رویش: ذوق و شوق کاکا رستم تان باید به سمت شاهنامه و این چیزها هم رفته باشد؛ چون نام پسر خود را نیز سهراب گذاشته است. کاکا رستم را از نظر قد و قواره و هیکل یک کمی برای ما توصیف کن؛ برایم نام او و پسرش یک کمی جالب شد. دوست دارم نگاه و تعبیر هنرمندانهی تان را در بارهی ایشان هم بشنوم. چون او برادر پدر تان است؛ دو برادر که از یک خانوادهای با خاطرههایی بسیار تلخ و دشوار نمایندگی میکنند. قطعاً برخی از ویژگیهایی که شما از کاکای تان ذکر میکنید در شناخت پدر تان و حتا در شناخت از شما ما را کمک میکند. از کاکا رستم تان یک مقدار بیشتر بگویید.
مسافر: یک نکته را باید اصلاح کنم و آن این که شما گفتید سهراب پسر رستم است. شاید در داستان شاهنامه اینگونه باشد؛ اما در اینجا رستم برادر کلان است و سهراب برادر دومی و محراب پدر من برادر سومی است.
رویش: درست است. من تصور کردم که سهراب پسر رستم است. به هر حال، از کاکا رستم و کاکا سهراب تان گپ بزنید. برای ما بگویید که آنها چه تصویری در ذهن شما دارند.
مسافر: در قدم نخست باید در مورد برخورد و رویهی رفتاری ایشان که با من و برادرزادههای دیگر شان داشته اندِ، برای تان بگویم. این را برایم فرض و واحب میدانم که باید بگویم. از دوران کودکیهایم تا زمانی که کاکاهایم زنده بودند، آنها شش یا هفت سال پیش در عمر هشتاد و چهار و هشتاد و پنج سالگی از دنیا رفتند.
یادم است از دوران کودکی تا نوجوانی و جوانی همیشه رفتار و برخورد کاکاهایم با من مثل رویه شان با فرزندان خود شان بوده است. هیچ وقت ندیدم که پیشانی شان در برابر من ترش شده باشد. در کودکیها من برخی وقت به پل سوخته و به خانهی شان میرفتم؛ چون برادری بزرگتر از خودم نداشتم و برادران دیگرم کوچک بودند. من برای بازی به آنجا میرفتم؛ چون در آنجا بچههای کاکا و عمهام و همچنین بچههای ترکمنی بودند که ما بین پل سوخته و پل وحدت بازی میکردیم.
آن زمان، در یک قسمت نزدیک به پل سوخته، زرمینهای زراعتی و یک زمین بسیار کلان و صاف بود که ما در آنجا فوتبال بازی میکردیم. در آنجا دو آدم بسیار مشهور همبازی ما بودند. یکی شهید نصیر رضایی بود که در دهمزنگ بود و دیگری غلام پوندی بود که معاون شهید قوماندان شفیع بود. اینها کسانی بودند که در آن زمان همبازی ما بودند.
هر وقت من به پل سوخته میرفتم، به جز رفتار و رویهی خوب و خوش از هر دو کاکایم چیز دیگری نمیدیدم. برخی وقتها که برای پسرهای خود پول میدادند، برای من نیز پول میدادند. آن زمان پول سیاه بود و پنج افغانی بسیار پیسه بود. آنها همیشه رفتار و رویهی بسیار خوب و نیک داشتند. واقعیتش، هیچ وقت ندیدم که نگاهی خشن به سمت من داشته باشند یا با آواز بلند مرا صدا کرده باشند. آنها همیشه مرا نجیب جان میگفتند.
یک چیزی دیگر را هم بگویم که کاکا سهرابم یک آدم بسیار زندهدل، اهل قصه و بسیار خندهروی بود؛ اما کاکای بزرگم رستم، بسیار یک آدم سنگین و سیاستمدار بود. با این که کاکا سهرابم نیز آدم سنگینی بود؛ اما بسیار خوش طبع بود و میخواست که جمع فامیل و خانواده خوش باشند. زمانی که مهمانی و مراسم بود و نواسه و بچههای مامایش میآمدند، او با همه صحبتهایی بسیار صمیمانه داشت تا همه شاد و خوش باشند.
رستم کاکایم شعرهای حافظ را برای ما میخواند. در دوران حکومت داوود که زمان نوجوانی من بود، زمستان که میشد همهی ما دور صندلی مینشستیم و کاکا رستم میگفت که حالا بروید توت، چارمغز، کشمش و نخود با چای بیاورید که من داستان رستم و سهراب را برای تان قصه کنم.
