کابل؛ شهری خلوت و بیروح
رویش: در آن زمان پنج سال از حکومت طالبان میگذشت، آیا در اطراف سرکها آثار جنگ و مخروبهها وجود داشت و چیزی از دوران جنگهای داخلی تغییر کرده بود یا نه؟ آیا سرکها پاک شده بودند یا نه مثل دوران جنگ پر از آشغال بود؟ فرضاً سرک کوته سنگی تا دهمزنگ یا جادهی دارالامان چطور بود؟ آیا سرکهایی را که شما در آن راه میرفتید، پاک بودند؟
مسافر: سرکها بلی پاک بودند؛ اما دو طرف سرک تمام خانهها ویران بودند. مردم مهاجر شده بودند و حتا کسانی که در خانهی خود بودند نیز از نظر اقتصادی توانایی آن را نداشتند تا خانهی خود را بازسازی کنند. خانهها ویران بودند و پس کوچهها پر از آشغال و چیزهای مثل سنگریزهها، کلوخ و امثال آن دیده میشد.
برخی از دیوارها که به خاطر انفجارها و یا به خاطر برف و باران چپه شده بودند، کوچهها را نیز گرفته بودند و کسی آن را پاک نکرده بود و مثل دوران جنگ و شرایط اضطرار همه جا نابسامان بود.
رویش: در سرکهای دهمزنگ تا کوتهی سنگی و دهمزنگ تا دارالامان آیا موتر رفت و آمد میکرد یا خیر؟
مسافر: بلی، رفت و آمد بود، اما تعداد موترها بسیار کم بودند. برخی مینیبوسها، والگاههای قدیمی روسی و یگان دانه تویوتاهای به اصطلاح وطنی «کهنه پیخ» نیز در سرک بودند که مشکلات مردم را رفع میکردند.
رویش: یک زمان حتا دو ماه بعد از سقوط طالبان نیز در سرک کوتهسنگی تا دهمزنگ، موتر بسیار کم دیده میشد یا حتا گاهی در آن فاصله حتا یک دانه موتر در سرک نبود؛ آیا شما هم چنین تصاویری از آن روزها در ذهن تان هست که موتر بسیار کم در سرک باشد یا سرک کاملاً خلوت بوده باشد؟
مسافر: حرف شما درست است. برخی وقتها که من به دهمزنگ میرفتم، منظورم خود چهارراهی دهمزنگ است. از لحاظ پرسپکتیف وقتی به سمت کوته سنگی یا دارالامان نگاه میکردم، بسیار جالب بود. روزهایی که آلودگی هوا نبود و چشمهای من نیز تیزتر از حالا بود. باور کنید که از دهمزنگ شما میتوانستید کوتهسنگی را ببینید؛ چون نه در سرک موتری بود و نه رفت و آمد زیاد از آدم ها.
رویش: کاملاً خالی!
مسافر: بلی، در سرک البته بایسکل بود و مردم به خاطر فقر و بدبختی، همه بایسکل داشتند. ساعت هشت صبح وقتی مأمورین دولت به سمت کار خود میرفتند، در آن زمان هم تعداد بایسکلسوار زیاد میشد و هم تعداد موتر در سرک بیشتر دیده میشد؛ اما بین ساعت یازده پیش از چاشت تا دو بجهی بعد از ظهر، رفت و آمد مردم بسیار کم میشد و شهر کاملا در سکوت فرو میرفت. برخی وقتها که موترهای طالب از کنار مردم تیر میشدند، از دور مشخص بود، چرا که آنها یک رقم سرودهای مخصوص داشتند که بدون موسیقی بود و یک میده بچه آن را خوانده بود که معمولاً اکو هم داشتند. سرودهایی که در پاکستان ثبت میشد و آنان در موترهای خود میگذاشتند و صدایش را نیز بلند میکردند. از اینکه بگذریم، کابل، به نظرم شهری خلوت و بیروح بود.
