کابوس سقوط

Image

اشاره: این قطعه هم از کتاب «معلم فراری» مربوط یادداشت‌های روز سیزدهم اگست است. در این روز، چند خبر تکان‌دهنده یکی پی‌هم رسید. از جمله سقوط هرات و دستگیری اسماعیل خان، سقوط غزنی و ورود طالبان به شهر مزار شریف.

یک روز قبل، به ابتکار ابوذر، «تیم عملیات» برای نجات ما تحت عنوان «عملیات عزیز» ایجاد شده بود. این تیم مرکب از جمعی دوستانی بود که بعدها همه در «بنیاد سی‌مرغ» گرد آمدند و «عملیات نجات» را فراتر از من، تا کمک به گروه کثیری از دانش‌آموزان و همکاران معرفت و جمعی از دوستان خبرنگار و فعال مدنی خارج از معرفت نیز گسترش دادند.

جزئیات قصه‌ی روز سیزدهم را با هم مرور می‌کنیم.

***       ***          ***

«جزئیات مرتبط با اسارت و قتل مزاری به روشنی مورد تحقیق و بررسی قرار نگرفت. تنها عکس‌هایی از مزاری در برخی از روزنامه‌های عربی منتشر شد که وی را در اسارت طالبان نشان می‌داد. این عکس‌ها مزاری را در حالی که دست و پایش بسته و آثار شکنجه در سیمایش هویدا بود، نشان می‌داد. در یکی از این عکس‌ها، دو طالب در حال خندیدن با گوش‌های مزاری بازی می‌کردند. خشم و ناراحتی شدید مزاری در این عکس‌ها، حاکی از رفتارهای ناشایست طالبان با او بود.» (بگذار نفس بکشم)

جمعه، سیزدهم اگست بود. کامپیوترم را باز کردم تا از آخرین پیشرفت‌ها در ارتباط با برنامه‌ی خروجم از کشور مطلع شوم و ارتباطاتم با «تیم عملیات» را از سر بگیرم. دیدم قبل از من در جریان شب گفت‌وگویی طولانی بین اعضای گروه انجام شده و در آن گزینه‌ها و برنامه‌های متفاوتی مورد بررسی قرار گرفته بود. من تمام این مکالمات را در صفحه مرور کردم و خوش‌حال بودم که کارها، به هر حال، با سرعتی امیدوارکننده به پیش می‌رفت.

ادارات دولتی تعطیل بود. به دفترم رفتم تا اوراق و اسناد و کتاب‌هایم را مرتب کنم. حس ششم من حاکی از این بود که اتفاق عجیب و ناخوشایندی در حال رخ دادن است. من فقط آن را بو می‌کشیدم بدون این‌که قدرت بیان آن را در قالب کلمات داشته باشم. احتمالاً به دلیل این‌که از دوران جنگ و آشوب تجربه‌های زیادی داشتم که به گونه‌ای پنهان در ذهنم خانه کرده بودند، تحولی را که در آستانه‌ی اتفاق‌افتادن بود، حس می‌کردم. به نظر می‌رسید فضای کابل، چهره‌های مردم، اخبار و گزارشاتی که در تلویزیون‌ها و رسانه‌های جمعی پخش می‌شدند، همه از این اتفاق مرموز خبر می‌دادند. احساس می‌کردیم به نوعی به پایان نزدیک شده ایم. مثل خداحافظی و وداع گفتن با همه‌چیز، از جمله با دفتر و میز کار و کتاب و دفترچه و پنجره و آدم‌هایی که در اطرافم بودند….

