پرده را پس می‌زنم (8)؛ قصه‌ی روحانی

Image

دیدار با آقای سلیمی چیزی مانند یک کشف بود. حلیمه، هم‌صنفی دوران مکتبم در معرفت که اکنون از درس و مکتب محروم شده و به دلیل دوری راه، در برنامه‌های آموزشی ما نیز شرکت نمی‌کند، باعث این آشنایی شد. آقای سلیمی مامای حلیمه است. وقتی او را دیدم، تعجب نکردم که چرا حلیمه با همه‌ی ما در صنف متفاوت بود. هرچند آن وقت، هرگز اسمی از مامایش و تأثیرات او بر خود نگفته بود.

آقای سلیمی حدود شصت و یک سال عمر دارد. روحانی است؛ اما لباس روحانی بر تن نمی‌کند. سرش برهنه است و یک کرتی پاکیزه روی لباس‌هایش پوشیده است. ریش ماش و برنجی دارد که تارهای سفیدش بیشتر از تارهای سیاه آن است. بیشتر درس‌های خود را در قم تمام کرده است. از سال ۱۳۸۱ که ایران را ترک کرده و به کابل آمده، دیگر به ایران برنگشته است. ازدواج کرده و صاحب پنج فرزند است. فرزندانش همه ازدواج کرده‌اند. دو پسرش، هر دو خارج از افغانستان رفته‌اند. دخترانش همین‌جا هستند. او با یکی از دخترانش زندگی می‌کند که همسر برادر حلیمه است. شکوفه نام دارد و روزی که به دیدن آقای سلیمی رفتم، شکوفه‌خانم را هم دیدم. زنی باوقار، باسواد و مهربان. مادر سه فرزند است که هر کدام مثل یک تکه‌ی الماس‌اند. چهار ساله، هشت ساله و یازده ساله که به ترتیب محسن، سمیه و فاطمه نام دارند.

حلیمه نوشته‌هایم را به آقای سلیمی نشان داده بود. وقتی وارد اتاق شدم و با او سلام و احوال‌پرسی کردم، از زیبایی و دقت نوشته‌هایم تحسین کرد و مرا تشویق کرد که بیشتر بنویسم. گفت: «خوشحالم که با حلیمه دوست هستید. اما متأسفم که حلیمه نتوانست به درس‌هایش ادامه دهد. کوشش می‌کنیم او را خارج بفرستیم تا درس‌های خود را در خارج ادامه دهد. حیف است که استعدادش خفه بماند.»

استاد جلسات امپاورمنت یا توانمندسازی ما را می‌شناخت. باید بگویم که خیلی خوب می‌شناخت و از نزدیک با هم آشنایی داشتند. گفت: «تا زمانی که کابل بود، به صورت مداوم به ملاقاتش به معرفت می‌رفتم یا او را در خانه‌ام مهمان می‌کردم و با هم صحبت می‌کردیم.» گفت که او را از حدود سی سال قبل می‌شناسد. زمانی که نشریه‌ای را به نام «امروز ما» منتشر می‌کرده‌اند. استادم از این نشریه برای ما یاد کرده است و در کتابش، «بگذار نفس بکشم» هم در مورد آن به تفصیل حرف زده است.

از آقای سلیمی اجازه گرفتم که صحبت‌هایش را در موبایلم ثبت کنم. موافقت کرد؛‌ اما تأکید کرد که صدایش را به کسی دیگر ندهم و تنها برای مرور حرف‌هایش گوش کنم. قول دادم که درخواستش را رعایت خواهم کرد. از روایت‌هایی که تحت عنوان «پرده را پس می‌زنم» شروع کرده‌ام، گفت. با لبخندی به سویم نگاه کرد و گفت: «خوانده‌ام. شیشه میدیا را دایم دنبال می‌کنم. نوشته‌های تمام دختران را می‌خوانم. از این همه استعدادهای خوب که رشد کرده و شکوفا شده‌اند، هیجان‌زده‌ام. امیدوارم به زودی همه‌ی شما به ذخیره‌های معنوی و فکری بزرگی برای جامعه تبدیل شوید.»

آقای سلیمی در مورد وضعیت کنونی کشور ما به اختصار سخن گفت و یادآوری کرد که این وضعیت نه او را متعجب کرده و نه خشمگین و ناراحت است. گفت: «کسی از واقعیت تعجب می‌کند که واقعیت را نشناسد. کسی از واقعیت خشمگین و ناراحت می‌شود که واقعیت را نشناسد. تعجب و خشم و ناراحتی در برابر واقعیت نشان از این است که فرد در دنیای خیالات و ذهن خود زندگی می‌کند. به جای تعجب و خشم و ناراحتی، خوب است واقعیت را بشناسیم و اگر خوش‌مان نمی‌آید، در پی تغییر آن باشیم.»

