برای من همه چیز از روز پانزدهم اگست سال ۲۰۲۱ شروعی تازه یافت. درس مثل تجربهای که استادم در کتاب «بگذار نفس بکشم» از روز هفتم ثور سال ۱۳۵۷ در زندگی خود یاد میکند. با این تفاوت که استادم در دوران کودتای هفتم ثور سال ۱۳۵۸ حدود هشت یا نه سال داشته و مثل هر کودکی دیگر در کوچه مصروف بازی بود که پدرش دست او و پسر کاکایش را گرفت و به خانه برد و گفت: «کودتا شده است!»؛ اما من روز پانزدهم اگست سال ۲۰۲۱ پانزده ساله بودم و در صنف نهم مکتب معرفت درس میخواندم و تازه همان سال، استادم برای ما درسهای امپاورمنت را ارایه میکرد. روز پانزدهم اگست من در کوچه مصروف بازی نبودم. در صحن امتحان، در ادیتوریم فرانسیس دوسوزا، در لیسهی عالی معرفت، مصروف حل کردن سوالهای امتحانم بودم. وقتی استادان ما اعلام کردند که امتحان تمام است و تمام دانشآموزان، بدون معطلی بروند به خانههای خود، همه شوکه شدیم. از همانجا پسپسک شروع شد که گفتند: «طالبان آمده اند!» … و این سخن، همان کابوسی بود که دیری بود از آن میترسیدیم.
پانزدهم اگست، از همان خاطره و همان لحظه، به طرز عمیقی در ذهن و دل من و تک تک دختران همنسل من باقی مانده است. از آن لحظه حس میکنم که پانزدهم اگست تنها یک روز در تقویم نیست، بلکه نشانهای از یک تغییر عمیق فرهنگی، اجتماعی و سیاسی در کشور ماست. قبل از طالبان، ما، دختران افغان، با تمام چالشها و سختیهایی که وجود داشت، در تلاش بودیم تا به آرزوهای خود برسیم و به سمت تحصیل و پیشرفت حرکت کنیم؛ اما پس از آن، خط تازهای در زندگی ما شروع شد که آمیختهای از چالشهای شدید و امیدهای بزرگ است.
پیش از پانزدهم اگست، من و دوستانم میتوانستیم با دل و جرات به مکتب برویم و برای درسهای بیشتر خود در دانشگاه رویاپردازی کنیم. به یاد دارم که صبحها با شوق و ذوق از خانه بیرون میآمدیم و در خیابانها دوشکنان یا آرام آرام گام بر میداشتیم تا به مکتب برسیم. من دو سال بود که بایسکل خریده بودم. همه روزه با بایسکل از خانه به مکتب میآمدم و به خانه بر میگشتم. در مکتب، استاد فرهمند ما را ادبیات درس میداد، استاد مهجور ما را فزیک درس میداد. استاد شکور با ما در لابراتوار کیمیا تجربههای کیمیاوی را انجام میداد و استاد رویش درسهای امپاورمنت را ارایه میکرد. استاد فاطمه یوسفی برای ما درس تاریخ میگفت. آن سال مکتب ما صاحب تلویزیون شده بود. در خانههای خود با افتخار برنامههای تلویزیون سا را دنبال میکردیم. تازه در تلویزیون شروع کرده بودند که برنامههای جوانان را نشر کنند و برخی از سریالها را با صدای خود دانشآموزان معرفت دوبله میکردند. من سریال معلم را با دوبلهی دانشآموزان معرفت تماشا کردم. زندگی ما پر از لحظات خوشحالی و امید برای آینده بود. اما در روز پانزدهم اگست، همهی این واقعیتها به شعلههایی از خاطرات تبدیل شد که روی آن را رفته رفته خاکستر آرزوهای ما نیز پوشانید.
در یکی از جلسات آموزشی، استاد امپاورمنت ما دربارهی مفهوم «نسل پنجم» صحبت کرد. او خطاب به ما گفت که «شما دختران افغانستان، نوری از امید برای آیندهی کشور هستید.» او گفت: «شما نسل پنجم هستید که میتوانید تغییرات اساسی ایجاد کنید.» و بعد، مفهوم «نسل پنجم» را شرح داد و گفت که چگونه چهار نسل قبل از ما هر کدام تجربههای خود را داشتند و رفتند و حالا نوبت ما رسیده است که از سال ۱۴۰۰ خورشیدی به شکل بخشیدن و ثبت تجربههای خود شروع کرده ایم.
حرفهای استادم در من و جمع کثیری از همراهانم حس امید و شجاعت را زنده کرد. ما از همان لحظهها بود که تصمیم گرفتیم با توجه به شرایط دشواری که در آن قرار داریم، باید از خود الگویی بسازیم که آیندهی ما به دستان خود ما شکل بگیرد.
