حبیبالله، پسر کاکای پدرم، حدود بیست و هفت سال عمر دارد. دو سال است ازدواج کرده و صاحب دو فرزند، یک دختر و یک پسر است. خودش اکنون در یک دانشگاه خصوصی جامعهشناسی درس میخواند. تا قبل از سقوط جمهوریت، چند سال پیهم در کانکور امتحان داده و هر بار ناکام مانده بود. پس از سقوط جمهوریت، تصمیم گرفت شرکت سیاحتی و زیارتی ایجاد کند. به سرعت کار و بارش رونق گرفت و رشد کرد. ثروتمند شد، دو بار به ایران رفت و یک بار هم به کربلا. پس از بازگشت از کربلا ازدواج کرد و سال گذشته یک حویلی لوکس و زیبا خرید. صاحب موتر شد و هر روز با آن به شرکتش میرود و شب با همان موتر به خانه برمیگردد. لباس شیک و گرانقیمت میپوشد و در مراسم عروسی، خیرات، نذر و محرم به طور منظم شرکت میکند. در اغلب این محافل، تسبیحی به رنگ سبز مایل به انگوری میان انگشتانش میچرخاند. او را در میان اقوام ما کربلایی حبیب مینامند.
دو شب پیش مهمان ما بود. پدرم او را به خانه دعوت کرده بود تا روابط خانوادگی ما مستحکمتر شود. او همراه با همسر، دو فرزند و والدینش آمده بود.
خانهی ما در حد متوسط است. دکوراسیون و آرایش خانهی ما به لطف سلیقه و ذوق مادرم و خواهرم فاطمه چشمنواز است. همه چیز منظم است. کربلایی حبیب که وارد خانه شد، با صدای بلند گفت: «ماشاالله، ماشاالله، خدا برکت بدهد!»
پس از صرف غذا، گفتوگو آغاز شد. کربلایی حبیب رشتهی سخن را به دست گرفت. به هیچکس مجال سخن نمیداد. تمام چشمها به او دوخته شده بود. او از مسایلی سخن گفت که فقط دو روز پیش در درسهای «امپاورمنت» یا توانمندسازی، استاد ما از آن با عنوان «هزینهی خرافه» یاد کرده بود. من ساکت و آرام گوش میکردم. فاطمه هم که کنارم نشسته بود، آرام گوش میداد. یک بار آهسته در گوشم گفت: «ببین، زینب. تمام حرفهایش تأیید همان مطالبی است که استاد در جلسهی امپاورمنت میگفت.»
کربلایی حبیب گفت که امسال از طریق شرکتهای سیاحتی و زیارتی، بیش از نود هزار نفر به کربلا و نجف و زیارت عتبات عالیات رفتهاند. من معنای اصطلاح «عتبات عالیات» را نمیدانستم. فوراً چت جیپیتی را در موبایلم باز کردم و پرسیدم که «عتبات عالیات یعنی چه؟» این تعریف آمد: «عتبات عالیات به اماکن مذهبی و مزارهای مقدس امامان شیعه در عراق گفته میشود. این مکانهای مقدس در چهار شهر زیارتی نجف، کربلا، کاظمین و سامرا واقع شدهاند.» دربارهی ریشهی لغوی این اصطلاح نوشته بود: «واژهی “عتبات” در زبان عربی به معنای آستانه و درگاه است. به همین دلیل به این مزارهای مقدس، “عتبات عالیات” یا “اعتاب مقدسه” گفته میشود.» در این شرح آمده بود که «این مکانها از اهمیت بسیار زیادی برای شیعیان برخوردارند. در دورهی صفویان، بازسازی و مرمت این اماکن مذهبی با اهداف مذهبی، اجتماعی و سیاسی دنبال میشد.»
