دیروز حوالی ساعت دو بجهی بعد از ظهر، پدرم به خانه آمد و به مادرم گفت که امشب سه نفر از دوستانش برای دیدن ما میآیند. او گفت که یکی از دوستانش در وزارت داخلهی نظام جمهوریت کارمند بوده، دومی در موسسهی «جیتیزید» همکار او بوده و سومی در یکی از رسانهها خبرنگار بودهاست. پدرم گفت که حالا همهی این دوستانش در اسلامآباد آمده و مثل ما منتظر قبول شدن کیس پناهندگی خود هستند.
پدرم پیشنهاد کرد که برای شام از رستورانت غذای آمادهای بیاوریم؛ چون امکان پختن غذا در خانه را نداریم. مادرم با این پیشنهاد مخالفت کرد و گفت: «نخیر، میتوانیم غذای ساده؛ اما مناسبی در خانه تهیه کنیم. لازم نیست از رستورانت غذا بخواهیم.» او از پدرم خواست مقدار کمی گوشت، نان، میوه و ترکاری از بازار خریداری کند و گفت که بقیهی مواد را در خانه داریم و میتوانیم غذا آماده کنیم.
پدرم بیشتر از آن به بحث ادامه نداد و از من خواست که با هم به بازار برویم و مواد لازم برای غذای شب را تهیه کنیم. بازار از خانهی ما فاصلهی زیادی ندارد. او گفت که پاسپورت خود را به همراه داشته باشم تا اگر احیاناً پولیس بازخواست کرد، بتوانیم آن را نشان دهیم.
خوشبختانه در مسیر راه و بازار با پولیسی مواجه نشدیم و بدون هیچ مزاحمتی، موادی را که نیاز داشتیم، خریدیم. بازار نسبت به روزهای قبل خلوتتر بود و هنوز ترس و هراس مهاجرین از آزار و اذیت پولیس وجود داشت؛ به نظر میرسید مردم ترجیح میدهند بیرون از خانههای خود گشت و گذار زیادی نکنند.
پدرم از برخی مواد کمی بیشتر خرید کرد تا برای روزهای بعد نیز ذخیره داشته باشیم و مجبور نشویم دوباره به بازار بیاییم. مجموع خریدی که انجام دادیم، پانزده هزار و چهارصد کلدار پاکستانی شد که به گفتهی پدرم معادل حدود چهار هزار و یکصد افغانی میشود. رقم درشتی بود؛ اما طبق محاسبهی پدرم، این مقدار خرید در مقایسه با قیمت مواد غذایی در کابل ارزانتر بود. او گفت که همین مقدار مواد در بازار کابل احتمالاً نزدیک به پنج هزار افغانی میشد.
خریدها را در کیسههای محکم پلاستیکی انداختیم و من و پدرم آن را در دستانم گرفته به سوی خانه برگشتیم. وزن خریدی که در دستان من بود، سنگین بود؛ اما وزن مقدار سودایی که در دستان پدرم بود تقریباً دو برابر چیزی بود که من حمل میکردم. با این حال، تا به خانه رسیدیم، ناگزیر پنج یا شش بار توقف و دمراسی کردیم.
وقتی سودا را در خانه گذاشتیم، دستان من کبود شده بود و به شدت درد میکرد. مادرم فوری آمد و همزمان که بار را از دستم گرفت، گفت که دستانم را بشویم و با یک نوع پماد پاکستانی که برای تسکین درد موثر است، چرب کنم تا کوفت آن برطرف شود. درد دستانم دیری دوام نکرد؛ اما وقتی دوباره به آشپزخانه برگشتم تا در کار پخت و پز با مادرم و فاطمه کمک کنم، دیدم که آن دو، به کمک نرگس که در برخی از کارهای کوچک سهم داشت، همهی کارها را تمام کرده و آشپزخانه را دوباره تمیز کردهاند. فاطمه گفت: «ضرور نبود که تو بیایی. تو سهم خود را انجام دادی و با پدر سودا خریدی و به خانه آوردی.»
***
تا شام فرصت داشتم که هم کتاب مطالعه کنم و هم برخی از یادداشتهای روزانهام را تنظیم کنم. دوستانی که پدرم از آنها یاد کرد و قرار بود مهمان ما باشند، کمی دیرتر رسیدند. هوا تاریک شده بود. قبل از آمدن مهمانها، مادرم پیشنهاد کرد که خانم سهیلا و شوهرش را نیز دعوت کنیم که با بچههایشان مهمان ما باشند. او گفت: «وقتی غذا میپزیم، برای همهی ما کفایت میکند. درست نیست که آنها با بچههایشان در جمع ما نباشند. لحظهی شاد و خوبی خواهیم داشت.» پدرم نیز با خوشی پیشنهاد او را پذیرفت و رفت تا دوستش را از برنامهی شب ما خبر کند.
