امشب، در حلقهی گرم خانواده، شب یلدا را جشن گرفتیم. من، فاطمه و مادرم، طرحی پنهانی ریختیم تا همهی اعضای خانواده را با برنامهی ویژهای غافلگیر کنیم و از «قهرمان زندگی» خود تجلیل کنیم. بهتر است بگویم از «قهرمانان زندگی» خود.
بزرگترین اتاق خانه را که گنجایش بیست تا سی نفر را داشت، برای این محفل رویایی آماده کردیم. دورتادور اتاق را با شمعها و چراغهای کوچک و رنگارنگ آراستیم. قندیل وسط اتاق را نیز با چراغهای رنگی تزیین کردیم.
روی دیوار، عکسهای زیبا از پدر، برادر، کاکا و پسرانش، ماما و پسرانش نصب کردیم. زیر هر عکس نوشتیم: «قهرمان زندگی من، سپاس که در یلدای بلند زندگی، کنارمان ماندی!» عکسها یادآور روزهای شاد و پرنشاط برای هر یکی از ما بودند.
سفره را با رنگ سرخ آراستیم: انار شکسته، تربوز قاش شده، توتفرنگی، آلو، خرما، سیب سرخ، بادنجان رومی، مرچ دلمهای و نوشابه، همه به صورت خاص چیده شده بود. پلوی زعفرانی را با کشمش و خلال نارنج تزیین کردیم. گلهای سرخ مصنوعی با طرحهای متنوع، زینتبخش سفره بودند. جاهای خالی را با نوارها و کاغذهای سرخرنگ پر کردیم. برای ایجاد تضاد و زیبایی بیشتر، خطوط و نقاط آبی روشن را لابهلای تزیینات سرخ گنجاندیم. دیوان حافظ و لیلی و مجنون را نیز روی سفره نهادیم تا شعر و عشق و زندگی را یکجا گرامی بداریم.
آجیلهای رنگارنگ، تنوع و زیبایی سفره را دوچندان کرد. تصمیم داشتیم شب را تا سپیدهدم با قصه و خنده و گفتوگو سپری کنیم و از آن تمثیلی بسازیم که بتوانیم یلدای طولانی زندگی خود را نیز با همدلی و شادی بگذرانیم.
برنامه را رسماً از ابتدای شب آغاز کردیم. هوای بیرون هنوز گرگ و میش بود؛ اما به اندازهای تاریک شده بود که فضای دلنشین خانه را برجستهتر کند. خانوادهی کاکا و ماما نیز دعوت شده و پیشتر آمده بودند. برای حفظ راز و غافلگیری برنامه، تمام تدارکات را من، فاطمه و مادرم به تنهایی انجام داده بودیم.
نزدیک شام، از همه خواستیم پشت در اتاق بزرگ آماده شوند. من، فاطمه و مادرم داخل اتاق بودیم و در را از داخل بسته بودیم. با پدر از طریق تلفن همراه در تماس بودیم تا لحظهی ورود را هماهنگ کنیم.
ساعت دقیقاً ۶:۱۰ عصر، در را گشودیم. آهنگ یلدایی گروه هفدانگ از تلویزیون پخش میشد: «یلدا بلنده، گیسوش کمنده، لبهاش اناره…»
همه که نشستند، چشمها به عکسهای روی دیوار افتاد؛ تصاویری از مردان و پسران خانواده، بدون هیچ عکسی از دختران و زنان. در حالی که همه غرق فضای رویایی بودند، من با صدایی آرامبخش، متن استقبالیه را که از قبل آماده کرده بودم، خواندم: «قهرمانان زندگی من، قهرمان زندگی ما، حضورتان را در این یلدای بلند زندگی که ناخواسته بر ما تحمیل کرده اند، خوشامد میگویم. سپاسگزاریم که کنار ما هستید و با مهر از ما حمایت میکنید.»
نفسی کشیدم و به آهستگی ادامه دادم: «قهرمان من، تویی پدر عزیزم، برادر شیرینتر از جانم، کاکاجان و ماماجان گرامیام، پسران خوب کاکا و مامایم. شما تکتک قهرمانان زندگی ما هستید.
شما قهرمانید نه به خاطر جنگیدن و اسلحه به دست گرفتن، بلکه به خاطر کنار گذاشتن جنگ و ماندن در کنار ما. شما با حضورتان نگذاشتید ما بیپناه بمانیم.
پدر مهربانم، تو قهرمان منی. تو جنگ را رها کردی تا کنار ما بمانی و احساس امنیت را به ما هدیه کنی. تو ماندی تا خود رنج زندگی را به جان بخری؛ اما از زندگی و شادی ما محافظت کنی.
