(قسمت سوم)
از دیروز، فضایی که در خانه داریم، چیزی شبیه دوران جنگ، یا وضعیتی شبیه به آنچه در برخی از فیلمهای مربوط به جنگ جهانی دوم، که فشار و سرکوب یهودیان توسط نازیهای آلمان را نشان میدهد، حس میکنیم. ما در درون خانههای خود مانند مجرمان فراری زندگی میکنیم و هر لحظه انتظار میکشیم که پولیس وارد خانهی ما شود و ما را به مکان نامعلومی منتقل کند.
برای من، گشت و گذار در صفحات اجتماعی به نوعی اعتیاد تبدیل شده است. در پی آن هستم که هم از وضعیت واقعی باخبر شوم و هم انتظار دارم خبر خوشی از پایان برخورد ظالمانهی پولیس پاکستان منتشر شود. در فیسبوک و اینستاگرام و توییتر، صحنههایی را میبینم که هرگز فراموش نخواهم کرد: مردان افغان را میبینم که با دستبند در موترهای پولیس نشستهاند؛ زنان و کودکانی را میبینم که با چشمانی اشکبار تقاضا میکنند تا آنها را انتقال ندهند.
در برخی از فیلمها و عکسهایی که در صفحات اجتماعی منتشر میشوند، افغانهایی را میبینم که در سر مرز منتظر اخراج به افغانستاناند. بعد از چند روز که در ذهن خود تصویری از راحتی و امنیت را پرورش میدادم، احساس میکنم که تاریکی و ناامیدی دوباره بر من غلبه میکند.
نگران هستم. انتظار داشتم که با بهبود وضعیت، بتوانیم دوباره به زندگی عادی برگردیم؛ اما به نظر میرسد هر روزی که میگذرد، وضعیت وخیمتر میشود. دیروز حتی یک جملهی دلگرمکننده از تلویزیون نشنیدم و اخبار تمامی رسانهها مملو از تصاویر دلخراش و روایتهای ناامیدکننده بود.
با خود فکر میکنم که آیا واقعاً همین زندگی در انتظار ماست؟ آیا مجبور خواهیم شد که دوباره از خانه و کاشانهی موقتی که گیر آوردهایم، بگریزیم؟ سوالهای زیادی به ذهنم خطور میکند و احساس ناتوانی در برابر این شرایط، قلبم را فشار میدهد. دیشب خواب میدیدم که در یک روز آفتابی، به آرامی در خیابانهای پاک و شاداب اسلامآباد در پاکستان یا هر کشور دیگری قدم میزنم، بدون ترس و بیم از کسی.
اما اکنون، واقعیت تلخی در مقابل چشمانم ظاهر میشود. صدای خندهی همسایههایی را که در کوچه در انتظار داشتم، دیگر نمیشنوم. با خود فکر میکنم که حتی ساکنان اصلی پاکستان نیز در جامعهای ناامن در انتظار هر تحولی هستند. از دیری بود که یاد گرفته بودم که باید قوی باشم و جسم و روحم را از ناامیدی و ترس حفظ کنم. اکنون دارم در برابر یک آزمون سخت و دشوار قرار میگیرم. توان آدمی، یک «واقعیت» است؛ یعنی «هر آنچه هست». مگر من میتوانم فراتر از «واقعیت» خود در همین زمان و مکانی که هستم، خود را تلقین کنم که گویا ناامید نیستم و ترس نمیخورم؟ این سوال و تردید، جانم را به درد میآرد.
دیروز شام، لحظهای کنار مادرم نشستم تا با هم درد دل و قصه کنیم. تصمیم داشتم که به هر گونه که میتوانم باید به امید یافتن یک راه حل، به زندگی ادامه دهم. به یاد سخن استادم افتادم که گفته بود: «آدمی با امید و تلاش انرژی خود را صیقل میزند. امید و تلاش، کلیدهای رهایی هستند.» وقتی با مادرم صحبت میکردم، به صورتی ناخودآگاه گفتم: «مادر، هر چند آیندهی مبهم و نامشخص داریم؛ اما باید تلاش کنیم تا آیندهی روشن بسازیم.» با همین سخن، حس کردم در دلم، امید کوچک شروع به جوانه زدن کرد. میدانم که در سختترین لحظات به سر میبریم. با اینهم، شاید این امیدی که در دل خود پرورش میدهم، بال پرواز ما به سمت فردایی بهتر باشد.