مجموع مهمانهای ما برای غذای شب پنج نفر شده بود که البته دو تن از بچههای خانم سهیلا نیز بودند. این بچهها، مثل همیشه، وقتی کمی با مژده و نرگس بازی کردند، در گوشهای به خواب رفتند. مادرم از خانم سهیلا خواست که مقداری از ظروف غذاخوری خود را نیز بیاورد تا بتوانیم از آنها برای صرف غذا استفاده کنیم. خانم سهیلا، علاوه بر اینکه ظروف را آورد، در آمادهسازی و صرف غذا نیز به مادرم کمک کرد. مادرم غذایی را که در پختن آن مهارت خاصی دارد، تهیه کرده بود: سبزیپلوی که یک نوع قورمهی لذیذ نیز همراه آن بود.
میز غذاخوری ما در گوشهای از خانهی نشیمن قرار دارد و جای کافی برای دوازده نفر فراهم میکند. وقتی خود ما پشت آن مینشینیم، جای زیادی در وسط هر کدام از ما خالی میماند که امشب با حضور مهمانها پر شده بود. مهمانها تقریباً همزمان رسیدند و چون از زمان رسیدن خود به پدرم اطلاع داده بودند، ما توانستیم قبل از رسیدن آنها مقدمات صرف غذا را آماده کنیم.
پدرم از مهمانها استقبال کرد و وقتی به خانه وارد شدند، روی مبلهای اتاق نشیمن نشستند و ما به کمک بچههای دیگر از آنها با چای و شیرینی مختصری پذیرایی کردیم. پدرم همهی ما را یکایک به دوستانش معرفی کرد و آنها را نیز برای ما معرفی نمود. با هم خوش و بش و تعارف کردیم و فضا بسیار زود رنگی صمیمانه و خودمانی گرفت.
بعد از صرف چای، مادرم از همه خواست که به خاطر صرف غذا پشت میز غذاخوری قرار گیریم. تا وقتی مهمانها پشت میز نشستند، تقریباً تمام غذا روی میز چیده شده بود و یکی دو قلم مختصر که باقی مانده بود، پس از آنکه همه روی صندلیهایشان نشسته بودند، تکمیل شد. مادرم نیز در کنار خانم سهیلا نشسته بود و مهمانها در حالی که از مادرم و همهی ما تشکر کردند، آرام آرام به صرف غذا شروع کردند.
صرف غذا حدود نزدیک به یک ساعت طول کشید. در هنگام غذا، دربارهی وضعیت مهاجرین و سختگیریهای پولیس پاکستان و کیسهای پناهندگی هر یک از حاضرین تبادل نظر صورت گرفت. بهطور کلی، همه از پذیرفته شدن کیسهای خود مطمئن بودند و هیچیک از آنها در جریان آزار و اذیتهای پولیس دچار مشکل خاصی نشده بودند. دو نفر از دوستان پدرم که کیسشان در آلمان تایید شده بود، در مهمانخانهی مخصوص آلمانیها به سر میبردند و گفتند که احتمال دارد تا پایان ماه جنوری پرواز کنند. آنها گفتند که پس از مصاحبه و بایومتریک، شاید ما نیز بهزودی به مهمانخانه منتقل شویم. مطابق گفتهی آنها آلمانیها کسانی را که کیسشان پذیرفته شود، تحت حمایت خود میگیرند و تا زمانی که به راه و رسم زندگی جدید در آلمان بلد شوند، به این حمایت دوام میدهند. شنیدن این خبر برای ما خوشحالکننده بود؛ هر چند پیش از این پدرم نیز به این موارد اشاره کرده بود.
***
بعد از صرف غذا، دوباره به مبلهای راحت اتاق نشیمن برگشتیم. تلویزیون افغانستان انترنشنال خبر آتشسوزی هولناک در لسآنجلس را پخش میکرد که گفته میشود زیباترین بخش شهر را که ثروتمندان آمریکایی و چهرههای معروف هالیوود در آن زندگی میکنند، به خاکستر تبدیل کرده است. اعلام شد که خسارت ناشی از این آتشسوزی بالاتر از ۲۵۰ میلیارد دالر برآورد شده و برخی از خانههایی که در آتش سوختهاند، قیمتشان بین ۷۰ تا ۷۵ میلیون دالر بوده است.
