چادری؛ آن جالی‌های تنگ و تاریک

Image

به چادری‌های روی میز خیره شدم. آرام و بی‌صدا؛ اما پر از داستان‌هایی که هنوز گفته نشده بود. هرگز پیش از این چادری نپوشیده بودم.

به سوراخ‌های ریز آن که مانند پنجره‌های کوچک به طرف دنیای وسیع بود، چشم دوختم. گویا این روزنه‌های محدود، مرزی میان درون و بیرون و هم راهی برای دیدن جهانی که از آن جدا شده بود، ساخته شده است.

به فکر فرو رفتم. از خودم پرسیدم: زنان در افغانستان چه قصه‌هایی را در پس این چادری‌ها پنهان کرده‌اند؟ آیا این پوشش تنها از روی عادت است یا پناهگاهی برای امنیت جانی شان؟ آیا رؤیاهای‌شان از پس این لایه‌ها پرواز می‌کند یا پشت آن همیشه در بند می‌ماند؟

با خود فکر کردم که این پارچه‌ی جالی‌دار چگونه می‌تواند هم نمادی از امنیت و هم نشانی از محدودیت صبر باشد، مگر امنیت و محدودیت با هم می‌تواند در یک قالب بگنجد؟ به این نتیجه رسیدم که چادری نه صرفاً یک پوشش، بلکه نمادی از استقامت زنان در برابر رنج مداوم زیر سایه‌ی فرهنگ سخت‌گیرانه و محدودیت‌کننده برای زنان کشورم است.

کنارم رضوانه، زینب و خاتمه نشسته بودند، هر کدام با نگاه متفاوت به چادری‌ها خیره شده بودند. همه ساکت بودند. من این سکوت را شکستم و با تردید از همه پرسیدم: آیا تا به حال چادری پوشیده‌اید؟

رضوانه سرش را پایین انداخت و با لبخند مرموز گفت: نه؛ اما همیشه تصور می‌کردم دنیا از پشت این چادرها چقدر وحشت‌ناک به نظر می‌رسد.

زینب که به چادری آبی روشن خیره شده بود، شانه بالا انداخت و گفت: نه؛ ولی دلم می‌خواهد امتحان کنم، شاید حس خاصی داشته باشد. نمی‌دانم.

خاتمه، که انگار حرفی از دلش بیرون کشیده شده بود، با صدای آرام گفت: یک‌بار پوشیدم… حس عجیبی داشت. هم سنگین بود و هم تاریک…!

جواب هرکدام‌شان مرا به دنیای متفاوت و محدود در پشت آن جالی‌های کوچک برد. نمی‌توانستم تصور کنم که چطور یک زن می‌تواند آن را قبول کند و برای اینکه از چشم مردم پنهان باشد، دید خودش را نیز به دنیا محدود بسازد.

ما آن چادری‌ها را برای یک برنامه‌ی خاص در نظر داشتیم. از مادران حاضر در کلاس خود درخواست کردیم که هرکسی چادری دارد با خود بیاورد.

مادران با روی گشاده چادری‌های‌شان را آوردند و هرکدام داستان‌هایی از استفاده‌ی آن چادری‌ها تعریف کردند. برخی از این چادری‌ها کهنه و برخی نو و منظم بود.

ما فقط به دنبال چادری بودیم؛ اما آن‌ها برای ما تاریخ آوردند. خاطراتی از روزهای گذشته، از جوانی‌شان، از خیابان‌ها و بازارهایی که با همین چادری‌ها در آن‌ها قدم زده بودند. ناگهان احساس کردیم که این برنامه چیزی فراتر از هدف اولیه‌‌ی ما خواهد شد، گویا پنجره‌ای از زندگی زنانی که تاریخ را با دستان خود نوشته بودند، به روی ما باز کرد.

بااین‌حال، فکری در ذهنم می‌چرخید: چرا در این محیط که حداقل امنیت برقرار است، چطور هنوز این چادری‌ها را با خود دارند؟

هر چه بیشتر فکر می‌کردم، بیشتر به این نتیجه می‌رسیدم که این چادری‌ها فقط یک پوشش نیست، بلکه میراثی از روزگاری است که هر تار و پودشان با داستانی از بقا، مبارزه و امید گره خورده است.

بعد از آن، خواستم یک‌بار امتحان کنم. یکی از چادری‌ها را که آبی و شبیه آسمان صاف بود برداشتم، انگار مرا به سوی خود می‌کشید. با تردید آن را لس کردم، پارچه‌ی نرم اما سنگین بود که در ساخت آن مساله‌ی ذوق و سلیقه‌ی مشتری را حتما در نظر گرفته بودند.

چادری را به‌آرامی روی سرم انداختم. لحظه‌ای فکر کردم که سکوت همه جا را فرا گرفته است. انگار دنیا از پشت این حجاب به شکلی دیگری دیده می‌شد. همه‌چیز محدود شده بود. نفس کشیدن برایم دشور شده بود، هوا سنگین‌تر از آن بود که تصور می‌کردم. هر حرکت کوچک، هر تلاش برای نگاه کردن به اطراف، انگار نبردی بود برای رهایی از این محدودیت.

با پوشیدن آن درک کردم که چه عذابی پشت این جالی‌های کوچک نهفته است و زنان کشورم را در چه وضعیتی قرار داده است.

حس می‌کردم این چادر فقط یک پوشش نیست، بلکه بار سنگینی از انتظارات، سنت‌ها و تاریخ است که بر شانه‌های‌ زنان کشورم نشسته‌است. با هر نفسی که می‌کشیدم، بیشتر می‌فهمیدم که آزادی ساده‌ای که همیشه داشته‌ام، برای آن‌ها می‌توانست یک رویای همیشگی باشد.

بعد از چند لحظه، چادری را از تنم بیرون کشیدم. نفس عمیقی کشیدم، گویا دوباره به دنیای آزاد و بدون محدودیت برگشتم….

با خود گفتم: «این حق زنان نیست که از پشت این جالی‌های کوچک به دنیا نگاه کنند و رؤیاهای‌شان را در همین چارچوب‌های تنگ و محدود دفن کنند.»

چقدر ناعادلانه است که دنیای آن‌ها این‌گونه کوچک شود، در حالی که قلب‌شان پر از آرزوهای بزرگ است. این پارچه‌ها دیواری میان آن‌ها و آزادی‌شان کشیده بود؛ دیواری که سال‌هاست سایه‌اش بر زندگی‌شان افتاده است. نویسنده: یلدا یوسفی

Share via
Copy link