فردوس: چرا با اشرف غنی به عنوان دو روشنفکر برای تغییر اجتماعی از پایگاه روشنفکری صحبت نکردید که به عنوان دو کنشگر با هم یکجا شدید؟ بهتر نبود که پروژهی تغییر اجتماعی را دنبال میکردید، بدون این که فکر رسیدن به قدرت به ذهن تان برسد؟
رویش: اتفاقاً تصویر اشرف غنی در ذهن من صرفاً به عنوان یک انتلکتوئل نبود؛ بلکه انتلکتوئلی بود که حالا آمده و سیاست میکند. این نکته را بعداً با تفصیلاتی بیشتر شرح میدهم. من در «روایت یک انتخاب» هم در مورد او گفته ام که اولین باری که با او صحبت کردم، وقتی بود که از من خواسته بود در نشستهای روز جمعهاش که با جمعی از فعالین مدنی و روشنفکری داشت، شرکت کنم.
روز اولی که در این نشست شرکت کردم، جمعی از دانشآموزان مکتب معرفت از جمله مهدی راسخ را که از دانشآموزان گذشتهی ما بود، با خود برده بودم. مهدی راسخ بعداً نمایندهی پارلمان شد. آن روز، بعد از ختم جلسه، اشرف غنی از من خواست که در جلسات روزهای آیندهاش نیز شرکت کنم. من برایش گفتم که اگر واقعاً سیاست میکند و در انتخابات ریاستجمهوری شرکت میکند، من حاضرم با او همراهی کنم. در غیر آن، با این جلسات وقت ما ضایع میشود و من در مکتب کارهایی دارم که مهمتر از این جلسات است.
اشرف غنی برایم گفت که اجازه دهم او موضوع نامزد شدن در انتخابات ریاستجمهوری را با همسرش بیبی گل در میان بگذارد و با او مشوره کند. اشرف غنی گفت که هیچ کاری را بدون مشوره با خانمش انجام نمیدهد. فردای آن روز، ساعت هفت صبح، برایم زنگ زد و از من خواست که به دیدارش بروم. به خانهاش که رسیدم، گفت که خوشبختانه نظر بیبی گل مثبت است و نامزد انتخابات ریاستجمهوری میشود.
همانجا بود که با هم قول دادیم. یادم است که در زیر چیلهی خانهی او نشسته بودیم، چای سبز و شیرپیره هم روی سینی بود. قول دادیم که در انتخابات همکاری میکنیم. از همانجا بود که اصول جلسات خود را هم معین کردیم که چگونه نکته به نکته مسایل را مرور کنیم و به پیش برویم.
چرا اشرف غنی روی یک پروژهی سیاسی کردیم نه یک پروژهی روشنفکری؟
فردوس: سوال من هم همین است که چرا با اشرف غنی روی یک پروژهی روشنفکرانه برای تغییر اجتماعی توافق نکردید و وارد همکاری نشدید؟ استعداد اشرف غنی به باور بسیاریها بیشتر در این زمینه بود، نه رهبری سیاسی یک کشور و زعیم کشور شدن؟ چون استعداد اشرف غنی به آن یکی بود؛ نه به سیاست و حکومتداری و ریاست جمهوری.
رویش: اتفاقاً برعکس، من میگویم که اشرف غنی تنها کاری را که میتوانست و نکرد، همین بود که از پوشهی انتلکتوئل خود استفاده کند و یک نمونهی سیاسی موفق برای اصلاح مدنی جامعه ارایه کند. بیشتر از آن، این شخص نه اهل سیاست بود و نه اهل کار جمعی. به خاطری که از لحاظ ذهنی پیر و کهنه شده بود. در ذهن اشرف غنی احمدزی نیز، آنچه به نام تفکر میگویند، من سراغ نداشتم. کُدهای پراکندهای از علم در ذهنش بود، از دوران مکتب، دانشگاه تا کاری که در بانک جهانی یا جاهایی دیگر کرده بود، به دلیل این که حافظهی نسبتاً قدرتمندی داشته است، اطلاعات و کُدهای مهمی را حفظ کرده بود. با این حافظهی خود مثل زنبور عسل همه چیز را جمع کرده بود؛ اما هیچگاهی میان این کُدهای علمی در ذهن خود انسجام خلق نکرده بود.
