در یکی از روستاهای سرسبز و کوهستانی افغانستان، دختری به نام رؤیا زندگی میکرد. رؤیا دختری با چشمان درخشان و قلبی پر از امید بود. هر روز صبح، وقتی اولین نور خورشید از پشت کوهها به خانهی کوچک آنها میتابید، رؤیا با شوق و ذوق از خواب بیدار میشد و لباس مکتباش را میپوشید.
اما راه رسیدن به مکتب برای رؤیا آسان نبود. او و دوستانش باید از مسیری طولانی و پر از چالش عبور میکردند؛ از رودخانههای عمیق، جادههای خاکی و کوههای بلند. با این حال، هیچکدام از این موانع نتوانستند ارادهی رؤیا را تضعیف کنند. او میدانست که هر قدمی که به سوی مکتب برمیدارد، یک قدم به تحقق رؤیاهایش نزدیکتر میشود.
رؤیا در مکتب بهترین دانشآموز کلاس بود. او با دقت و توجه درسهایش را میآموخت و همیشه سؤالاتی داشت که نشان از کنجکاوی بیپایانش بود. معلمش، خانم مرجان، همیشه از او به عنوان نمونهای از تلاش و پشتکار یاد میکرد و او را تشویق میکرد که هیچگاه از تلاش برای رسیدن به آرزوهایش دست نکشد.
اما زندگی برای دختران افغان همیشه پر از چالش بوده است. رؤیا میدید که برخی از دوستانش به دلیل فشارهای خانوادگی و فرهنگی نمیتوانند به مکتب بیایند. برخی از آنها مجبور بودند به کارهای خانه و مراقبت از خانواده بپردازند و فرصت تحصیل را از دست میدادند. این واقعیتها قلب رؤیا را به درد میآورد؛ اما او مصمم بود که تغییرات ایجاد کند.
یک روز، وقتی رؤیا از مکتب به خانه بازمیگشت، به مادرش گفت: «مادر، من میخواهم روزی مکتبای بسازم که همه دختران بتوانند به راحتی به آن دسترسی داشته باشند و بدون ترس و نگرانی تحصیل کنند.» مادرش با چشمانی پر از افتخار و امید، او را در آغوش گرفت و گفت: «دخترم، تو میتوانی این کار را انجام دهی. من به تو ایمان دارم.»
سالها گذشت و رؤیا با پشتکار و تلاش بسیار توانست به دانشگاه راه یابد و معلمی بخواند. او بعد از فارغالتحصیلی به روستای خود بازگشت و با کمک اهالی، اولین مکتب دخترانه را در آنجا ساخت. مکتبای که نه تنها برای دختران روستای خودش، بلکه برای دختران روستاهای اطراف نیز بود. این مکتب، با کلاسهای روشن و معلمانی پرشور، به محلی تبدیل شد که دختران میتوانستند در آنجا آرزوهایشان را دنبال کنند.
رؤیا با هر قدمی که در راه آموزش دختران برداشت، امید و آیندهای روشنتر را برای جامعهاش به ارمغان آورد. او نشان داد که با اراده و تلاش میتوان هر مانعی را از پیش رو برداشت و به رؤیاها رنگ حقیقت بخشید. داستان او، الهامبخش دختران بسیاری شد که با دیدن او، به آیندهای بهتر ایمان آوردند و مسیر تحصیل را با امید و انگیزه ادامه دادند.
در یک روز گرم تابستانی، رؤیا با لبخندی بر لب، به حیاط مکتبای که ساخته بود نگاه کرد. دختران با لباسهای رنگارنگ و چشمان پر از شور و اشتیاق، در حال بازی و خنده بودند. رؤیا میدانست این مکتب، جایی است که آیندههای روشن از آنجا شروع میشود. او با تمام وجودش احساس میکرد که تلاشهایش به بار نشسته و دختران روستایش اکنون میتوانند به آرزوهایشان برسند.
و اینگونه بود که رؤیا، دختری از روستای کوچک افغانستان، با ایمان به قدرت آموزش و عشق به آینده، توانست تغییری بزرگ در زندگی دختران ایجاد کند. داستان رؤیا، برای همیشه در دلها و ذهنها باقی ماند و الهامبخش نسلهای آینده شد. هر دختری که داستان او را میشنید، به خود میگفت: «من هم میتوانم» و این آغاز سفری بود که به تغییر و تحول میانجامید.
نویسنده: ثریا محمدی