بحث مهم در میان مهمانها حول آتشسوزی بود؛ اما خیلی زود موضوع به سیاست رئیسجمهور جدید آمریکا، دونالد ترامپ، کشیده شد. پیش از آغاز بحثهای جدی، پدرم به دوستانش گفت که زینب نویسنده است و تمام ماجراهایی را که در زندگی روزانهاش شاهد میشود، بهصورت روایت مینویسد و نشر میکند. او گفت: «این را گفتم تا متوجه باشید که هرچقدر هم که ما توصیه کنیم، این دختر از نوشتن و روایت کردن منصرف نمیشود. عنوان نوشتههایش هم جالب است: «پرده را پس میزنم.» پس بدانید که اگر سخنی از میان حرفهایتان یکوقت در مطبوعات راه پیدا کرد، از من گلایه نکنید.»
پدرم مرا باز هم غافلگیر کرده بود. فکر میکردم که او در پس زدن پرده، از من در اغلب جاها پیشدستی میکند و چیزی را پشت پرده باقی نمیگذارد. با اینکه کمی دستپاچه شده بودم، معذرت خواستم و گفتم: «اما اگر شما راضی نباشید، هیچ چیزی نمینویسم. حالا یاد گرفتهام که دیگر بیاحتیاطی نکنم.»
دوست پدرم که همسایهی ما است، به بحث وارد شد و گفت: «نگران نباشید. من نوشتههای زینب را خواندهام. خیلی زیبا و مسئولانه مینویسد. در نوشتههایش هیچ اسمی را بهصورت واقعی نمیآورد و بیشتر از اسم مستعار استفاده میکند. در مطالبی که مینویسد نیز تلاش دارد که بیشتر از آموختههای خود بنویسد که به نظر من کار مفید و خوبی است و جای نگرانی ندارد. ما هم حرفی نمیزنیم که کدام راز پنهانی محسوب شود. قصه و ابراز نظر میکنیم و اگر حرف ما جایی درز هم کند، زیانی ندارد.»
دوست پدرم که سابقهی خبرنگاری دارد، با علاقمندی به همهی صحبتها گوش میداد و وقتی نوبت به او رسید، با لبخندی ملیح و زیبا گفت: «من نوشتههای زینب را در شیشه میدیا دنبال میکنم و خوشحال هستم که اینجا با خود زینب هم آشنا میشوم. راستش، تا کنون نمیدانستم که با نویسندهی واقعی آن روایتها رو بهرو شوم. من به عنوان یک خبرنگار، نه تنها از نشر آن روایتها نگرانی ندارم، بلکه آن را بسیار مفید و آموزنده میدانم.» وی قول داد که در نوشتههایم مرا کمک کند و تا جایی که برایش ممکن باشد، در ویراستاری و بهبودی آنها سهم گیرد.
من هم که فضا و فرصت را مناسب دیدم، اجازه گرفتم که جریان صحبتها را در موبایل خود ثبت کنم تا وقتی نظری را مطرح میکنم، دقیقتر باشد. کسی با این پیشنهاد من مخالفت نکرد. تنها شخصی که کارمند وزارت داخله بود، گفت: «لطفاً این صداها را هیچ جایی پخش نکنید و از اسم و مشخصات هیچ کسی که اینجا حرف میزند، در روایتهای خود چیزی ننویسید.» او ادامه داد: «اغلب ما کیس پناهندگی داریم. برخی از حرفها که شاید برای ما طبیعی و عادی جلوه کنند، برای کیس پناهندگی مشکل و دردسر خلق میکنند. ضمن اینکه وضعیت امنیتی ما در اسلامآباد هم ممکن است ریسکهایی داشته باشد.»
من هم قول دادم که هیچ وقت، هیچ صدایی را در جایی پخش نمیکنم و اسم و مشخصات هیچ کسی را در روایتها و نوشتههایم ذکر نمیکنم.
وقتی ساعت یازده شب مهمانهای پدرم از خانه بیرون رفتند، من موبایلم را چک کردم و دیدم که سه ساعت و دوازده دقیقه بحث و گفتوگوی بسیار جالب و آموزنده را در حافظهی موبایلم ذخیره کردهام. این صحبتها نه تنها برای من ارزشمند بودند، بلکه میتوانستم از آنها در نوشتههای آیندهام بهرهبرداری کنم و روایتی حقیقی از شب مهمانی و تبادل نظرهایی که صورت گرفته است، ارائه دهم.
این مهمانی، برای من نه تنها فرصتی برای آشنایی با دوستان پدرم بود، بلکه منبعی غنی از تجربیات و داستانهایی بود که میتوانستند به عنوان الهام برای نوشتن ادامهدار من در آینده باشند.
زینب مهرنوش – چهارشنبه ۲۶ جدی ۱۴۰۳