این حرف آقای سلیمی مرا به فکر فرو برد. به عنوان یک دختر هفده ساله، بارها با واقعیت‌هایی روبرو شده بودم که مرا ناراحت یا خشمگین کرده بود. مثلاً وقتی فهمیدم که نمی‌توانم مانند برادرم آزادانه بیرون بروم، یا زمانی که متوجه شدم برخی فرصت‌های تحصیلی برای دختران محدودتر است. اما حالا می‌فهمیدم که خشم و ناراحتی به تنهایی کافی نیست. باید واقعیت را درک کنم و برای تغییر آن تلاش کنم. سخنان آقای سلیمی مانند جرقه‌ای بود که ذهنم را روشن می‌کرد و مرا بیشتر به تأمل فرو می‌برد.

به یاد آوردم که بعد از آمدن طالبان، چگونه با دوستان مکتبم یک گروه مطالعاتی تشکیل دادیم تا درس‌هایی را که از آنها دور مانده بودیم، به هم کمک بخوانیم و یاد بگیریم. به زودی متوجه شدیم که حتی بیشتر از دوران مکتب امکان برای یادگرفتن و رشد داریم. این یک نمونه از تلاش برای تغییر واقعیت بود. ما به جای ناامیدی از بسته‌شدن مکتب، راهی برای بهبود وضعیت خود پیدا کردیم.

آقای سلیمی ادامه داد: «شناخت واقعیت، اولین قدم برای تغییر آن است. وقتی می‌دانیم با چه چیزی روبرو هستیم، می‌توانیم برنامه‌ریزی کنیم و قدم‌های لازم را برداریم.»

این حرف مرا به یاد تجربه‌ی دیگری انداخت. زمانی که فهمیدم در محله‌ی ما کتابخانه‌ی عمومی وجود ندارد، ابتدا ناراحت شدم؛ اما بعد با کمک چند تن از دوستانم تصمیم گرفتیم یک کتابخانه‌ی کوچک در خانه‌ی یکی از همسایه‌ها راه‌اندازی کنیم. هر کدام چند کتاب آوردیم و از بزرگ‌ترها هم کمک خواستیم. حالا این کتابخانه‌ی کوچک، محلی برای جمع شدن و مطالعه‌ی بچه‌های محله شده است. ماه گذشته که یک برنامه‌ی کتاب‌خوانی به صورت مسابقه برگزار کردیم، هشتاد و دو نفر در آن شرکت کردند. یکی از بچه‌ها شرح قشنگی از کتاب «قلعه‌ی حیوانات» نوشته بود که جایزه هم گرفت.

آقای سلیمی گفت: «گاهی تغییر واقعیت به معنای تغییر کل جامعه نیست. گاهی با تغییر نگاه و رفتار خودمان، می‌توانیم تأثیر بزرگی بگذاریم. ما کمتر توجه می‌کنیم که هر واقعیت قابل تفسیر و در نتیجه قابل تغییر است. تفسیر واقعیت نشانه از درک خاص و ویژه‌ی ماست و تغییر واقعیت هم به خواست و ذوق و سلیقه‌ی ما صورت می‌گیرد.» خندید و گفت: «حتماً داروخوردن را تجربه دارید؟ گاهی مثل زهر برای تان تلخ معلوم می‌شود؛ اما گاهی مثل عسل شیرین و لذیذ که خود تان مطابق هدایت داکتر آن را مصرف می‌کنید. هیچ چیزی در آن دارو تغییر نمی‌کند. درک و شناخت و نحوه‌ی برخورد و تعامل شما با دارو آن را تلخ یا شیرین جلوه می‌دهد.»

این حرف آقای سلیمی مرا بیشتر به فکر انداخت. به یاد آوردم که چگونه با تغییر نگاهم نسبت به درس ریاضی، توانستم پیشرفت کنم. قبلاً فکر می‌کردم ریاضی برایم سخت است و نمی‌توانم در آن موفق شوم. اما وقتی تصمیم گرفتم این طرز فکر را کنار بگذارم و با جدیت بیشتری تمرین کنم، کم‌کم پیشرفت کردم و حتی توانستم به دوستانم هم کمک کنم.

آقای سلیمی ادامه داد: «شما جوان‌ها قدرت زیادی برای تغییر دارید. شاید فکر کنید که یک نفر نمی‌تواند تأثیر زیادی بگذارد، اما اشتباه می‌کنید. هر تغییر کوچکی که ایجاد می‌کنید، می‌تواند مثل موجی در آب گسترش پیدا کند و تأثیرات بزرگی داشته باشد.»

