آن روز، که بیشتر به شب سیاه میمانست تا روز روشن، با ترس و لرز از خانهای بیرون شدم که برایم حکم زندان داشت. حسی آمیخته از ترس، آزادی و هیجان در وجودم میجوشید. بیهدف در مسیری نامعلوم قدم برمیداشتم.
ناگهان صدایی آمد. دلم لرزید. با دیدن صاحب صدا، عرق سرد بر تنم نشست و ذهنم یخ زد. چیزی از کنارم گذشت، گرد و غبار همهجا را فرا گرفت و ایستاد، درست مقابل دروازهی کهنه و فرسوده. اطراف را دیدم و همه جا را از نظر گذراندم. انگار تمام مردم غزنی روی بامهایشان ایستاده بودند. سکوت سنگین همهجا حکمفرما بود؛ اما ذهنها پر از سوال: «چرا آمدهاند؟ برای خانهخرابی چه کسی، به این منطقه آمدهاند؟»
از موترهای سرخرنگ پیاده شدند. یکی، دو تا… ده نفر. انگار لشکری برای جنگ آمده بودند. با قدمهایشان سکوت شکست. مقصدشان مشخص بود؛ اما سرنوشت اهل خانهای که به طرف آن رفتند، نه!
یکی از آنها، با مشتهای زمختش با خشم به در کوبید: «باز کو ای دروازه ره!» دیگری تهدید کرد: «باز کو ای دروازه ره تا میدهاش نکدم!» زبانشان دری بود؛ اما لهجهیشان نشان میداد که زبان اصلیشان پشتو است.
در باز شد. پیرمردی لرزان نمایان گشت. نزدیکتر شدم. صدایش ضعیف بود؛ اما فرماندهشان خشمگین شد و افرادش را به داخل خانه فرستاد. سکوت، دوباره بر تخت نشست.
لحظاتی بعد صدای شیون زنی فضای خانه را پر کرد. ضجهها هر لحظه بلندتر میشد. چند طالب بیرون آمدند، و پشت سرشان دو دختر را کشانکشان میآوردند. مادرشان ناله میکرد، چنانکه گویی زمین و زمان را به لرزه میانداخت. دختران سکوت کرده بودند، فقط اشک میریختند. وقتی از کنار پدرشان گذشتند، نگاهی پر از درد به او انداختند، نگاهی که تنها خودشان و خدایشان معنیاش را میدانستند.
دختران را با خود بردند. مادر از حال رفت و صدای «مادر، مادر!» دخترانش را نشنید. صورت خودم را لمس کردم. چهرهام با سرازیر شدن اشک تر شده بود. نفهمیده بودم کَی گریه کردهام.
روزها گذشت؛ اما شیونهای آن مادر هنوز در گوشم طنینانداز بود. هر لحظه از خود میپرسیدم: «حالشان چگونه است؟» اما جوابی نبود. مردم حدس و گمان میزدند و هرچیزی میگفتند؛ اما هیچکس حقیقت را نمیدانست. ولی فقط یک چیز روشن بود: رویاهای آن دختران خاک شد و از بین رفت.
«بدو! بدو! آوردند!» این فریاد خانه را پر کرد. همه به سوی دروازه دویدند. باعجله چادرم را پوشیدم و بیرون رفتم. باز هم همان رنجر مقابل همان خانه توقف کرد. چه فاجعهای اینبار قرار بود برپا کنند؟
پیاده کردند. از دور دقیق نمیدیدم؛ اما احساس کردم دو جنازه را پایین آوردند. وای نه! جنازهی همان دختران بود. مادرشان شیون میکرد، بر سر میزد؛ اما ناگهان خندید و فریاد زد: «خدایا شکرت! دخترانم زندهاید؟!»
فردای آن روز، در مسجد خبر مرگ دو نفر پیچید. یعنی چه؟ چه بر سرشان آمده بود؟
شب قبل با پدر و برادرانشان حرف میزدند. میگفتند: «یا ما را بکشید، یا خودمان را میکشیم. دیگر نمیتوانیم سر بلند کنیم.» اما پدرشان التماس میکرد: «دخترانم! قتل نفس گناه است.» اما آنها میگفتند: «آنها عزت، پاکدامنی و روح ما را گرفتند. باید بمیریم!»
آن شب، وقتی همه خواب بودند، هر دو اسید نوشیدند و برای همه خود را از عذاب بدنامی که بر آنها تحمیل کردهبودند، رها کردند. آنها با این کارشان نشان دادند که زندگی وقتی با لکهای از سرخوردگی همراه شد، دیگر ارزش ادامه دادن ندارد. آنها با این کار شان امضای بدنامی و نامردی و وحشیگری افرادی که آن بلا را سر شان آوردهبودند، امضا کردند و برای همیشه از این دنیا رفتند.
هنگام غسل دادن هردو، میگفتند هیچ جای سالمی در بدنشان باقی نمانده بود، سیاه و کبود بود. زخمهایی بر بدنش وجود داشت که نشان میداد با چه وضعیتی مبارزه کردهاند. در نهایت، خدا میداند چه رنجی کشیدند که زندگی را تاب نیاوردند و برای همیشه خود را راحت کردند.
نمیخواهم این داستان و این سرنوشتها فراموش شود. این قصهی هر روز دختران افغانستان است، هر روز در افغانستان دخترانی قربانی شهوت، غیرت، ترس و فقر میشوند. این قصه، تنها یکی از هزاران است.
نویسنده: ضحا شمسی