجرین بود. حس می‌کردم همه‌ی ما از این وضعیت دچار ترس و هراسی شدید بودیم. دوست پدرم گفت: امیدوارم ما از این وضعیت آسیب نبینیم. او گفت که این وضعیت برای چند روز ادامه خواهد یافت؛ اما دوباره به حالت عادی بر می‌گردد. به عقیده‌ی او، وقتی برخی از مهاجرین افغان در حمایت از عمران خان و طرف‌داران او در تظاهرات شرکت کردند، باعث خشم و ناراحتی حکومت پاکستان شدند. او گفت که جنگ و دعوای حکومت پاکستان با طالبان نیز در این فشارها بر مهاجرین نقش دارد. او حرف‌های دیگری هم گفت که من از آن چیز خاصی نفهمیدم.

فکر می‌کنم معلوماتم در مورد گروه‌های سیاسی یا موضع‌گیری حکومت‌ها در برابر همدیگر آنان خیلی ناقص و اندک است. وقتی دوست پدرم از رابطه‌ی طالبان پاکستان با طالبان افغانستان یاد کرد، من هیچ چیزی از آن درک نکردم. تنها یک بار پرسیدم: «آیا پاکستان هم طالبان دارد؟» دوست پدرم گفت: «طالبان در اصل در پاکستان ایجاد شدند و در همین کشور پرورش یافتند و رشد کردند.» دوست پدرم، گویا متوجه شده بود که من در مورد طالبان هیچ چیزی نمی‌دانم، با زبان ساده‌تر گفت: «طالبان در مدرسه‌های پاکستان درس خوانده‌اند. یک گروه آنان که طلبه‌های افغانستان‌اند، در افغانستان حکومت را به دست گرفته‌اند. گروه دیگر آنان که طلبه‌های پاکستان‌اند، تلاش دارند حکومت را در پاکستان به دست گیرند.» او افزود: «اما حکومت و ارتش پاکستان بسیار قدرتمند است و آن‌ها را مهار می‌کند.»

دوست پدرم بعد از آن هم در مورد مسایل سیاسی صحبت‌هایی کرد که پدر و مادرم همراه با سهیلا، همسر دوست پدرم، به آن به دقت گوش می‌دادند. من پس از لحظه‌ای دیگر که به صحبت‌های شان گوش دادم، اجازه گرفتم و به اتاقم رفتم تا به مطالعه و نوشتن یادداشت‌های خودم بپردازم.

زینب مهرنوش – پنج‌شنبه ۲۰ جدی ۱۴۰۳

Share via
Copy link