ساعت ۱۱ قبل از ظهر، به شهناز پیشنهاد کردم که هر دو برای یک بازدید به خانه‌ی پدر و مادرش که چند کوچه با منزل ما فاصله داشت، برویم. «شهناز» کمی متعجب به نظر می‌رسید و از این‌که به صورتی غیرمنتظره در آن ساعت روز که نزدیک غذای چاشت بود، به خانه‌ی پدر و مادرش می‌رفتیم، سوال کرد. به آرامی خندیدم و گفتم: «چیزی نیست. دلم خواسته است امروز آن‌ها را ببینیم و لحظه‌ای با هم قصه کنیم و گپ بزنیم.» شهناز از تلاش‌های ما برای خروج از کشور خبر داشت، اما زمان دقیق آن را نمی‌دانست. من هم نمی‌دانستم. به همین دلیل، بدون این‌که چیز خاصی را فاش کنم، برای او گفتم که روز جمعه است و بهتر است از فرصت استفاده کنیم و به آن‌ها سر بزنیم، چون ممکن است در روزهای آینده مشغول شویم و این فرصت را پیدا نکنیم.

در هنگام غذای ظهر، با خانواده‌ی همسرم به قصه‌ی خانوادگی پرداختیم و از افکار و نگرانی‌های خود در مورد حکومت احتمالی طالبان سخن گفتیم. با این حال، من در مورد برنامه‌ی خروج ما از کابل هیچ حرفی نگفتم و فقط به این نکته اشاره کردم که زندگی در افغانستان تحت کنترل طالبان برای افرادی مانند من سخت‌تر خواهد شد و من به دنبال راه‌هایی برای خروج از کشور هستم.

بعد از ظهر به خانه آمدم و با «تیم عملیات» تماس گرفتم تا در جریان فعالیت‌های آن‌ها قرار گیرم. از چهاردهم اپریل، زمانی که جورج بایدن، رییس جمهور امریکا، خروج نیروهای آمریکایی از افغانستان را اعلام کرد، من جز یادداشت درگذشت مادرم در صفحات اجتماعی خود چیز مهمی منتشر نکرده بودم. با این وجود، پیام‌رسان فیس‌بوک من یکی از پنجره‌های اصلی برای ارتباط و اطلاع‌رسانی بود. یکی از دوستان از مزار شریف در شمال کشور برایم پیامی صوتی فرستاد و مدعی شد که طالبان وارد شهر شده اند و هیچ مقاومتی برای عقب راندن آن‌ها وجود نخواهد داشت. او هراس داشت که دور جدیدی از کشتار مانند آن‌چه در سال ۱۹۹۸ اتفاق افتاد، مردم مزار را گرفتار فاجعه خواهد ساخت. دوستم در پیام خود با صدای لرزان گفته بود که: «مردم در کاروا‌ن‌های بزرگ از شهر فرار می‌کنند، شهر به منطقه‌ی ارواح تبدیل شده است.»

ساعت دو بجه‌ی بعد از ظهر، همراه با دو تن از همکاران در یک مراسم فاتحه‌ شرکت کردیم. در برگشت به مکتب، از خبر سقوط هرات باخبر شدیم و این‌که اسماعیل خان، فرمانده مقاومت هرات، توسط طالبان اسیر شده است. سقوط هرات شاید از تکان‌دهنده‌ترین ضرباتی بود که روح و روان همه‌ی ما را متلاشی کرد. من احتمالاً بیش از همه نگران بودم. وقتی عکس اسماعیل خان را در حلقه‌ی محاصره‌ی طالبان دیدم که با خنده و خوشی اطراف او را گرفته بودند، به یاد اسارت مزاری افتادم. او رهبر هزاره‌ها در دوران مقاومت غرب کابل بود و در سال ۱۹۹۵ به اسارت طالبان افتاد و عکسی از او در حالی که طالبان با گوش‌هایش بازی می‌کردند در رسانه‌های دنیا منتشر شد. من در صحبت با همکارانم مقایسه‌ای میان این دو تصویر و دو حالت انجام دادم و گفتم که تاریخ چه شگفت‌انگیز و چه بی‌رحمانه تکرار می‌شود. در همان حال، گزارش دیگری را از غزنی دریافت کردیم که حاکی از تسلط طالبان و وقوع هرج و مرج در این شهر بود.

