امروز من از دل صخرهها و کوههای افغانستان به عنوان یک دختر فریاد میکشم؛ از نابرابریهایی که از آن چشمپوشی میکنند و نادیده میگیرند. از صدای نالهی یک زن مینویسم که چرا بهجای اینکه راحت بخوابیم، شب را با گریه سر میکنیم.
چرا وقتی من بیرون میروم، ترسی در دلم باشد که گویا کسی من را آزار بدهد؟ چرا قلمم در دستهایم قفل شده و من هیچ توانی برای نوشتن نداشته باشم؟ همیشه با یک جملهی قشنگ که میگوید «اگر هدفت ماه باشد، حتی اگر به آن نرسی، جایگاهت در میان ستارگان است» خودم را دلداری میدهم. این جمله قشنگ است و خیلی دوستش دارم و بارها و بارها با خود تکرار میکنم. دوباره خودم را آمادهی مبارزه میکنم برای آیندهی بهتر و رنگینکمانی.
میدانم گلهای بهار در فصل بهار شکوفا میشوند. ما دختران هم فرصتی برای شکوفا شدن داریم. واقعاً این روزها تحملش خیلی برایم سخت شده تا بخواهم قوی بمانم؛ گمان کنم صدایم هیچ انرژی و قدرت ندارد تا شنیده شود. شاید روزی شود که من هم دوباره لباس مکتب بپوشم؛ دلم خیلی هوای قدم زدن در صحن حویلی مکتب را کرده. میخواهم در صحن حویلی مکتب بدوم، بازی کنم و در ساعات تفریح با خوردن خوردنیها لذت ببرم. فکر کنم سرنوشت، بعضی قسمتهای شعرِ من را اشتباه نوشته، باید خودم قلمی بردارم و یک ویرایش با معنا کنم. چندین زمستان آمد و رفت و من هر زمستان به فکر اینکه کی بهار میشود، منتظر شنیدن مژدهاش هستم. اما گمان کنم زمستان برای من همچنان ادامه دارد.
میخواهم یک خاطرهی معنادار برایتان بگویم. یکی از دوستانم که خیلی دوستش دارم، امروز باهم بودیم و از اینطرف و آنطرف صحبت میکردیم. او همیشه برایم نماد یک زن قدرتمند بوده. میگفت: «میخواهم وکیل شوم. وقتی یک وکیل موفق شدم، برای آمدنم به افغانستان زیبا یک هفتهی تمام رسمیات رخصت است.» باهم میخندیدیم و هرکدام حرفی میزدیم. اما من واقعاً درون این حرفش هزاران آبادی دیدم. باورم شد که ما دختران میتوانیم آیندهی بهتری برای افغانستان خود بسازیم و افغانستان خود را خانهی دلها کنیم. روزی فرا خواهد رسید که فریادها نتیجه خواهد داد. موجهای سرد زمستان شاید خیلی دردآور باشند؛ اما روزی صدایمان شنیده خواهد شد و فریادمان با معنا میشود. تا حد توان کار میکنم و زحمت میکشم تا دختر بودن افتخار باشد و بتوانیم همه ما دختران از عمق دل بخندیم، بخندیم و بخندیم.
نویسنده: بینظیر رضایی