پرده را پس می‌زنم (۳)؛ قصه‌ی خواهرم

Image

امروز با خواهرم گفت‌وگو کردم. در واقع قصه‌ی خواهرم را شنیدم. پرده را پس زدم و در پشت ذهن او، زندگی و تجربه‌هایش را مرور کردم.

خواهرم فاطمه نام دارد. یک‌ونیم سال یا کمی بیشتر از من بزرگ‌تر است. البته باید بگویم که تمام نام‌هایی که در این روایت‌ها استفاده می‌کنم، مستعار است. نگرانی‌ام از امنیت خودم و کسانی است که درباره‌ی‌شان روایت می‌کنم. آنها تنها با همین شرط حاضر شده‌اند با من صحبت کنند. من هم به این عهد پایبندم و اسم واقعی سوژه‌هایم را نمی‌آورم.

خواهرم بسیار زیبا و شیک‌پوش است. در میان تمام خواهرانم، او بیش از همه به سر و وضع و لباس خود می‌رسد. مادرم گاهی به او طعنه می‌زند و می‌گوید: «دختر، مطمین باش که به اندازه‌ی کافی زیبا هستی. برو به کار و درس‌هایت رسیدگی کن.»

خواهرم اصلاً به روی خود نمی‌آورد. برای او زیبایی، نظافت و آراستگی بسیار معنادار است. سلیقه‌ی عجیبی دارد. دفترچه‌اش پر از رنگ و نقاشی و تصویر است. در خانه، همه چیزش سر جای خود قرار دارد. وقتی نوبت آشپزی به او می‌رسد، هم غذای متفاوتی می‌پزد و هم آن را با سلیقه و تزیین زیبا روی سفره می‌چیند. خودش هم با دقت مراقب است که کسی هنگام غذا خوردن بی‌نظمی نکند و زیبایی سفره را به هم نزند. مادرم این بخش از کار او را بسیار دوست دارد و با تحسین از او یاد می‌کند. مادرم هم زیبا و باسلیقه است، به‌ویژه از وقتی که در مکتب سواد حیاتی معرفت درس خوانده است، بیشتر به خود و زیبایی و لباس و آرایش دخترانش توجه می‌کند. مادرم آشپز ماهری هم هست و غذاهای خوش‌مزه و رنگارنگی می‌پزد. فاطمه نیز مهارت آشپزی و سلیقه‌اش را تا حد زیادی از مادرم آموخته است.

امروز وقتی گفتم که می‌خواهم داستان او را بشنوم، به راحتی و با خوشحالی پذیرفت. مرا خیلی دوست دارد. با هم مانند یک تن هستیم. کنار هم می‌خوابیم. به یک مکتب می‌رویم و با هم برمی‌گردیم. در کلاس‌های زبان انگلیسی و کامپیوتر نیز با هم شرکت کرده‌ایم. اولین بار که خواهرم عاشق شد، راز دلش را با من در میان گذاشت. پسری از دانش‌آموزان مکتب معرفت را دوست داشت. او هم پسری آراسته و شایسته بود. نامش شریف بود و از نظر تحصیلی هم‌سطح خواهرم بود. در کلاس خود همیشه نمرات بالایی کسب می‌کرد. از چگونگی دیدارها و گفت‌وگوهای‌شان اطلاعی ندارم. در واقع هیچ‌گاه نخواستم از این بخش زندگی و رابطه‌ی‌شان چیزی بدانم. این قسمت همیشه در پس پرده باقی ماند.

پس از سقوط جمهوریت، شریف به آمریکا رفت. تمام خانواده‌اش مهاجرت کردند. خواهرم از رفتن او بسیار اندوهگین شد. یک روز پیش از عزیمت، شریف خواهرم را دید و به او قول داد که برای رفتن به آمریکا دعوتش خواهد کرد. هنوز هم از طریق ایمیل و واتس‌اپ با یکدیگر در تماس هستند. مادرم نیز از رابطه‌ی آنها آگاه است، اما پدرم چیزی نمی‌داند. فاطمه برخی از پیام‌هایی را که رد و بدل می‌کنند، به من نشان می‌دهد. از ادب و نزاکتی که در رابطه‌ی‌شان وجود دارد، بسیار خوشم می‌آید. مادرم نیز چون شریف را در مکتب معرفت دیده بود، او را پسندیده بود. مادرم همیشه به ما می‌گوید که حق دارید عاشق شوید و با کسی که دوست دارید، ازدواج کنید و زندگی مشترک تشکیل دهید. می‌گوید هر وقت تصمیم به ازدواج گرفتید، به من بگویید تا پدرتان را نیز راضی کنم که با شما موافقت کند. هنوز نمی‌دانم آیا این خوش‌بینی او محقق خواهد شد یا خیر. فاطمه نیز مطمئن نیست و گاهی می‌گوید شاید پدر قبول نکند.