***
دیشب، بعد از اینکه غذای شام را صرف کردیم و از تماشای برنامهها و اخبار تلویزیون فارغ شدیم، به اتاقم رفتم. تصمیم گرفتم به هر طریقی که ممکن است، اجازه ندهم حس ناامیدی بر من غلبه کند. با خود عهد کردم به پیدا کردن راههایی تازه برای همزیستی با شرایط جدیدی که پیش آمده است، ادامه دهم. به یاد تمرینهای «امپاورمنت» افتادم که آموزش داده بود که چگونه بر ترسهای خود غلبه کنیم و به تواناییهای درونی خود تکیه کنیم. بنابراین، بر آن شدم تا آنچه را که در توان دارم جدی بگیرم و برای خود و خانوادهام فضایی مثبت ایجاد کنم.
با این هدف، دفترچهی تأملهای روزانهام را بیرون کردم و در صفحهای که مربوط امروز است، روز و تاریخ و ساعت را درج کردم. به ذهنم رسید که از فردا روزم را با ابتکارات کوچکی آغاز کنم. نوشتم: «اولین عهدم این است که هر روز، صبح بعد از بیدار شدن، کارهای روزمرهام را با انرژی مثبت شروع میکنم: ورزشهای سبک، تمرینات تنفسی و نوشتن افکار مثبت در دفترچهام.»
حس کردم اثر این جمله بر روانم ظاهر شد. باز هم نوشتم: «هر روز کوشش میکنم ضعفهای روزمرهای که در خود شاهد میشوم، به موقعیتهایی برای یادگیری تبدیل شوند.»
این جمله هم اثر معجزهآمیزی داشت. جملهی سوم را نوشتم: «به جای انتظار فقط برای یک روز بهتر، خودم به ساختن آن روزها اقدام میکنم.»
نکتههای دیگری را نیز در دفترچهام نوشتم که بیشتر شبیه یک تمرین فکری بود. میخواستم ذهنم را متمرکز کنم تا از زاویهای که تواناییهای خودم را به کار میاندازد، به مسایل نگاه کنم. میخواستم خودم را به هر ترتیبی که میتوانم مشغول نگه دارم تا تنهایی و بیکاری جا را برای ویروسهای تنهایی و افسردگی و فکرهای منفی خالی نکند.
مصروف نوشتن بودم که فاطمه وارد اتاق شد. بستر خواب هردوی ما نزدیک هم است. تخت خواب نداریم و روی بستر سفری که از کابل با خود آورده بودیم، کنار هم میخوابیم. فاطمه حس عجیبی از خواهر بزرگی را به من منتقل میکند. مخصوصاً وقتی میخوابیم، سرم را درست روی سینهاش فشار میدهد و پیشانیام را میبوسد. نرمیهای سینهاش درست مانند نرمیهای سینهی مادرم، برایم آرامش میدهد. بوی مادرم را در او حس میکنم.
امشب، وقتی وارد اتاق شد، از طرحهایی که در ذهن پرورده بودم، برایش گفتم و پیشنهاد کردم که یکدیگر را در فعالیتهای مختلف تشویق کنیم. بدون تردید، قبول کرد و با لبخندی گفت: «فقط تو بگو، نازنینم.»
گفتم: «بیا تمرینهای بازی صلح بر روی زمین را در جمع خانوادگی خود شروع کنیم: از امپاورمنت که گام اول آن «توانمندی جسم و ذهن» است. برای توانمندی جسم، تصمیم گرفتیم که مطابق پیشنهاد استاد خود، ورزش منظم روزانه را آغاز کنیم و برای خود و خانواده یک تقسیماوقات غذایی خوب آماده کنیم. برای توانمندی ذهن نیز تصمیم گرفتیم برنامههای آموزشی خود را در چارچوب یک تقسیماوقات منظم قرار دهیم تا مطابق فرمول امپاورمنتی، قابل پیمایش و اندازهگیری باشد و در زمانی معین که در نظر میگیریم، به اهداف و مقاصدی که تعیین میکنیم، برسیم.