از آن روز، هر درسی که گرفته ایم و هر جلسهای که داشته ایم، مرا کمک کرده است تا در مقایسهی وضعیت کنونی با گذشته، درسهای زیادی را بیاموزم. مثلاً وقتی به دورانی فکر میکنم که دختران میتوانستند به مکتب بروند و در فعالیتهای ورزشی شرکت کنند، برایم ملموستر میشود که چه فرصتی از ما گرفته شده است. ما در آن روزها میتوانستیم به تفریح برویم، در مسابقات ورزشی شرکت کنیم و در جشنوارههای فرهنگی فعال باشیم. من میتوانستم بایسکلسواری کنم و از اهتزاز موهایم در نسیم صبحگاهی لذت ببرم. حس میکردم بایسکلسواری نه تنها بر روحیهام به عنوان یک دختر نوجوان تأثیر مثبت میگذاشت، بلکه اعتماد به نفسم را نیز خیلی بالا میبرد. بعد از پانزدهم اگست، هر روز با قوانین سختگیرانهی طالبان، رفته رفته حتی حق گام گذاشتن در سرک و خیابان و حس کردن فضای مکتب و دانشگاه نیز از ما سلب شده است.
با آغاز حکومت طالبان، محدودیتها به طور روزافزونی بر زندگی ما سایه افکنده است. این روزها وقتی نیروهای مخالف رژیم بشار اسد در سوریه قدرت را در دست گرفتهاند، من هم پیروزی و شادمانی مردم سوریه را دنبال میکنم و هم وضعیت آنها را با وضعیت خود مقایسه میکنم. از این مقایسه دلم به سختی درد میگیرد. در خبرها میخوانیم که ایدئولوژی و فکر کسانی که قدرت را در سوریه به دست گرفتهاند، مثل طالبان است. طالبان هم از قدرتیافتن آنها خیلی شادمانی کردند. اما به زودی شنیدیم که آنها آموزش و گشت و گذار آزاد دختران و زنان را اجازه دادند یا رهبر شان به صراحت گفت که طالبان متعلق به یک جامعهی قبیلوی است و ما در سوریه مردم متمدن و آزاد هستیم. از شنیدن این سخنان که نیش و طعنهی تلخی داشت، دلم به سختی درد گرفت. حس کردم طالبان، با هر مقیاسی که بسنجیم، مردم بد و ناپسندی اند. حالا من وقتی میخواهم به مکتب بروم، نخستین نگرانیام این است که وقتی با همین پوششی که سخت تلاش کردهام مطابق خواست طالبان باشد، از خانه بیرون میشوم، باز هم با کسی مواجه نشوم که مرا آزار دهد و از لباس و سر و وضعم پرسان کند. سوال هر روزهی من این است که آیا اجازه دارم بدون همراهی یک مرد به بازار و خیابان بروم یا خیر. گاهی اولین باری را به یاد میآورم که با سه نفر از همصنفان تصمیم گرفتیم به کافهای در پل خشک برویم و لحظات خوبی را در کنار هم سپری کردیم. حالا حتی فکر به چنین کارهایی هم برای ما یک خیال شیرین شده است، زیرا در دوران طالبان، آزادی فردی و اجتماعی ما به شدت محدود شده است.
استاد امپاورمنت در یکی از جلسات اختصاصی که با گروه ما داشت، سوال دشوارتری را پیش روی ما گذاشت. او پرسید: «آیا به این فکر کرده اید که اگر طالبان بروند، چه کسی باید جایگزین آنها شود که بهتر از آنها باشد؟» این سؤال برای ما مهم و چالشبرانگیز بود. استادم گفت: «فقط به تغییر چهرهها فکر نکنیم، بلکه باید به دنبال اصلاحات واقعی در طرز تفکر جامعه و ساختار حکومت باشیم.» این جمله را که از سخنان استادم یادداشت کردم، برای روزهای زیادی به مسألهای تبدیل شد که ذهن من و اعضای گروهم را به خود مشغول کرده بود. از آن لحظه با خود فکر میکنیم که چگونه برای آینده برنامهریزی کنیم و چه نوع رهبری میخواهیم داشته باشیم. استاد ما را رهنمایی کرد که چگونه باید اهداف خود را مشخص کنیم و بدانیم که چه خواستههایی از رهبران آینده داریم.
استاد ما در شرح مفهوم «نسل پنجم» گفت: «شما دختران افغانستان، دیگر نباید منتظر تغییر باشید. بلکه تصمیم بگیرید که خود تان تغییر مورد نظر خود را به وجود بیاورید.» او گفت: «شما باید برای خود صدایی داشته باشید و آرزوهای خود را به واقعیت تبدیل کنید.»