رویش: کاکا رستم تان قصهی رستم و سهراب را از حافظهاش میگفت یا از روی کتاب شاهنامه میخواند؟
مسافر: از کتاب شاهنامه میخواند. در دورانی که تلویزیون و تیپ نبود. اقتصاد مردم هم ضعیف بود و اصلاً تیپ وجود نداشت و یک ریکادر بود که به نام گرامافون سگچاپ یاد میشد. گرامافون دیسک میخورد و یک سوزنک داشت که وقتی روی آن قرار میگرفت و دیسک میچرخید، آهنگ یا موسیقی نشر میشد. سینما بود؛ اما کودکان را اجازه نمیدادند به سینما بروند. بزرگان فقط گاهگاهی سینما میرفتند و در بین شان از فیلمها قصه میکردند. در سینماها نیز اکثراً فیلمهای هندی و بالیوودی بود. کاکایم داستان شاهنامهی فردوسی را بسیار زیبا میخواند و در ضمن، اکتها و عملهایش را نیز انجام میداد. قصههایی که برای ما بسیار جذاب و دلچسب بود.
رویش: کاکای تان فقط شاهنامه میخواند یا حملهی حیدری نیز میخواند؟ به خاطری که آن زمان در خانهی شیعهها و هزارهها وقتی کتاب شاهنامه بود، حتماً کتاب حملهی حیدری هم بود.
مسافر: بلی، حملهی حیدری هم بود؛ اما چون ما خورد بودیم، حقیقت گپ، زیاد از آن خوش ما نمیآمد. با این که حملهی حیدری نیز کتاب معتبر و با ارزشی بود؛ اما قصهی رستم و سهراب برای ما بسیار جذاب بود. کاکایم که قصه میکرد، اکت آن را نیز میکرد و صدا میزد که مثلاً رستم با شمشیر زد.
جوالی تمامعیار
رویش: از برادران تان گفتید. از همایون یاد کردید؛ اما از فرهاد نگفتید. برای ما بگویید که فرهاد فعلاً در کجا است؟
مسافر: فرهاد جان فعلاً با دو پسر و یک دخترش در اسلام آباد پاکستان است. متأسفانه در سال ۲۰۱۵، پیش از آنکه من به سمت کانادا بیایم، خانم وی مریض بود و از دنیا رفت. مسألهای که مرا بینهایت متأثر و ناراحت کرد.
فرهاد جان در مکتب عبدالرحیم شهید، معلم زبان انگلیسی بود. زمانی که من به کانادا آمدم، او در یک شرکت کوچک قالینبافی کار گرفت. قصه این بود که یک خواهرزاده ام که در ونکوور کانادا است، به افغانستان رفته و یک شرکت باز کرده بود و ضمناً شوهر خواهر خود را رییس شرکت تعیین کرده و پست معاونت شرکت را به برادر من که انگلیسی بلد بود، سپرده بود.
شوهر همشیرهی خواهرزادهام که حسین نام دارد و داماد خواهرم است، سواد کافی ندارد. یعنی کل کارهای اداری و صدها متر قالین دستباف را فرهاد انجام میداد و به کانادا میفرستاد. در سفرهایی که باید نمایندهی شرکت به نمایشگاههای قالین مثلاً در چین، در اروپا و در امریکا شرکت میکرد، همیشه حسین رییس شرکت میرفت. این خواهرزاده ام در یکی از این سفرها، لازم ندیده بود که مامای خود را بفرستد.
ادارهی شرکت و تصمیمگیریهای اساسی در ونکوور کانادا توسط خواهرزادهام «نسیم» گرفته میشد و او هدایت میداد و لازم ندیده بود که یک بار مامایش را نیز به سفر بفرستد.
وقتی که من در امریکا بودم، همین خواهرزادهام نسیم از ونکوور به سیاتل آمد و در نمایشها نیز شرکت کرد. او در این سفر بسیار سرسنگین بود و من یک چهرهای تازه از او دیدم؛ در حالی که این پسر در خانهی ما و زیر دست ما کلان شده بود. او در جهاد دانش درس میخواند. یک بار متوجه شدم که این پسر سر صنف حاضر نیست. به پل سوخته رفتم و از او پرسیدم که چرا برای درس به جهاد دانش نمیآید. او گفت که راستش پول فیس کورس را ندارم. به علی علوی که مسوول مالی آنجا بود، گفتم که دیگر از نسیم فیس نگیرد و من هر چه باشد پرداخت میکنم. مسألهای که خودش چند بار در ونکوور یاد کرد.