این حرف مرا به یاد فعالیت‌های زیست‌محیطی‌مان در مکتب معرفت انداخت. تقریباً همه‌ی هم‌صنفان ما در آن برنامه شرکت کردند. طرح آن را هم در صنف خود ما ریختیم. وقتی اولین روز با چند نفر از دوستانم شروع به جمع‌آوری زباله‌ها از حیاط مکتب کردیم، ابتدا بقیه به ما می‌خندیدند. اما کم‌کم دیگران هم به ما پیوستند و دیری نگذشت که این کار به یک فعالیت منظم شورای دانش‌آموزی در مکتب معرفت تبدیل شد و هر وقت که به راه می‌افتاد، همه در آن شرکت می‌کردند.

آقای سلیمی در مورد اهمیت امید و امیدواری هم سخن گفت. این جملاتش برایم بسیار قشنگ و الهام‌بخش بودند که گفت: «مهم است که همیشه امیدوار باشید و تسلیم نشوید. تغییر واقعیت گاهی زمان‌بر است، اما با پشتکار و صبر، ممکن است. آدمی با امید زندگی می‌کند. در واقع آدمی تنها موجود عالم است که به ارزش و اهمیت امید پی می‌برد. اما توجه کنید که امید به چیزها یا امور واقعی ارتباط دارد. به توهم و خیال‌بافی نمی‌توان امید گفت. شما ممکن است در توهم و خیال خود بخواهید در کره‌های دیگر پرواز کنید؛ اما امیدوار هستید که به زودی بورسیه بگیرید و برای تحصیل به خارج از کشور بروید. شما وقتی از امید سخن می‌گویید، از کارهای کوچکی که انجام می‌دهید به نتایج بزرگی می‌رسید. در واقع از هر امکانی برای تحقق امید خود استفاده می‌کنید.»

این حرف مرا به یاد تلاش‌هایم برای یادگیری زبان انگلیسی انداخت. در ابتدا بسیار سخت بود و گاهی ناامید می‌شدم. فکر می‌کردم به کورس و کتاب و معلم خوب دسترسی ندارم و یادگرفتن زبان انگلیسی دشوار است. اما وقتی شروع کردم، راه به سادگی باز شد. تمرین اولیه را با یک مشوره‌ی ساده‌ی استاد رویش شروع کردم. برای همه‌ی ما در کلاس آنلاین گفت: هر روز فقط ده جمله‌ی انگلیسی را که خوب و راحت تلفظ می‌کنید، در کتابچه‌ی خود بنویسید. جملاتی را انتخاب کنید که در موقع نوشتن آن هیچ درنگ نمی‌کنید. حتی اگر این یک جمله‌ی ساده باشد. بنویسید و به همین گونه ادامه دهید. جملاتی را که نوشته‌اید، کوشش کنید در هر جا و هر وقت به یاد بیاورید و با خود تلفظ کنید. ببینید که به مرور زمان چه تغییری را شاهد می‌شوید. از آن بعد، متوجه می‌شوید که امکانات یادگیری زبان انگلیسی چقدر زیاد است. وقتی این تمرین را شروع کردم، به سرعت شاهد تأثیرات آن شدم. به استفاده از منابع آنلاین شروع کردم و کم‌کم به حدی پیشرفت کردم که حالا می‌توانم فیلم‌های انگلیسی را بدون زیرنویس ببینم و این برایم یک دستاورد بزرگ است.

تا دو ساعت پای سخنان آقای سلیمی نشسته بودیم. در پایان دیدار، آقای سلیمی گفت: «زینب جان، تو و دوستانت آینده‌ی این کشور هستید. با هر قدمی که برای پیشرفت خودتان برمی‌دارید، در حال تغییر واقعیت جامعه هستید. ادامه بدهید و هرگز از تلاش دست نکشید.»

با هم قرار گذاشتیم که هر وقت فرصت کنم، به دیدارش بروم و از او بپرسم و بشنوم. وقتی از خانه‌اش بیرون آمدم، احساس متفاوتی داشتم. انگار دنیا را با چشم‌های دیگری می‌دیدم. فهمیدم که ارتباط و تماس و صحبت با اشخاص خبیر و آگاه چقدر مهم و تأثیرگذار است. این را هم فهمیدم که هر کدام از ما، حتی در سن و سال من، می‌توانیم نقشی در تغییر واقعیت داشته باشیم. تصمیم گرفتم از این به بعد، بیشتر از گذشته، به جای شکایت از مشکلات، به دنبال راه‌حل باشم و برای تغییر واقعیت‌هایی که دوست ندارم، تلاش کنم. می‌دانستم که این راه آسان نخواهد بود؛ اما حالا امیدوارتر و مصمم‌تر از قبل هستیم.

در صفحه‌ی یادداشت‌های موبایلم نوشتم: «این پرده هم خوب پس زده شد!»

زینب مهرنوش – سه‌شنبه 4 جدی ۱۴۰۳

Share via
Copy link