باران در حال باریدن بود و من نیز عجله داشتم. باید جریدهای را که در یکی از مطبعههای شهر کابل سفارش داده بودم، تحویل میگرفتم. آن را در یکی از برنامههای فرهنگی لازم داشتم. از موتر پیاده شدم و تندتند قدم برمیداشتم. دختری ریزبین نبودم، اما سریعاً متوجه یک کمبود عمیق شدم. به اطرافم خوب نگاه کردم. ناگهان حس غمگینی به من دست داد. با خودم گفتم: «وای! چوک بابه مزاریام کو؟!»
چندی پیش مطلع شده بودم که چوک را به کلی تخریب کرده و جاده را بزرگ کردهاند. آن موقع تاسف خورده بودم؛ اما امروز واقعاً از ته قلب احساس غربت کردم. چه دروغ بگویم؟ زیبایی این مکان به همان چوک بود، اما حالا جادهای بیروح، بزرگ و خالی که موترهای بیاحساس را از بالای آن رد میشوند، شاهد هستم.
من از کودکی اسطورهها را دنبال میکردم و شنوندهی خوبی برای گوش کردن به شاهکارها بودم. از زبان بزرگان، بهخصوص پدرکلانم، قصههای جوانمردانی را شنیده بودم و در میان آنها، بابه مزاری جایگاه ویژهای داشت. خودم نیز دربارهی او تحقیق کردم و او را قهرمانی بینظیر یافتم. سخت طرفدارش شدم و اکنون نیز هستم.
با صدای بوق موتر، افکارم به هم ریخت. میخواستم از سرک عبور کنم؛ اما ناگهان پاهایم یاری نداد. با خودم گفتم: «مبادا بابه از من خفه شود که چرا از بالای چوکش رد شدم؟!» راهم را دورتر کردم، سرک را دور زدم و از کمی پایینتر عبور کردم.
آیا میتوان با از بین بردن آثاری از یک اسطوره، مشعل او را از دلها خاموش کرد؟ البته که نه! اسطورهها هرگز نمیمیرند. کسی که عرض زندگیاش را از طول آن وسیعتر کرده است، همواره مورد تحسین خواهد بود. آنها نامشان را بر قلب مردم حک میکنند، چه همعصرانشان باشند و چه کسانی مثل من، سالها بعد دربارهیشان بشنوند و بخوانند.
چگونه چوک تخریب شد؟
تقریباً یک سال پیش، شبهنگام، بر روی منار بابه مزاری گچ زده بودند. فردای آن روز، مردم پس از یک تجمع بینتیجه، سکوت اختیار کردند. و چندی پیش، آن را بهطور کامل از میان برداشتند.
«چوک باشد یا نباشد؛ من بابت ادای احترام، سلامی زده از آن جاده خواهم گذشت.» خطاب به اسطورهها مینویسم که ما قهرمانان را در دل ستوده، الگو قرار داده و جایشان را در قلب خود محفوظ نگه میداریم. من با هر کسی که بنشینم، از قهرمانانی که میشناسم سخن خواهم گفت، بهخصوص از بابه مزاری.
شهر کمی کمرنگ شده، اما شهر دلم زیباست. جریده را برداشتم و دوباره در راه برگشت، منظرهی چوک خالیشده را به دقت تماشا کردم. آری! جادهی را خالی، بزرگ؛ اما کمرنگ کردهاند. نمیتوان به دلها نفوذ کرد و کسی را از شهر دلها بیرون راند. از جاده پایینتر گذر کردم و سلامی تحویل آن جاده دادم که اکنون نشانی از بابه ندارد. با تبسم زمزمه کردم: «من هرگز از بالای تو رد نخواهم شد!»
برای اسطورههای آینده، از جمله خودم:
شرایط سخت، انسانهای بلورین به بار میآورد. تحت فشار بودن کاربن، آن را به الماس تبدیل میکند. بیایید برای الماس شدن (اسطوره شدن)، شرایطاش را نیز بپذیریم. ما فراتر از محدودیتها پا خواهیم گذاشت و اسطوره خواهیم شد. پس دستانت را برای تشویق خودت آماده کن.
به نظرم، اگر اکنون بابه مزاری زنده میبود، با اینکه چوک او – به عنوان نمادی از شکوه و جلال او- را از بین بردند، مانند مردم کنونی، عکسالعمل خاصی نشان نمیداد. زیرا او میدانست که قدردانی قلبی باارزشتر از منارهای کنار جادههاست. حمایتهایی از ته دل برای او کافی بود. عزم راسخ حامیانش برای وی بسنده بود. باارزشترین چیزی که از او یک قهرمان ساخت، نیت خالصانهاش بود.
پس در پایان مینویسم که مجسمههایی که قهرمانان بر قلبها حک میکنند، پایدارتر، استوارتر و زیباترند تا منارهایی که گهگاهی از میان برداشته میشوند. دوست دارم حک شوم، نه بر مجسمههای شهر، بلکه بر دل ساکنان آن.
نویسنده: زهرا علیزاده، تیام