در مسیر جلالآباد
رویش: در مسیر برگشت تان از کابل وقتی که به سمت مرز میرفتید، آیا رفت و آمد موترها در شاهراه کابل – جلالآباد زیاد بود یا خیر؟ مثلاً در پلچرخی، در سروبی، در پل درونته و در نزدیکیهای جلالآباد آیا رفت و آمد زیاد بود؟
مسافر: بلی. وقتی که از شهر کابل بیرون میشویم و به سمت پلچرخی میآییم و به کمربند کابل میرسیم، آن زمان اده (ترمینال) موترها در آنجا بود. ادهی موترها یکی در پیش روی مسجد عیدگاه بود و یک ادهی دیگر در منطقهی پلچرخی بود. در آن زمان پر تراکمترین و مزدحمترین راه و سرک افغانستان همین مسیر کابل – جلالآباد بود. ازدحام این جاده به آن خاطر بود که مردم نه تنها ازکابل که از شهرهای غزنی، قندهار، هرات، ولایتهای شمالی و مرکزی در مجموع برای رفتن به پاکستان از همین سرک استفاده میکردند.
ازدحام این سرک همیشه زیاد بود و در آنجا موترهای تکسی بود، مینیبوس و انواع و اقسام موترها در حال رفت و آمد بودند. موترهای باربری نیز در این مسیر بودند و برخی از خانوادهها از پاکستان به نام مهاجر وارد افغانستان میشدند.
رویش: تشکر از تصویری که ارایه کردید و یک نکتهی بسیار مهم را به ما نشان میدهد که وقتی کار و بار و یا معیشت مردم در جاهای دیگر با مشکل مواجه است و شهرها خالی از سکنه شده است، کار و زندگی نیست، طبیعی است که تنها همین مسیر باید پرازدحام باشد. مسیری که مردم را از کشور به بیرون میرساند. این مسیر در واقع مثل یک گذرگاه است و مردم از تمام ولایتها همانطور که شما گفتید، برای رفتن به پاکستان و یا بازگشت از آنجا وارد این مسیر شده و بعد دوباره از آنجا پخش میشوند. این سرک در واقع هم اهمیت اقتصادی دارد و هم اهمیت مسافرتی برای مردم که از آن استفاده کرده و خود را به بیرون از مرزها میرسانند.
حالا بر میگردیم به اصل قصه. وقتی به پاکستان برگشتید، آیا گزارشهای کاری را خود تان مستقیم به موسسهی اسلامیک ریلیف بردید یا همه را تسلیم انجنیر یونس اختر کردید؟ واکنش موسسهی اسلامیک ریلیف چه بود؟ یعنی بلافاصله دستور دادند که کمکها به سمت شیخعلی بروند یا نه یک وقت و زمان را در بر گرفت تا در این مورد تصمیم بگیرند؟
مسافر: پیش از این که به سوال شما جواب بدهم این را بگویم، شرحی را که شما در ارتباط با کارها دادید، بسیار مهم است. یک نکتهی دیگر را هم بگویم که چرا سرک بین کابل و تورخم مزدحم و پر رفت و آمد بود. در آن دوران بحث تجارت قالین بسیار مهم بود. تعدادی فامیلها که توانایی بیرون رفتن از افغانستان را داشتند، مثل خانوادهی خسرم که وقتی با پسرش از زندان قندهار آزاد شد به پاکستان رفت و در آنجا نیز به خاطر گذران زندگی شروع به قالینبافی کردند. هزاران فامیل دیگر نیز که در کابل و در افغانستان مانده بودند، آنها نیز چارهای جز قالینبافی نداشتند. در واقع آن زمان تارهای قالین موجب میشد که مردم و خانوادهها گرسنه نمانند و شکم شان سیر شود. در آن زمان حتا کودکان و نوجوانان زیر سن نیز قالینبافی میکردند که اکثریت قالینبافان را تشکیل میدادند.
من میدانم که قالینبافی به خصوص برای کودکان زهر است و بسیار ضرر دارد. کودکان از نظر ذهنی و روانی بسیار آسیب میبینند. کودک هر بار که شانهاش را به قالین میزند، پشمکهایی که در تار قالین هست، مستقیم به داخل ریهها و ششهای او میروند. در آن زمان به دلیلی که برای تان عرض کردم، تجارت قالین بسیار رونق داشت و قالینهای افغانستان به سمت پاکستان میرفت؛ قالینهای بسیار باکیفیت و دستباف افغانستان که با قیمت بسیار ناچیز در پاکستان فروخته میشدند.
تاجران خدا زده و سودخوری که در پاکستان بودند و همهی شان شکمهای کلان داشتند، هرگز به کسی رحم نداشتند و همیشه تلاش میکردند با بهانههای مختلف، مثل آنکه چرا این گل قالین کوچک است و چرا یک طرف آن کم است و امثال آن، قالینها را با کمترین بها و قیمت بخرند و با بهای بسیار گزاف بفروشند. کسانی که حالا میلیاردر هستند؛ میلیاردرهایی که از رنج وخون مردم ما شکم شان چرب و کلان شد.