ساعت ۳:۳۵ بعد از ظهر، جیف به نیومن و مایکل ایمیل‌هایی نوشت و از آن‌ها در رابطه با امکان دریافت ویزای پی ۱ و پی ۲ و ویزای اضطراری یا ویزای تحصیلی برای سیمین پرسان کرد. وی در همان روز چندین ایمیل و پیام دیگر را با ترودی روبین و جو تورسیلا و برخی از دانشگاه‌ها و مراکز آکادمیک در ایالات متحده رد و بدل کرده و در همه‌ی آن‌ها در ارتباط با امکان حمایت عاجل برای خروج من از کشور کمک خواسته بود. من در تمام این ایمیل‌ها ضمیمه بودم و برخی از آن‌ها به پاسخ‌هایی نیز ضرورت داشتند که باید به سرعت به آن‌ها رسیدگی می‌شد.

ساعت ۳:۵۰ بعد از ظهر، یکی از دوستان که با افرادی در سفارت‌خانه‌ها ارتباطی نزدیک داشت، به من اطلاع داد که سفارت‌های ایالات متحده، بریتانیا و آلمان در حال تخریب دست‌گاه‌های الکترونیکی، سوزاندن اسناد و آماده شدن برای خروج کامل از افغانستان اند. این خبر تکان‌دهنده و غیر قابل باور بود. من قبلاً این شایعه را شنیده بودم، اما هنوز واقعاً آن را باور نمی‌کردم. ذهن من نمی‌توانست منطق و دلیل چنین ترس یا تصمیم هراس‌آلودی را درک کند. دوستم به من گفت که منابع او قابل اعتماد هستند و همه‌چیز در شرف فروپاشی است. او از من خواست که محتاط باشم و امنیت شخصی‌ام را جدی‌تر توجه کنم.

نزدیک شام، خبر سقوط هرات به عنوان تکان‌دهنده‌ترین خبر در تمام رسانه‌ها و صفحات اجتماعی بازتاب یافت. این خبر ضربه‌ی سختی به روح بچه‌ها و همه‌ی اعضای خانواده‌ی ما نیز وارد کرد. سیمین وحشت‌زده به خانه آمد و بلافاصله شروع به شکستن چند کوزه و سوزاندن کاغذ کرد. صدا و ترکیدن شیشه‌ها فضای وحشت‌ناکی ایجاد کرده بود. در همان حال به شدت گریه می‌کرد و اشک می‌ریخت. عجله کردم تا او را آرام کنم، اما تلاشم ناموفق بود. همراه او همه‌ی بچه‌های کوچک نیز گریه می‌کردند و اشک می‌ریختند. بچه‌ها نمی‌دانستند چه اتفاقی دارد می‌افتد؛ اما احساس می‌کردند اتفاق وحشت‌ناکی در شرف وقوع است. بالاخره متوجه شدم که سیمین به دلیل شنیدن اخبار مربوط به سقوط هرات به دست طالبان چنین حالی یافته بود.

هنگام غذای شام، سکوت بچه‌های وحشت‌زده در اطراف میز، محیط اسف‌باری ایجاد کرده بود. میترا، برادرزاده‌ی کوچک من که تازه به سن ۱۳ سالگی رسیده بود، از من پرسید که آیا قصد داریم کشور را ترک کنیم؟ به او گفتم «بله، عزیزم». یک لحظه سکوت کرد و بعد با التماس گفت: «آیا پدرم را هم متقاعد نمی‌کنی که برود؟». هنوز من خود را برای جواب او آماده نکرده بودم که گفت: «کاکای، من خیلی می‌ترسم.» وی گفت که شب‌ها خوابش نمی‌برد؛ چون احساس می‌کند که طالبان وارد خانه می‌شوند، کتاب‌ها را جست‌وجو می‌کنند و مردان خانواده را می‌کشند!

بقیه‌ی شب با حرف زدن و قصه‌گویی و خاطره ردوبدل کردن گذشت تا این‌که همه خسته شدند و رفتند در رخت‌خواب‌شان استراحت کنند. من هم درگیر سخنان میترا و سقوط هرات و رسیدن طالبان به کابل، به سوی اتاق خوابم رفتم تا برای فردایی که حالا خیلی به کابوس نزدیک‌تر بود، آماده شوم.

عزیز رویش

Share via
Copy link