کابل؛ جایی که درد می‌بارد و امید می‌روید

Image

می‌خواهم از خاطره‌ی روزی بنویسم که چشم‌دیدهایم مرا از تغییر مثبت وضعیت کشورم ناامید کرد و در حال حاضر جز امیدواری، صبر و استقامت مردم سرزمینم چیز دیگری به نظرم نمی‌رسد.

برای اصلاح تذکره‌ام به کابل رفتم؛ چون در شهر خودم امکان این کار وجود نداشت. در کابل در خانه‌ی پدربزرگم اقامت داشتم. روزی که به کابل رسیدیم، به‌دلیل خستگی راه نتوانستیم به اداره‌ی ثبت احوال نفوس برویم و تصمیم گرفتیم فردا اقدام کنیم. شب پیش از آن ماما‌یم گفت: خواهرزاده، فردا زودتر آماده شو، جایی که باید برای اصلاح تذکره برویم دور است.»

محل اصلاح تذکره سرای شمالی بود و چون مسیرش از خانه‌ی پدربزرگم دور بود، نمی‌توانستیم با موتر شخصی ماما‌یم برویم. بنابراین، او یک موتر دربستی گرفت. حدود نیم ساعت در راه بودیم تا به مقصد رسیدیم.

در مسیر، ماما‌یم با راننده درباره‌ی وضعیت کار و زندگی صحبت می‌کرد. از او پرسید: برادر، وضعیت کار و بار چطور است؟ می‌تانی از پس مصارف زندگی برایی؟»

راننده با چشمان غمگین جواب داد: «ای برادر، از کار و بار پرسان نکو، خیلی خراب است… ولی باز هم شکر خدا را می‌کنم.»

بعد ادامه داد: «نمی‌دانم از کدام درد بگویم؛ از وضعیت دختران‌ ما که نمی‌توانند درس بخوانند، یا از وضعیت کاری ما که روزبه‌روز سخت‌تر می‌شود.»

باز هم اضافه کرد: «برای تأمین خوراک و پوشاک فامیلم مجبورم هر سختی را تحمل کنم. کار نیست، اگر هم پیدا شود، باید رشوت بدهی. خودم هفته‌ی پنجاه افغانی رشوت می‌دهم تا اجازه‌ی کار کردن داشته باشم، در حالی که همین مقدار را هم عاید ندارم. خدا این وضعیت را نصیب هیچ مسلمانی نکند. در افغانستان نه راهی برای فرار مانده و نه جایی برای ماندن… مجبوریم خود را زده به گور کنیم…»

در هر گوشه‌ای از سرزمینم، قصه‌هایی از درد و ناامیدی به گوش می‌رسد. امروز، جمله‌ای که از این راننده شنیدم قلبم را به درد آورد. این حرف‌ها، این نگرانی‌ها، حقیقت تلخ جامعه‌ام را نشان می‌دهد. امروز تنها این راننده نیست که با این مشکلات دست‌وپنجه نرم می‌کند، بلکه هزاران پدر، راننده و برادر، همین شرایط را تجربه می‌کنند. با شنیدن درد دل‌هایش واقعاً ناراحت شدم، تا جایی که حتا آماده‌ است جان‌شان را بدهند تا از این وضعیت خلاص شوند.

سخنان آن راننده، نه فقط داستان یک فرد، که فریاد خاموش میلیون‌ها نفری‌ست که در سکوت، روزهای‌شان را به امید فردای بهتر سپری می‌کنند. اما آن فردای روشن، هیچ نشانی ندارد. دردناک است که برای لقمه‌ای نان، مجبور به فروش انسانیت شویم، یا عزت نفس‌ خود را فدای فساد و بی‌عدالتی کنیم. وقتی یک راننده برای داشتن کارش ناچار به پرداخت رشوت باشد، آیا روزی نمی‌رسد که صدای این بی‌عدالتی‌ها در جایی از سرزمینم طنین‌انداز شود؟

این وضعیت، مرا نه‌تنها به فکر فرو برد، بلکه وادارم کرد از خود بپرسم که در این شرایط دشوار، چگونه می‌توانم صدای کسانی را که از فقر، ناامیدی و ظلم رنج می‌برند، بشنوم و برای تغییر قدم بردارم. شاید بتوانیم از این سکوت دردناک بیرون بیاییم و برای دنیای بهتر تلاش کنیم.

گاهی احساس می‌کنیم این تغییر ممکن نیست و راه فراری وجود ندارد؛ اما من باور دارم اگر این دردها و ناامیدی‌ها را به هم پیوند بزنیم، و برای آینده‌ی بهتر دست‌به‌دست هم بدهیم، می‌توانیم روزی از این وضعیت رهایی یابیم.

شاید امروز هیچ راهی به‌نظر نرسد؛ اما اگر از تلاش دست نکشیم، می‌توانیم به امید تغییر برسیم. امید، تنها چیزی‌ست که در دل مردم سرزمینم باقی مانده، حتی اگر شرایط بسیار سخت باشد. ما تسلیم این وضعیت نباید شویم. با تلاش، استقامت و اتحاد، حرکت می‌کنیم، با همان ذره‌ای از امید که در دل‌ ما باقی مانده به پیش می‌رویم تا سرزمین‌ خود را از بند ظلم، بی‌عدالتی و نابرابری رها کنیم و نگذاریم هیچ پدر، مادر یا دختری در این خاک، قربانی بی‌عدالتی شود.

ما می‌توانیم به آینده‌ی درخشان و با رفاه و آرامش امیدوار باشیم. فقط کافی‌ست هرکدام ما به عنوان زن، مرد، دختر و پسر در مقابل این وضعیت ناگوار ایستاده شویم و برای تغییر تلاش کنیم.

نویسنده: حمیده احمدی

Share via
Copy link