خلاصه در این وسط کسانی هم بودند که بین این شکم کتههای تاجر و مردمان زحمتکش قالینباف نقش واسطه را بازی میکردند و زمانی که تاجران با بهانههای مختلف و زیرکانه، قالینها را با پول بسیار ناچیز میخریدند، واسطهها نیز ظلم دیگری را بر قالینبافان روا داشته و پول بسیار کمتر از آن چیزی که توافق شده بود، به آنها پرداخت میکرد. این نوع تجارتها را برخی افراد خون آشام در آن زمان داشتند. تجارت قالین هم راه کابل – جلالآباد را پرازدحام ساخته بود.
حالا میآییم به جواب سوال شما.
حاجی کمپ، رنج کودکان قالینباف
رویش: صبر کنید استاد، حالا شما یک بهانهی بسیار خوب دیگر را به دستم دادید که من سوال دیگری از شما بپرسم. شما از قالینبافی و تراکم جمعیت در پاکستان یاد کردید که مردم تعداد شان در آنجا قالینبافی میکردند. یکی از جاهایی که شما در شش یا هفت ماه دوران مهاجرت تان در پاکستان بودید، منطقهی حاجی کمپ است. آنجا جایی بود که تعداد زیادی خانوادههای افغان را در خود جای داده بود و اکثر شان نیز قالینبافی میکردند. همانطور که شما گفتید در آنجا سنین کار از پنج سال شروع میشد و تا بالای پنجاه سال میرسید.
وقت و زمان کار شان نیز بسیار طولانی بود و معمولاً از ساعت چهار صبح شروع میشد تا ساعت ده بجهی شب یکسره کار میکردند و به غیر از وقفههای کوتاه غذا و نماز، در سایر زمان همواره ایلمک و شانه میزدند و قالین میبافتند. در طول هفته نیز آخرهای روز پنج شنبه تعطیل میکردند تا صبح روز جمعه که دوباره به سر کار بر میگشتند.
ما این تجربه را داشتیم و حتا زمانی که مکتب معرفت راهاندازی شد در زیر تابلوی مکتب معرفت نیز نوشته شده بود: «ویژهی قالینبافان». ما میخواستیم خانوادهها را توجیه کنیم که چند ساعت فرزندان شما را مجال میدهیم که ذهن شان آرام شود و با انرژی بیشتر کار کنند که واقعاً مؤثر نیز بود.
میخواهم توصیف حاجی کمپ را هم از زبان شما بشنوم. آن محل و چیزهایی را که شما در آنجا دیدید، از آن منطقه چه چیزهایی در ذهن تان مانده است؟ مثلاً در روزهای وسط هفته کوچههای خلوت حاجی کمپ چه تصویری به شما میداد و آیا کدام وقت شاهد شلوغی بیش از حد در روزهای پنجشنبه و جمعه هم بودید یا خیر؟
آیا دیدید که این آدمها در زمان فراغت شان مثل شب یا روز جمعه چه کار میکردند و چه تفریحی داشتند؟ آیا فرصت این برای شما دست داد که از نزدیک قالینبافی فامیلها یا کسانی را دیده باشید؟ از نزدیک فشار و سختی کار را ببینید و از آن عکس و فلم بگیرید؟ آیا این کارها را در آن دوران انجام دادید؟
مسافر: استاد محترم، مسایل و موضوعات جالبی را در ذهن من زنده کردید. در پاکستان من و خانوادهی خسرم یک حویلی را کرایه کرده بودیم که مشترکاً در آن زندگی میکردیم. روزهای رخصتی کسانی که قالینباف بودند، مثل دورانی بود که ما در قطعه، عسکری میکردیم. مثلاً کل هفته را منتظر روزهای پنجشنبه و آخر هفته بودیم که زمان رخصتی ما شود. در قطعه هم که بود از شصت نفر نهایتاً به بیست نفر رخصتی میدادند و همه نمیتوانستند به خانههای خود بروند. یعنی رخصتی در آنجا نوبتی بود و من چون کاتب تولی بودم، بسیار وقتها هفته به هفته نمیتوانستم به خانه بروم. برخی وقتها کسانی که نوبت رخصتی شان بود؛ اما کسانی دیگر که کار ضروری داشتند و نمیتوانستند بروند، بسیار متأثر و ناراحت میشدند.