امروز هفده نفر اینجا گرد هم آمدهایم؛ یازده نفر از ما دختران و زنانیم. تصور کنید اگر یکی از شما مردان – پدر، کاکا و مامای عزیزم – نبودید، امروز چه حالی داشتیم.
ما اکنون یلدای زندگیمان را تجربه میکنیم؛ طولانیترین و دشوارترین شبی که میتوان تصور کرد. اما شما با حضورتان، این یلدای بلند را به جشنی پر از سرور بدل کردهاید. شما عشق و شور زندگی را به ما ارزانی داشتهاید.
امروز من میخندم، فاطمه میخندد، خواهرانم – معصومه، لیدا، لیلا، نسترن، شکوفه و سحر عزیز – همه میخندیم. مادران ما شادند، برادران ما شادند. همه به مکتب میرویم یا به مکتب خواهیم رفت. اینها همه به خاطر حضور شماست.
قهرمانان زندگی ما، شما برای ما الگوی زندگی هستید، نه مرگ. شما نماد صلح و عشق هستید، نه جنگ و نفرت. شما از قلم و کتاب و شعر برای ما گفتهاید، نه از اسلحه و خشونت و باروت و بمب.
سپاسگزار شماییم، قهرمانان زندگی ما. امشب در کنار ما بمانید. تا سپیدهدم بخوانیم، برقصیم و بخندیم. این شب یلدا را به خاطرهای ماندگار بدل کنیم. رنگ سرخ را نماد زندگی، شادمانی و عشق بدانیم، نه خون و رنج.»
من در حالی که همه آرام و بیصدا گوش میدادند، به سخنانم پایان دادم. بعد از من فاطمه متن کوتاهش را که در واقع ادامهی پیام من بود، خواند. او با چشمانی پر از امید و صدایی لرزان از احساس، گفت: «قهرمانان عزیز ما، شما با انتخاب صلح، راه دشوارتری را برگزیدید. استاد ما میگوید که جنگیدن آسان است؛ اما ساختن و ماندن، شجاعت میخواهد. شما به ما آموختید که قدرت واقعی در مهربانی و بخشش است، نه در خشونت و انتقام.
در این سرزمین که زخمهای کهنه هنوز التیام نیافته، شما چراغ امید را روشن نگه داشتهاید. هر روز که از مکتب برمیگردیم و شما را میبینیم، یاد ما میآید که زندگی ادامه دارد و آیندهی روشن در انتظار ماست.
من، به عنوان یک دختر نوزدهسالهی افغانستان، رویایی در سر دارم. رویای سرزمینی که در آن، دختران بدون ترس به مکتب میروند، زنان آزادانه کار میکنند و کودکان صدای خندهی شان بلندتر از غرش تانک و توپ است.
این رویا با شما، مردان مهربان خانوادهی ما، شکل گرفته است. شما که تفنگ را زمین گذاشتید تا قلم به دست ما بدهید. شما که جای سنگر، کلاس درس را برای ما ساختید.
امشب، در این شب یلدا، بیایید عهد کنیم که چرخهی خشونت را بشکنیم. به جای انتقام، بخشش را انتخاب کنیم. به جای دشمنی، دست دوستی دراز کنیم.
من باور دارم، ما باور داریم، که هر لبخند ما، هر عمل مهربانانهی ما، سنگی است که بنای صلح را محکمتر میکند. وقتی شما، پدران و برادران ما، این راه را انتخاب کردید، به ما نشان دادید که تغییر ممکن است.»
بعد از فاطمه، سخنان پایانی را مادرم خواند. او هم متن خود را از قبل آماده کرده بود. گفت:
«قهرمانان زندگی ما، من در پایان، میخواهم از شما تشکر کنم که به ما و تمام دختران و زنان این سرزمین، اجازه دادید رویاپردازی کنیم. رویای دانشگاه رفتن، رویای داکتر یا مهندس شدن، رویای ساختن کشوری آباد.
امشب، در کنار این سفرهی یلدایی، بیایید عهد ببندیم که هر کدام از ما، در هر جایگاهی که هستیم، سفیر صلح و دوستی باشیم. باشد که فردا، وقتی خورشید طلوع میکند، نوید روزی تازه را برای افغانستان به همراه داشته باشد. روزی که در آن، عشق بر نفرت، و صلح بر جنگ پیروز شده است.»
در آخر، هر سه ما با یک صدا، این جملات را خواندیم:
«قهرمانان زندگی ما، ممنونیم که با انتخاب زندگی و عشق، این فرصت را به ما دادید تا آیندهای بهتر را رقم بزنیم. شما الگوی ما در ساختن جهانی بهتر هستید.»
زینب مهرنوش – شنبه ۱ جدی ۱۴۰۳