تفکر به صورت یک منظومه است که هر وقتی و هر جایی باشید، تفکر شما در رفتار، فعالیتها، روابط و سخنان تان بازتاب مییابد؛ اما اگر شما تفکر نداشته باشید، کُدها و اطلاعات علمی، شما را به هر سمت میکشد و پراکنده میسازد. به همین دلیل بود که اشرف غنی از صبح تا شام از اقتصاد تا فرهنگ و از دین تا سیاست در نوسان بود. هر چیزی که به ذهن اشرف غنی میآمد، او به همان سمت میرفت، نزد ملا که میرفت ملا میشد، در مکه که میرفت، پشت به کعبه میایستاد، یادش میرفت که چطوری دعا کند. میرفت و شیطان را رمی جمره میکرد. از آنجا که بر میگشت، نزد آقای مجددی میرفت تا برایش استخاره کند و خواب ببیند.
وقتی با محمد امین احمدی و جواد سلطانی مینشست، انتلکتوئل میشد، با من که مینشست فعال مدنی میشد، با حامد کرزی که مینشست پشتون سنتی میشد و با سلام رحیمی که مینشست، یک فعال مدنی و انجوباز میشد، با حنیف اتمر مینشست، یک فاشیست توطیهگر میشد… این نوسان دایمی به دلیلی بود که ذهن اشرف غنی پراکنده بود و تمام کُدهایی که در ذهن داشت، او را به سمتهایی مختلف میکشاند.
به هر حال، تصور من این بود که اشرف غنی به شکل نمادین یک رییسجمهور میشود و ما هم روی ساختاری که ریاستجمهوری او را شکل ببخشد، صحبت کرده و به توافق رسیده ایم. در منشور انتخاباتی او هم این مسایل را آوردیم. اتفاقاً در اولین گامهایی که با هم برای نوشتن منشور برداشتیم، این نکتهها را به صورت منظم ردیف کرده بودیم. ما در ۲۴ جدی کار ثبت صدای اشرف غنی برای نوشتن منشور را شروع کردیم و در هفت دلو سال ۱۳۹۲، وقتی کار ما به مسألهی کوچیها رسید، تازه شک کردم و این احساس برایم پیدا شد که راه ما به ترکستان است.
حتی کسانی دیگر را که تصور میکردم در این راستا با ما همراهی میکنند، دیدیم که میدان خالی کردند. آقایان خلیلی و دانش و حزب سیاسی شان را هم که قرار بود مسألهی کوچی را دنبال کنند، دیدم که به کلی در یک دنیای دیگر هستند. در همان لحظه من مثل کسی بودم که گویا در خواب دست خود را به آسمان و پای خود را به زمین بخیه کرده باشد و ناگهان دستش از آسمان و پایش از زمین کنده شود. تقریباً در تمام موارد گیج و حیران مانده بودم و نمیدانستم که چه کار کنم.
سیما غنی و برخی از همراهانم به یاد دارند که در همین دوران از بس دچار فشار سنگین شده بودم، نزدیک بود بمیرم. یک نوع حالت سکتگی عجیبی داشتم. مرا به شفاخانهی فرانسویها بردند و فکر میکردند که تکلیف گرده دارم؛ اما معلوم شد که تکلیف گرده نداشتم. بعد از آن بود که به تدریج این تغییر در من پیش آمد.
به هر حال، من دچار حالتی شبیه شوک شده بودم. از آن پس بود که دوران افول در روابط ما با اشرف غنی شروع شد. درست بود که اشرف غنی بالاخره منشور را قبول کرد و راه حل پیشنهادی من را برای حل مسألهی کوچیها پذیرفت؛ ولی هیچگاهی حاضر نشد منشوری را که روی آن توافق کرده و حتی آن را در انترنت گذاشته بود، چاپ کند.