مثلاً یک کسی غفور نام داشت که در دورهی احتیاط قرار داشت و متأسفانه دچار ضعف میشد که آن زمان به آن جنگرفتگی میگفتند. او اگر بسیار خوشحال یا ناراحت بود، به آن حالت گرفتار میشد. غفور را وقتی جن میگرفت، آنقدر زورآور میشد که چهار نفر نیز او را کنترل نمیتوانست. او معمولاً دستهای خود را با دندان میگرفت و بسیار سخت بود که او را کنترل کنیم. غفور از برادران اوزبیک ما بود. به خاطر مریضی او، هر وقت که میخواست، او را رخصت میدادیم تا گرفتار جنگرفتگی نشود. دیگران که رخصت میگرفتند، غفور اگر نوبتش هم نبود من به او رخصت میدادم؛ چون من امضای رییس ارکان و قوماندان قطعه را بلد بودم. مدیر پیژند و مدیر لوژستیک ما به اندازهای آدمهایی نازنین بودند که حد نداشت. وقتی پیش مدیر پیژند میرفتم، از شوخی مرا سرکاتب نه، سرکاتک میگفت و صدا میزد که سرکاتک چه آوردی و همیشه بدون مشکل تکت رخصتی بچهها را مهر و امضاء میکرد و من همیشه تکت رخصتی غفور را هم داشتم که او را بار دیگر جن نگیرد.
کار قالینبافان را که من میدیدم، دایم به یاد دوران عسکری میافتادم و فقط یک برتری داشتند که رخصتی شان مثل ما نوبتی نبود و هر هفته میتوانستند که به رخصتی بروند. وقتی رخصت میشدند من در چهرهی همهی شان یک خوشی و آزادی را میدیدم. مثلی که از یک زندان آزاد شده باشند، خوش بودند. من برادر خانمم را که قالینباف بود، میدیدم که روزهای پنجشنبه حمام میکرد و بسیار خوشحال بود و بعد به بیرون میرفت و چکر میزد.
من همراه با داکتر صادق محبی که حالا در کانادا زندگی میکند و از شیخعلی است، آن زمان به کارگاه قالینبافی نیز رفتم. در ضمن آقای امان الله قائمیزاده را هم در منطقهی حاجی کمپ میدیدم که کارهای گرافیک نقشه را انجام میداد. یک رفیق دوران عسکری من نیز در حاجی کمپ بود که یک زمان کاتب بلوک انضباط بود. ایشان همراه برادرش احمد، چندین کارگاه قالین داشتند. قالین را به مردم میدادند و آنها میبافتند و اینها در بازار میفروختند.
نمیدانم که با آقای قائمیزاده یا کسی دیگری بود که رفتیم تا کارگاههای قالینبافی را ببینیم. به یک جایی رفتیم که واقعاً متأثر شدم و اشک از چشمهایم سرا زیر شد. دیدم که پنج یا شش نفر پسر نوجوان مثلا پانزده ساله پشت کارگاه قالین نشسته اند و یک نفر کلان یک کیبل به دستش است و او نیز کسی به نام قوماندان کریم لنگ بود که من او را میشناختم که در بامیان بود و دربارهاش شنیده بودم. وی یکی از نظامیهای جنرال مومن بوده که همراه حاجی غافل در جمع تسلیمیهای جنرال مومن قرار داشته که به دولت پیوسته بودند و از جنگ دست کشیده بودند. اما یادم نیست که دقیقاً در کدام غند نظامی بوده است.
بعدها او را در مجالس و جلسههای مبارزاتی و بزرگ میدیدم که حضور داشت و شاید به خاطر کارهایش در آن دورانها، نادم و پشیمان شده بود. او یک کیبل به دست داشت و کودکانی را که نمیتوانستند سریع ببافند، احتمالاً با آن کیبل میزد. تصور میکردم کودکان که زیاد خسته میشدند و برخی شان که خوابشان میبرده، این آدم با کیبل آنها را میزده و حالا شما تصور کنید که آن کودک هم گریه و هم قالینبافی میکرد. به نظر شما هضم کردن پول چنین قالینی، چقدر و چطور برای یک شخص امکان دارد؟
او شاید مصاحبه را ببیند یا بشنود و من با جرأت میگویم که خودت قومان کریم خان لنگ، در آن زمان یک قمچین به دست داشتی و کودکان قالینبافی را که نمیتوانستند سریع کار کنند، با آن میزدی که شاید حالا پشیمان شده باشی و انسان موجود اصلاحپذیر است و امیدوارم که توبه کرده باشی.