فاطمه امروز به اتاقم آمد و مفصل با من صحبت کرد. هوا سرد بود. هر دو زیر یک پتو نشستیم. پاهای‌مان به هم چسبیده بود و گرمای بدن‌مان به یکدیگر منتقل می‌شد. خواهرم آرام‌آرام بسیاری از مطالبی را بازگو کرد که تا به حال نشنیده بودم. او از آزار و اذیتی که در راه مکتب و در بازار از سوی پسران و مردان ولگرد در کوچه و بازار متحمل شده بود، یاد کرد. هر مورد را با ذکر جزئیات بیان کرد. برخی از آنها برایم بسیار ناراحت‌کننده بودند. یک بار دو پسر او را در کوچه چنان تعقیب کرده بودند که گفت وقتی وارد خانه شد، نفسش بند آمده بود. خواهرم اهل دعوا و جنجال نیست. هیچ‌گاه در برابر کسی از خود دفاع نمی‌کند. وقتی مادرم او را به خاطر لباس و آرایش و رسیدگی به ظاهرش سرزنش می‌کند، هیچ نمی‌گوید. به یاد ندارم که در مکتب هم با کسی دعوا کرده باشد. امروز گفت که در پس پرده‌ی این آرامش، چه روح و روان زخمی و آسیب‌دیده‌ای داشته است. گفت که پیش از آشنایی با شریف، از تمام پسرها و مردها نفرت داشت. همه‌ی آنها را وحشی و موذی می‌پنداشت. می‌گفت که حتی از پدر هم خوشش نمی‌آمد.

فاطمه گفت اولین بار وقتی فهمید که مادرمان در سن چهارده سالگی مجبور به ازدواج شده، بسیار خشمگین شد. احساس می‌کرد مادرمان قربانی هوس و خواسته‌ی پدر شده است. می‌گفت که پدر از طریق روابط خانوادگی، مادر را وادار به ازدواج کرده است. خانواده‌های مادر و پدرم نسبت دور فامیلی دارند. فاطمه گفت که یک بار از مادر شنیده است که پدر برای ازدواج با او، از پول و نفوذ خود استفاده کرده است. مادرم در این مورد به من چیزی نگفت و بحث را به جای دیگری کشاند. مادرم اکنون پدرم را دوست دارد و از او راضی است. اما فاطمه می‌گوید که زمانی از پدرم بسیار متنفر بوده و فکر می‌کرده که او مادر را به زور وادار به ازدواج کرده است.

فاطمه اکنون خود را برای دریافت بورسیه آماده می‌کند. او نیز با من به «کلستر ایجوکیشن» می‌آید. هر دو عضو یک گروه پنج‌نفره هستیم که «بازی صلح تا سال ۲۰۳۰» را پیش می‌بریم. او درس‌های امپاورمنت یا توانمندسازی را بسیار دوست دارد و تقریباً در این دو سال و نیم، تمام درس‌ها و جلسات آن را دنبال کرده است. مرا نیز بسیار حمایت می‌کند. گاهی مرا اذیت می‌کند و می‌پرسد: «دختر، بگو عاشق شده‌ای یا نه؟» می‌گویم: «من عاشق تو هستم.» باور نمی‌کند.

امروز وقتی داستان‌هایش به پایان رسید، گونه‌هایم را لمس کرد و بعد محکم نیشگون گرفت. جیغ زدم و گفتم: «چه کار می‌کنی؟» گفت: «شیطان!» دیگر چیزی نگفت. نفهمیدم منظورش از این حرف چه بود. از بس این کلمه را زیبا و با ظرافت بیان کرد، نخواستم با پرسش خود لذت آن را از بین ببرم. لبخند زدم و او را در آغوش گرفتم. خواهرم اجازه داد بخش زیادی از حرف‌هایش را در یادداشت‌های بعدی‌ام بنویسم. او خودش هم می‌نویسد؛ اما می‌گوید عاشق نوشته‌های من است.

تا قصه‌ی دیگر…!

زینب مهرنوش – چهارشنبه، 28 قوس 1403

Share via
Copy link