نشر انترنتی دوبارهی آن را هم با فشار، دو روز پیش از اینکه کمپاینهای انتخاباتی به پایان برسد، در تاریخ دهم حمل ۱۳۹۳، اجازه داد. بعد از آن، در تاریخ ۲۶ حمل، وقتی که دور اول انتخابات پایان یافته بود، با اشرف غنی خداحافظی کردم و با او نرفتم؛ اما اشرف غنی در شانزدهم جوزا، زمانی که من با او نبودم، منشور را در نیم میلیون نسخه، به زبانهای فارسی و پشتو چاپ کرد. اتفاقاً این همان نسخهای بود که برای آخرین بار در شانزدهم حوت ۱۳۹۲ آن را نهایی کرده بودیم. همان نسخه را چاپ کرد و حتی یک کلمهی آن را هم تغییر نداد. حتی بحثهای بسیار حساس مربوط به کوچیها را، نه در متن فارسی و نه در متن پشتو، تغییر نداد.
حالا این واقعیتها چه چیزی را در اشرف غنی نشان میدهد، نمیدانم. این شخص خیلی پرت است، دروغگو است، هیپوکرات است، یا بالعکس، آدم بیچاره و مضطربی است که در بین واقعیتهای مختلف گم میشود و راه خود را پیدا نمیتواند؟ هیچکدام را نمیدانم و دربارهی آن قضاوت مشخصی هم ندارم؛ اما برخلاف خیلیهای دیگر، تصور من از اشرف غنی آن تصوری نیست که او را گاهی یک فرشته میسازند و گاهی یک اهریمن.
فکر میکنم اشرف غنی یک واقعیت تیپیک روشنفکر پشتون است که در بین دنیای سنت و مدرنیته، شهر و روستا، مذهب و سیاست و نظایر آن در نوسان و سرگردانی است و تا کنون اشرف غنی جای مشخص خود را در وسط این واقعیتها پیدا نکرده است.
داکتر عبدالله الترناتیف اشرف غنی نبود!
فردوس: با توجه بحثی که کردیم فکر نمیکنید حالا که در آن مقطع بسیار بحرانی برای زعامت افغانستان شخص مناسب نبود؟
رویش: اتفاقاً در آن مقطع مناسب بود و همین حالا هم اگر همان آدمها را بیاورید و بگویید که غیر از این افراد کسی دیگر روی میز نیست، من باز هم میگویم که اشرف غنی باشد، برای اینکه او را میشود در یک سمت توقف داد و برایش گفت که اینها از مواردی اند که اشتباه کرده ای و دست از اشتباه بردار؛ اما داکتر عبدالله کسی است که اشتباه او را هم گفته نمیتوانی.
عبدالله فردی غیر قابل نقد است؛ اما اشرف غنی ویژگیهایی دارد که میشود او را نقد کرد. به عنوان یک تمرین علمی هم اگر باشد، اشرف غنی را میشود نقد کرد. تفکرش را در عرصهی سیاست و مذهب و تاریخ و هر چیزی میتوان نقد کرد، زیرا او برای همه چیز استدلال میکند و ادعا میکند و سند نشان میدهد و میشود او را با توجه به همین متغیرها مورد نقد و ارزیابی قرار داد؛ اما داکتر عبدالله چنین نیست. وضعیتی دارد که او را غیر قابل نقد میسازد و اصلا نقد در او موضوعیت پیدا نمیکند.
اشرف غنی قابل نقد بود و میتوانستید او را مورد نقد قرار دهید. مثلاً نظریات اشرف غنی در مورد سیاست، اقتصاد و این مسایل قابل نقد است و اشرف غنی هم قادر بود در مورد صحبتهایی که میکند، چند منبع را برای شما معرفی کند. داکتر عبدالله، برعکس، سخنانش هوایی بود و در آنها هیچ موضوعی حتا برای نقد کردن یافت نمیشد.