رویش: کریم لنگ را که شما در آنجا دیدید، برایش گفتید که چرا این کار را میکنید یا به راحتی از کنار آن مسأله عبور کردید؟
مسافر: راستش از کنار آن مسأله عبور کردم؛ چون کریم قوماندان خشن بود. اگر چیزی میگفتم، او صد در صد حرف زشتی میگفت و من نیز چون تحمل آن وضعیت را نداشتم، حتماً من هم مثل او زشت میشدم. طبعاً وقتی او زشت میگفت و من میگفتم، یک جنجال کلان ایجاد میشد. مسألهای دیگر این بود که من به حریم خصوصی او وارد شده بودم و او میتوانست بگوید که تو چه کاره هستی و چرا به اینجا آمده ای.
چیزی که برای من مهم بود، این بود که کارگاههای قالینبافی را ببینم و از نزدیک حس کنم که آنها چه میکشند و چه وضعیتی دارند.
رویش: آیا از آن صحنهها عکس و فلم هم گرفتید یا خیر؟
مسافر: متأسفانه . در آن دوران کمره همراهم نبود.
رویش: کودکانی که در کارگاه قالینبافی کریم لنگ کار میکردند، از اعضای فامیل او بودند یا کسانی دیگر بودند که دستمزد میگرفتند و آنجا کار میکردند و کریم سرکارگر شان باشد.
مسافر: من به یاد دارم که در آن زمان در کابل کار نبود و برخی پدر و مادرها کودکان هشت یا نه سالهی شان را برای کار به پاکستان میآوردند. کسانی که آن زمان در منطقهی حاجی کمپ زندگی کردهاند صد در صد این حرف مرا تایید میکنند؛ به خصوص مردمان سمت غرب کابل و دشتبرچی میدانند که من چه میگویم.
کسانی که تاجر قالین بودند، کودکان و یا نوجوانان اعضای فامیل، همسایه و اقوام خود را برای کاربه پاکستان میبردند و دیگران نیز سعی میکردند که پسران خود را با آنها بفرستند تا کار کند. آن زمان روزگار و وضعیت مردم بسیار تراژید و غمناک و بد بود. تاجران و کسانی که کارگاه داشتند، معمولا این افراد را میآوردند و با یک معاش بسیار ناچیز تا جایی که ممکن بود از آنان حتا مثل کریم لنگ با زور قمچین از آنان بهرهکشی کرده و کار میگرفتند.
این که جای بود و باش، نان و غذای شان چطور بود و مسایل اخلاقی که این کودکان و نوجوانان را تهدید میکرد، اصلا مورد بحث نبود. از جمع آن کودکان و نوجوانان که به مرور زمان بزرگتر و کلانتر میشدند، پاکستان را نیز بلد میشدند و برخی شان از کارگاهها فرار میکردند، آنها معمولا به کابل هم نمیآمدند و شما تصور کنید از آن پسرهای بیگناه در نهایت چه ساخته میشد؟
این نوع قضایا و مسائل بسیار دردناکتر از آن در طول این سالها در افغانستان و در پاکستان بوده که من خودم شاهد آنها بودم.
کریم لنگ کی بود؟
رویش: چیزی را که شما میگویید میتواند قصهی از هزاران داستان دیگر باشد و به عنوان نمونه میتوان از آن یاد کرد و قطعا یک داستان و مسالهی استثنایی نیست، در آن دوران که منطقهی حاجی کمپ هزاران خانواده زندگی میکردند و صدها کارگاه قالینبافی از جنس کارگاه کریم لنگ بود و آدمهای گوناگون به شکل مافیایی، شرکتهایی را داشتند که حتما از این نمونهها به دهها و صدها کارگاه و قصهی غمانگیز دیگر هم بوده است.