کربلایی حبیب هر بار که از این عتبات عالیات یاد میکرد، گویی از یک اصطلاح مقدس سخن میگفت. لحن و حالت عجیبی به خود میگرفت. من از کربلایی حبیب پرسیدم که حداقل هزینهی یک نفر که به این سفر «عتبات عالیات» میرود، چقدر میشود. کمی مکث کرد و پرسید: «منظورت چیست؟» گفتم: «منظور خاصی ندارم. میخواهم بدانم که هزینهی یک نفر برای سفر به عتبات عالیات چقدر میشود.» به صورت مشروح چند مورد هزینه را که شامل ویزا، حمل و نقل، خوراک، هدایا و نذر پس از بازگشت میشد، محاسبه کرد و گفت بین یک و نیم تا دو لک افغانی هزینه میشود. وی افزود: «در این هزینه، اقامت دو سه ماههی افراد در کابل برای ثبتنام و پیگیری ویزا و دیگر امور، که در هوتل، مسافرخانه یا خانههای نزدیکان و اقوام خود میمانند، محاسبه نشده است.» گفتم: «یعنی چیزی بیشتر از دو هزار دالر؟» گفت: «دقیقاً. دقیقاً». کربلایی حبیب افزود که امسال بیش از دوازده هزار نفر که نامشان ثبت شده بود، به دلیل عدم دریافت ویزا نتوانستند به زیارت عتبات عالیات بروند. گفت: «یک بار که با جمعی از بزرگان به شمول استاد اکبری و آقای عالمی به دیدار سفیر ایران رفتیم و این بزرگان درخواست کردند که ایران برای زایرین عتبات عالیات ویزا بدهد، سفیر ایران گفت که به بیش از نود هزار نفر امسال ویزا دادهایم. بیش از این گنجایش ندارد.»
من گفتم: «یعنی نود هزار نفری که به کربلا رفتهاند، اگر هر نفر دو هزار دالر هزینه کرده باشد، در مجموع یک صد و هشتاد میلیون دالر هزینه کردهاند؟» گفت: «از کجا این محاسبه را انجام دادی؟» گفتم: «ماشین حساب موبایلت را روشن کن و ببین.» گویا باورش نمیشد. موبایلش را بیرون آورد، ماشین حساب آن را روشن کرد، محاسبه کرد و گفت: «درست میگویی. یک صد و هشتاد میلیون دالر.»
گفتم: «استادم میگفت که در طول بیست سال گذشته که آمریکا و جامعهی بینالمللی میلیاردها دالر در افغانستان هزینه کردند، در تمام هزارهجات، یک صد و هشتاد میلیون دالر به عنوان پروژه از جاده تا شفاخانه و مکتب و پل و پلچک و امثال آن هزینه نشده است. آیا عجیب نیست که هزارهها تنها در یک سال یک صد و هشتاد میلیون دالر را صرفاً به خاطر یک خرافه هزینه میکنند؟»
حرف من مانند یک بمب منفجر شد. رنگ از چهرهی کربلایی حبیب پرید. در یک لحظه سرخ و زرد و سفید شد. لبانش را گزید و گفت: «خرافه؟ … میفهمی دختر که چه میگویی؟ عقیده و باور مذهبی مردم را خرافه مینامی؟ این حرفها را از کجا یاد گرفتهای؟»
آرامشم را حفظ کردم. پدرم به من نگاه میکرد. فاطمه دستانم را در دست خود گرفته بود و کمی فشار داد. شاید میخواست بگوید که آرام باشم و حرفی نزنم. گفتم: «کربلایی کاکا، خرافه یعنی عقیده و باور بدون دلیل. یعنی آدم به چیزی باور داشته باشد، اما برای آن دلیل عقلی نداشته باشد. اگر جامعهی هزاره که یک جامعهی فقیر و گرسنه و محروم است، یک صد و هشتاد میلیون دالر داشته باشد که برای رضایت امام حسین و سایر امامان خود هزینه کند، باید دلیل عقلی داشته باشد که بگوید این هزینه چگونه رضایت امام حسین و سایر امامان را تأمین میکند.»