واقعیت این است که داکتر عبدالله در یک تیپ مشخص جا نمیگیرد. او نه دموکرات است، نه جهادیست، نه ملا است، نه لیبرال است، نه مسلمان است، هیچ چیز مشخصی نیست. امروز که داکتر عبدالله رفته و در بین طالبان زندگی میکند، باز هم نمیداند که از طالبان چه میخواهد. در حالی که حامد کرزی مثلاً میفهمد. اگر فردا اشرف غنی برود نزد طالبان و در کنار آنان قرار بگیرد، من نه متعجب میشوم و نه خشمگین؛ اما این امر سبب میشود که بازهم بتوانم با او باب گفتوگویی را باز کنم و از او بپرسم که مثلاً برای چه در کنار طالبان قرار گرفته است و این آمدنش با آن رفتنش چه ارتباط دارد یا تفاوت این طالبی که با او آشتی کردهای با آن طالبی دیگر که در مورد آن با من حرف میزدی، چیست.
ببینید با اشرف غنی میشود گپ زد؛ اما با اتمر نمیشود گپ زد. به خاطری که اتمر یک شخص تیپیک مثل داکتر عبدالله است که به هیچ اصل و ارزشی پابند نیست و در هر لحظه میتواند با اعتماد به نفس کامل چهره عوض کند.
فردوس: درست است که اشرف غنی شخصیت اکادمیک و انتلکتوئل دارد و به قول شما کدهایی در ذهنش است و با شما میتواند حرف بزند؛ ولی این شمایل اشرف غنی منشای تغییر اجتماعی یا سبب بقای کیان دولت نشد، مردم دورش جمع نشدند. در کنار حامد کرزی و داکتر عبدالله یک تعداد مردم جمع شدند و آنان هم فرار نکردند و همسرنوشت مردم شدند، چرا باید زمام امور کشور در اختیار فردی قرار گیرد که نمیتواند مردم را دورش جمع کند؟
رویش: خوب، حالا زمان تغییر کرده است؛ اما من میگویم که اگر زمان را به عقب برگردانید و انتخابات ریاستجمهوری ۲۰۱۴ باشد و باز همین هشت یا ده نفر را لیست کنید که نامزد انتخابات اند، من باز هم روی اشرف غنی دست میگذارم؛ اما حالا سال ۲۰۱۴ نیست. نه من به او اعتنایی قایلم و نه طالبان. مطمین هستم که حالا طالبان به طرف او نگاه هم نمیکنند. اشرف غنی حالا باید فکر برادر خود را داشته باشد؛ چون حالا نمایندهی او حشمت غنی است. این حشمت غنی است که به نمایندگی از او میرود با طالبان حرف میزند یا با پاکستان. میگویم که بیچارگی اشرف غنی را از همین جا درک کنیم. وقتی حشمت غنی نمایندهی او باشد، این آدم قابل ترحم است و باید او را در یک تکه بپیچانیم و در شلفها بگذاریم که شاید به درد تاریخ بخورد.
راه ما با اشرف غنی به ترکستان میرفت!