شما از کسی که همراه تان بود و با او به کارگاه کریم لنگ رفتید آیا از او پرسیدید که با کریم لنگ چه ارتباطی داشته است و چطور با او آشنا شده است و آیا زمانی که از کارگاه بیرون شدید، آیا با آن آدم در بارهی کریم و کارگاهش تبصره و تبادل نظر کردید یا خیر؟
مسافر: نه والله، آنقدر آن صحنهها و وضعیت آن کودکان مرا متأثر کرده بود که به کلی مسخ و ساکت شده بودم. حس میکردم که پسر و دختر من در آن کارگاه و پشت دستگاه قالینبافی نشسته است. تصور میکردم که کریم لنگ اولاد مرا با قمچین میزند. جالب آن بود که کریم لنگ، مبارز بود و یک زمان در غرب کابل ادعای دفاع از حقوق مظلوم را داشت. کریم لنگ هزاره و از بامیان است. من این را میگویم تا کسی نگوید که مسافر قومگرایی میکند. برای من مهم نیست که این کی است و آن کیست، سعی میکنم که حقایق و واقعیتها را بگویم.
رویش: شما از کجا ایشان را میشناسید؟
مسافر: من در کابل بودم و اکثر قوماندانها و کسانی را که در آنجا فعال بودند میشناسم. به نظرم که مرا به آن کارگاه کریم لنگ، آقای قائمیزاده برد؛ چون او طراح نقش قالین بود و من او را از سالهای بسیار دور میشناسم، مرد فرهنگی و مبارز است و حتا ایشان را از دوران مقاومت غرب کابل و زمانی که او با آیت الله فاضل همکار بودند، با هم در ارتباط بودیم. وقتی که به کارگاه رفتیم، دیدم که قوماندان کریم لنگ در آنجا است. کریم مرا نمیشناخت؛ اما من او را میشناختم. او احتمالا یک پیپ گاز در دست داشت و کودکانی که کار میکردند و یکی از آنها چشمهایش پر از اشک بود که احتمالا پیش از رسیدن ما به آنجا کریم او را با آن پیپ زده بود.
تصور کنید یک کسی پشت سر کودکانی ایستاده است که آن کودکان قالین میبافند، آن فرد قمچین به دست، مدام به پشت سر، گردن و پهلوهای کودکان با قمچین میزند که سریعتر ببافید و آن کودکان هم گریه میکنند و هم میبافند و آن مرد مدام و به صورت اتوماتیک قمچیناش بالا میرود و فرود میآید.
رویش: تصاویری بسیار تراژیک که البته واقعی هم بودند و هستند، به ما دادید جناب استاد مسافر و فکر میکنم که مشت نمونهی خروار، این داستان نمونهی بسیار روشنی از زندگی و وضعیت زندگی مردم و قالینبافان آن دوران است. شما از قایمیزاده یاد کردید و یکی از کسانی که در لیست ما هست برای آن که قصههایش را تعریف کند خود او هست؛ چون قایمیزاده هم قصهگوی خوبست و زندگی بسیار جالب و قشنگی دارد. از همان دورانهای اول تا امروز که در کانادا هست. ایشان یک دورهی بسیار طولانی را همکار ما در معرفت بودند و مسوولیت بخش رسانهها و هنر ما را به عهده داشتند. او هنرمند بسیار خوبی هست و ذوق هنری عالی دارد. امیدوارم که قصههایی را که شما مطرح کردید با ایشان آن را بسط و گسترش بیشتر داده و آن را تکمیل کنیم.
میخواهم دوباره شما را به جایی ببریم که همراه انجنیر یونس اختر بودید، برای ما بگویید بعد از آن که از شیخعلی و کابل دوباره به پاکستان آمدید، عکسهای تان را چه کار کردید، آیا آنها را به انجنیر اختر سپردید که سپردم به تو مایهی خویش را، تو دانی حساب کم و بیش را یا نه عکسها را گرفته با آقای اختر به موسسهی اسلامیک ریلیف رفتید و انجنیر یونس اختر از آنها کمک گرفت که آقای مسافر این هم هدیهی شما حالا که سروی کردید، ببرید کمکها را نیز توزیع کنید!
مسافر: وقتی من و دخترم به پاکستان رسیدیم، گزارشهای کار و هر چه که بود و نبود را به انجنیر یونس دادم و تعداد عکسهایی را هم که از ساحه گرفته بودم، چاپ شد و برایش عکسها و فلمها را نیز دادم. بعد از آن خود انجنیر صاحب کار کردند و قبلا هم برای تان گفتم که او خودش هم رییس، هم معاون، هم کارمند و هم منشی بود. چیزی که برای ایشان اسناد شد، آلبومهای عکس من بود که موسسهی اسلامیک ریلیف به ایشان اعتماد کرد. بعد از آن دیگر من زیاد به کار ایشان نمیآمدم، بعد از آن او با موسسه مستقیم در ارتباط بود.