هر دو با هم نشستیم و طرحهای عملی را که در ذهن داشتیم، در کتابچه نوشتیم و از تمام آنها لیست بلندی تهیه کردیم. بالاخره فعالیتهای روزانهی خود را اولویتبندی کردیم و هر کدام را در زمانی معین وارد لیست تقسیماوقات خود گنجانیدیم. از آشپزی و یادگیری غذاهای محلی گرفته تا نقاشی و نوشتن داستانهای کوچک. از زبان انگلیسی تا تمرینهای ریاضی و فزیک و کیمیا. گفتیم نرگس و مژده و علی را هم در این فعالیتهای خود شریک میکنیم تا هم گروه پنجنفرهی ما تکمیل شود و هم فضا با انرژی مثبتتری پر شود. مطمین بودیم که این کار نه تنها حس دوستی و همدلی را در ما تقویت میکند، بلکه به ما فرصتی میدهد تا از فشارهایی که به صورت ناخواسته وارد زندگی ما شده است، کمی دور شویم.
***
امروز صبح وقتی از خواب برخاستیم، تقسیماوقاتی را که شب تهیه کرده بودیم، روی دیوار اتاق نصب کردیم. فاطمه دستخط قشنگی دارد. جدول را من کشیدم. نوشتههایش را او تکمیل کرد. اولین فعالیت ما، پس از شستن دست و صورت و نیایش مختصر صبحگاهی، ورزش بود. هر دو روی صوفهی پیش اتاق، در داخل حویلی رفتیم و به آهستگی شروع به نرمش کردیم. فضای حویلی ما سرسبز و قشنگ است. به خصوص، در اول صبح هوای مطبوع و ملایمی است که برای آدم انرژی میدهد. اسلامآباد در مجموع شهر سرسبز و قشنگی است. ساحهای که ما در آن اقامت داریم، از هر لحاظ زیبا و قشنگ و خلوت است.
فاطمه مدت زیادی را در کلپ تکواندوی معرفت، تحت نظر داکتر انور یوسفی، تمرین کرده و با نرمش و تکنیکهای اولیهی تکواندو آشنا است. او دو دست لباس ورزشی نیز دارد. یکی را برای من داد و یکی را خودش پوشید. برایم گفت: «در روزهای اول، باید از نرمش ساده شروع کنیم که روی عضلات ما فشار نیاید. مخصوصاً تو که ورزش منظم نکردهای، باید محتاط باشی که تا بدنت کاملاً گرم و نرم نشده است، حرکتهای ثقیل انجام ندهی.»
در نیمههای ورزش بودیم که نرگس و علی هم از خواب بیدار شدند و به صحن حویلی آمدند. برای آنها هم پیشنهاد کردیم که با ما در نرمش و ورزش ملحق شوند. علی کمی مردد بود و حس کردم تنبلیاش بالا زده بود. نرگس بلافاصله به ما پیوست و اقدام او علی را هم تشویق کرد تا تنبلی و خستگی خود را کنار بگذارد و به جمع ما بپیوندد. علی با شیطنت گفت: «مژده را هم بیدار کنم؟» فاطمه گفت: «نه، حالا او را بگذار خواب باشد. برای روزهای بعد او را هم آماده میکنیم.»
حالا چهار نفر شده بودیم. یک تیم کوچک؛ اما صمیمی و پرانرژی. برای امروز بیست دقیقه را در نظر گرفته بودیم. وقتی این زمان برای من و فاطمه که زودتر شروع کرده بودیم، تمام شد، فاطمه گفت که بهتر است برای امروز به همین حد اکتفا کنیم تا بدن ما احساس خستگی نکند.
***
قصهی امروز را در همین جا تمام میکنم. یادداشتهایی که تهیه کردهام، برای روایت چند روزهام مواد کافی آماده کرده است. امروز پر بود از حرفها و تجربههای جدیدی که حس میکنم برای من مثل یک معجزهی قشنگ، روزنههای جدیدی را در زندگیام باز کردند. امروز طرح و تقسیماوقات روزانهی خود را در گروه کوچک پنجنفرهی خود مرور و بازبینی کردیم. برای گروه خود اسم قشنگی انتخاب کردیم: رهایی.
فاطمه مسوولیت گرفت تا برای گروه یک اساسنامهی کوچک بنویسد. من مسوولیت گرفتم که با نرگس و علی و مژده کار کنم تا آنها را با اصول و برنامههای بازی صلح بر روی زمین آشنا بسازم. هفت اکشن یا اقدام بازی صلح را روی یک کاغذ رسامی کرده بودم و یکی یکی برایشان توضیح دادم و گفتم که هر روز مطابق همین نقشه به کار و فعالیت و زندگی خود ادامه میدهیم.
زینب مهرنوش – جمعه ۲۱ جدی ۱۴۰۳