فردوس: از یک منظر دیگر این سوال را مطرح کنیم. در سال ۲۰۱۴ قوتهای رزمی ناتو از افغانستان خارج شدند. در زمان کمپاین انتخابات ریاستجمهوری هم نیروهای ناتو در حال خروج از افغانستان بودند. در آن زمان روشن بود که طالبان با تکمیل روند خروج نیروهای رزمی ناتو، حداقل برخی از ولسوالیها را میگیرند و ساحهی زیر سلطهی دولت کوچک میشود، به دلیل این که نیروهای امنیتی و دفاعی وقت افغانستان در سال ۲۰۱۴ از نظر رشد و نمو در مرحلهی کودکی قرار داشتند. این ضرورت در آن زمان به وضوح احساس میشد که کسی باید فرمانده کل نیروهای مسلح و رییسجمهور باشد که بتواند با عسکری که در سنگر میجنگد، ارتباط ذهنی برقرار کند، به ذهن و قلب او پل بزند و آن عسکر هم فرمانده عمومی نیروهای مسلح را کسی مثل خودش تصور کند. از دید بسیاریها در آن زمان روشن بود که اشرفغنی آن ظرفیت را ندارد، در او چه دیده بودید که تصور میکردید این کار را کرده میتواند؟
غنی عمرش در خارج سپری شده بود، مثل عبدالعلی مزاری دارای کاریزما نبود، مثل کریم خلیلی یک حزب سیاسی برایش میراث نمانده بود، مثل حامد کرزی یک خانوادهی سیاسی نداشت، قدرت سخنرانی تاثیرگذار و انگیزشی را هم نداشت، در او واقعا چه دیده بودید که در آن شرایط دشوار جنگ را رهبری کند و به عسکر انگیزه بدهد؟
رویش: این سوال بسیار جدی است؛ اما برای رسیدن به این درک که امروز با شما در میان میگذارم، من ده ماه با اشرف غنی راه رفتم. در پنج ماه اول با خوشبینی به طرف صعود میرفتیم و ما همه روزه برای همدیگر خربوزه و تربوز قاش میکردیم و به همدیگر تعارف میکردیم. من خوشحال بودم که بهترین شخص را برای ایجاد یک تحول مدنی در افغانستان پیدا کرده ام و او هم احساس میکرد کسی را یافته است که حد اقل سخن او را میفهمد. با همین خوشبینی و درک متقابل با هم به طرف انتخابات رفتیم. در انتخابات هم بحرانهای زیادی را شاهد شدیم. من ده ماه بعد، در زمانی که ریاستجمهوری اشرف غنی تقریباً محرز شده بود، با او خداحافظی کردم.
در دور اول انتخابات امکان پیروزی اشرف غنی بسیار کم بود؛ اما در دور دوم تقریباً همه پذیرفته بودند که اشرف غنی رییسجمهور میشود. دو نفر باقی مانده بود: داکتر عبدالله و اشرف غنی. خیلی از کسانی که تا آن زمان در حمایت از اشرف غنی تردید داشتند، رفتند و در کنار او ایستادند؛ اما من درست در همان زمان با او خدا حافظی کردم و به طرف مکتب و کلاسهای درسی خود رفتم. دلیلش آن بود که درک کردم این راه به ترکستان میرود و با اشرف غنی نمیشود تنوری روشن کرد و نانی پخت؛ اما در همان زمان هم در آخرین نامهای که برای اشرف غنی نوشتم، سه قول را برایش دادم: یک، به او گفتم که تا زمانی که به ارگ نرفته است، علیه او انتقاد نمیکنم و حرف نمیزنم؛ دو، با هیچ یک از رقیبان انتخاباتیاش یکجا نمیشوم؛ و سه، هر زمانی که به مشورهی من نیاز داشته باشد، برایش مشوره میدهم؛ اما گفتم که بیش از این با تو همراهی نمیکنم.
من رفتم به مکتب. در انتخابات هم رأی خود را به صورت فردی به نفع اشرف غنی استفاده کردم، حتا مادر و همسرم را هم تشویق نکردم که به اشرف غنی رای بدهند. وقتی از مرکز رأیدهی بیرون آمدم، به صراحت گفتم که یک رأی داشتم و آن را در بین کاندیداها به نفع اشرف غنی استفاده کردم، به خاطری که رأی خود را بیجا مصرف نمیکنم. این فرد از دیگران بهتر است؛ اما این رأی فردی خود را حتی با یک رأی دیگر که رأی مادر یا همسرم باشد، تقویت نمیکنم و کسی دیگر را تشویق هم نمیکنم.
من از اشرف غنی هیچ توقعی دیگر نداشتم؛ اما تصورم این بود که این شخص وقتی به قدرت برسد، برای حفظ قدرت خود هم که شده، آنقدر هوش دارد که خرد خود را به کار اندازد و برخی از کارها را که لازم است، انجام دهد و برخی از کارها را که لازم نیست، انجام ندهد. با این وجود، بعدها بیشتر به این نتیجه رسیدم که کار خوبی کرده بودم که با او بیشتر از آن همراهی نکردم، چون متوجه شده بودم که با او نمیشود راه رفت.