کربلایی حبیب حدود نیم ساعت صحبت کرد. از هر آنچه که دانش جامعهشناسیاش اقتضا میکرد، بهره گرفت. رفتار و گفتار عجیبی داشت. تمام تلاشش این بود که خود را به عنوان یک دانشجوی جامعهشناسی، فردی باسواد و امروزی نشان دهد و استدلال علمی و منطقی کند. از ارزش و اهمیت زیارت و عتبات عالیات و باورهای مذهبی مردم سخن گفت. از بدی دموکراسی و حقوق بشر و آزادیهای غربی یاد کرد. از فساد و بیبندوباری در غرب یاد کرد. من سراپا گوش بودم و هیچ واکنشی نشان ندادم تا اینکه خودش آرام شد. گفتم: «کربلایی کاکا، اکثریت مطلق کسانی که به عتبات عالیات میروند، فقیر و محروماند. فرزندانشان نمیتوانند به مکتب بروند، بیمارانشان درمان نمیشوند. خانه و خوراک و پوشاک مناسبی ندارند. چرا باید بگوییم که یک صد و هشتاد میلیون دالر موارد بهتری برای هزینه کردن ندارد؟ …»
چون من به سخنان کربلایی حبیب گوش داده بودم، او در برابر پرسشم ساکت ماند و واکنش منفی نشان نداد. گفتم: «در کنار این هزینه، میلیونها دالر هزینهی کسانی را در نظر بگیریم که سالانه به حج میروند، صدها میلیون دالر که در مراسم محرم هزینه میکنند، در مهمانی و عروسی و خیرات صرف میکنند. همهی اینها هزینههای خرافیاند؛ یعنی باورهایی که برایشان دلیلی وجود ندارد. اگر این پول برای صندوق خیریهی امام حسین هزینه شود و از آن برای تحصیل و سواد و کارها و خدمات عامالمنفعه استفاده شود، کلینیک و شفاخانه و مکتب و دانشگاه و کارخانه ساخته شود، آیا رضایت امام حسین و سایر امامان شیعه و رضایت خداوند بیشتر تأمین نمیشود؟»
پدرم با لبخندی حمایتگرانه به من نگاه میکرد. او همیشه از لحن و شیوهی سخن گفتن من تعریف میکند و خوشش میآید. از نوشتههایم نیز لذت میبرد. اینجا هم میدیدم که مرا در برابر کربلایی حبیب حمایت میکند. کربلایی حبیب هم برای اینکه کم نیاورد، گفت: «با شما موافقم، زینب جان. آفرین. نکتههای خوبی را گفتی. هر جایی که درس میخوانی و پیش هر کسی که درس میخوانی، دمت گرم!»
گفتم: «کربلایی کاکا، تشکر. من فقط داشتم با سخنان شما فکر میکردم. این افکار به خاطر حرفهایی به ذهنم رسید که در یکی از درسهای امپاورمنت از زبان استادم شنیده بودم. استادم میگوید که جامعهی هزاره، در بیست سال اخیر از جنگ فاصله گرفته و هزینهی جنگ را از سر خود کم کرده است. اما میگوید که این جامعه همچنان درگیر خرافه است و هزینهی خرافه، صدها برابر هزینهی جنگ کمر جامعه را خم کرده است. استادم معتقد است که اگر جامعه، همانطور که در برابر جنگ و هزینهی جنگ حساسیت پیدا کرده است، در برابر خرافه و هزینهی خرافه نیز حساسیت پیدا کند، بدون شک در مسیر تحول و توسعه قرار میگیرد و مانند سنگاپور و جاپان و هر کشور پیشرفتهی دیگر رشد میکند.»
کربلایی حبیب سرش را تکان داد و گفت: «درست است، زینب جان. با شما موافقم.»
کمی سکوت کرد و اجازه خواست که به خانهی خود بازگردند. پدرم نیز از حضور آنها تشکر کرد و همهی ما آنها را تا دم در بدرقه کردیم. وقتی به خانه برگشتیم، پدرم برای اولین بار پس از مدتی طولانی، مرا در آغوش گرفت و پیشانیام را بوسید. گفت: «آفرین دخترم. به تو و خواهرانت افتخار میکنم.»
من هم دستان پدرم را بوسیدم و گفتم: «خوشحالم پدر جان!»
تا یک حکایت دیگر…!
زینب مهرنوش – جمعه، 30 قوس 1403