استادم این سخنان را در یک جلسهی اختصاصی که با گروه ما داشت، بیان کرد. بعد از این جلسه، در یکی از روزها، من و دوستانم با هم نشستیم و دربارهی نحوهی پیشرفت در شرایط کنونی بحث کردیم. نتیجهی این جلسه به ما این دیدگاه را داد که باید دست به ابتکار بزنیم. یکی از ایدههای ما شکلدهی یک گروه کتابخوانی بود تا بتوانیم بهصورت دور هم کتاب بخوانیم و دربارهی مسائل مرتبط با حقوق زنان و جامعهی خود بحث کنیم. اولین کتاب را که برای مطالعه انتخاب کردیم، کتاب «قدرت ما زنان»، نوشتهای از هلن رابینز است. کتاب فوقالعاده زیبا و تکاندهندهای بود که گرههای زیادی را در ذهن ما باز کرد.
حالا از آن جلسه که در تاریخ دوازدهم ماه سرطان ۱۴۰۳ داشتیم، بیش از پنج ماه میگذرد. ما هر روز بیشتر به این حقیقت پی میبریم که تغییر یک شبه انجام نمیشود. ما نیاز به زمان و صبر داریم، اما در عین حال، باید «امروز را زندگی کنیم و برای فردا تلاش کنیم». این جمله را هم از یکی از سخنان استادم یادداشت کردم. میدانیم که با خاموشی و عدم توجه به وضعیت کنونی، نمیتوانیم به الگویی برای دیگران تبدیل شویم. برای ساخت یک جامعهی قوی و مترقی، باید از خود شروع کنیم.
چند روز قبل، با هم در گروه خود نشستیم و از چالشهای خاص خود صحبت کردیم. در ته تمام این چالشها، به یاد سخن تکاندهندهی استاد خود افتادیم که گفت: «بزرگترین چالش برای دختران و زنان افغانستان حالا این است که وجود شان به جرم تبدیل شده است. شما باید کاری کنید که این جرم رفع شود و وجود دختر و زن، به جای اینکه جرم تلقی شود و شما در پی توجیه یا پنهان کردن آن باشید، به مایهی افتخار و شادمانی تبدیل شود و هر کسی در پی مطرح کردن و برجسته کردن آن باشد.»
ما با هم تصمیم گرفتیم که هر روز یک یادداشت بنویسیم و یادداشتنویسی را به تمرینی برای اثبات وجود پرافتخار خود تبدیل کنیم. تصمیم گرفتیم که در یادداشتهای خود از کارهایی که میتوانیم انجام دهیم و مهمتر از آن، از کارهایی که انجام میدهیم، یاد کنیم. تصمیم گرفتیم به هر کسی که میتوانیم درس دهیم. هر چیزی را که یاد داریم، کیمیا یا فزیک یا ریاضی یا انگلیسی یا فارسی. تصمیم گرفتیم هر هفته حد اقل با یک دختر یا یک زن حرف بزنیم و او را به درس و مکتب و آموزش تشویق کنیم و نتیجهی این تلاش خود را ضمن یادداشت خود بنویسیم و در جلسهی هفتگی برای همراهان خود گزارش دهیم. تصمیم گرفتیم کار خود را به صورت شبکهسازی پیش ببریم. هر پنج نفر را تشویق کنیم که یک گروه تشکیل دهند و برای آنها رهنمایی کنیم که چگونه در گروه خود به صورت منظم و هفتهوار جلسه بگیرند و در هر جلسه هر کدام شان حد اقل یک ایده برای یک کار مشترک پیشنهاد کنند و هر ایده را که توافق کردند، روی دست بگیرند و عملی بسازند.
نتیجهی این جلسهی ما یک تصمیم و اقدام هیجانانگیز بود. همهی ما در کتابچههای خود نوشتیم: «ما به عنوان دختران افغانستان، به تلاش و ایستادگی خود ایمان داریم. ما به زودی شاهد صبحی خواهیم بود که در آن دختران آزادی را تجربه کنند، در مدارس و دانشگاهها حضور داشته باشند و در تصمیمگیریهای اجتماعی و سیاسی سهم بگیرند. رویای ما این است که روزی به پارکها و کافهها برگردیم، دست در دست دوستان خود، از شیرینی لحظات زندگی لذت ببریم و احساس امنیت کنیم. ما نسل پنجم هستیم که میخواهیم با حضور و صدا و تصمیم و عمل خاص خود وارد تاریخ شویم. ما آغازگر تغییرات مهم برای آیندهی بهتر برای افغانستان هستیم.»
وقتی این جملهها را به صورت مشترک در کتابچههای خود نوشتیم، همهی ما پای صفحهای که این نوشتهها را نوشته بودیم، در کتابچههای همدیگر خود امضا کردیم. سپس، همهی ما از جا برخاستیم و همدیگر را تنگ در آغوش گرفتیم و تا میتوانستیم فشار دادیم و جیغی از شادی کشیدیم. گرمای تن ما، درهمتنیدگی صدای ما، موجی از امید و باور را در چشمان همهی ما به گردش انداخت.
زینب مهرنوش – چهارشنبه 5 جدی 1403