به هر حال، در امریکا دیدم که او بسیار سرسنگین است؛ هر چند او برای من همان خواهرزادهگگ کوچکم بود. وقتی من به کانادا آمدم، چند بار برایم زنگ زد که نزد او بروم. گفت که قالینفروشی دارم، چند نفر آنجا کار میکنند به آنجا بیا، فقط کلید مغازه را بگیر و مغازه را باز کن و دیگر تو دیگر کار نداری.
نکتهای دیگر این بود که گفت ونکوور بسیار زیبا است و جاهایی مناسب برای عکاسی بسیار زیاد دارد. گفتم خوب است. این بسیار عالیست. دخترم و دامادم رحمت بسیار پافشاری کردند که نروم؛ اما من چون نیاز به پول داشتم، به آنجا رفتم.
به مغازه رفتم و دیدم که یک مغازهی بسیار کلان و بیش از پنج هزار تخته قالین دستباف و ماشینی در آنجا هست. قالینهای دستباف از افغانستان، ایران و هندوستان است و قالینهای ماشینی از ترکیه در آنجا هست. خانم نسیم خواهرزادهام نیز از طرف مادر نواسهی کاکای پدرم و از طرف پدر تاجیک است.
در واقع خانم خواهرزادهام نیز از فامیل بودند و من همیشه به او میگفتم که تو مثل فرشته دخترم هستی. چند وقت که در مغازه بودم، برایم سوال خلق شد که این آدم در افغانستان کار قالین را نمیکرد، چرا او به مردم گفته است که ما تجارت فامیلی قالین داریم؟ این حرف به آن معنا است که او از پدر تا پدر تاجر قالین و فرش بوده است.
مادر نسیم که خواهر بزرگم بود و یک سال پیش از دنیا رفت، یک روز به من زنگ زد و پرسید که نسیم در آنجا مغازه دارد؟ گفتم: بلی. او گفت وقتی شما میگویید که او مغازه دارد، من قبول میکنم که این حرف راست است.
خلاصه این که خواهرزادهام مامای دیگرش را در کابل از وظیفهی معلمی اش دور کرد و او را به شرکت آورد، به خاطر زبان انگلیسی او بود تا کارهای شرکت را انجام دهد. مرا نیز فقط برای باز و بسته کردن مغازه زیر نظر نگرفته بود که به آنجا دعوت کرد. وقتی به آنجا رفتم، در اوایل رویهاش با من بسیار خوب بود. بعدها من از تمام آن قالینها، یعنی از پنج هزار تکه قالین، عکس گرفتم و در فوتوشاپ روی آن کار کردم. بعد بروشور یا فلایر برای تبلیغات ساختم و همهی آنها را در روزهای گرم، در باران و در برف توزیع کردم.
من همراه یک رفیق خواهرزادهام که حمید نام داشت، در آنجا کار میکردیم. حمید برادر فرهاد ویولون بود. فرهاد یکی از بهترین ویولون نوازان افغانستان است و همه او را میشناسند. حمید یک آدم بسیار خوب و نازنین بود؛ کسی که در دانشگاه کابل زراعت خوانده بود. من و حمید در موتر ون هر روز حدود دوازده صد بروشور تبلیغاتی را خانه به خانه توزیع میکردیم تا تبلیغات شود و مردم بیایند و قالین بخرند. روزی بود که ما کیلومتر تلفن را پیش خود ثبت کردیم که آن روز ما در حدود سی و پنج کیلومتر پیاده راه رفته بودیم.
رویش: پس داستان فقط کلید را بگیر و دروازهی مغازه را باز و بسته کن، نبوده است؟
مسافر: آره، او نزد خود طرح داشت. به خود گفته بود مامایم که آمد، چند خوبی دارد: آدمی مورد اعتماد است، نزدیک است، در خانه نیز سرم بلند میشود که مامایم را سر کار بردهام، در ضمن عکاسی برایم میکند، در ساخت و توزیع بروشور همکاری میکند، وقتی من به نمایشگاه میروم، او مغازه را باز و بسته میکند.
ما برخی وقتها به نمایشگاه میرفتیم و یک موتر باربری پر از قالین را باید پایین و بالا میکردیم. ما تمام موتر را خالی میکردیم و وقتی نمایشگاه تمام میشد، تمام قالینها را بستهبندی کرده و به موتر باربری بار میزدیم. او از ما یک جوالی تمامعیار ساخته بود. من هم چیزی نمیگفتم؛ چون از یک طرف او خواهرزاده بود و از سویی دیگر معاشی را که برایم در نظر گرفته بود، هر چند معاش درست و حسابی نبود؛ اما آن هم برایم مهم بود.
رویش: چند معاش میداد، استاد؟ این را برایم بگو. ببینم که با این همه زحمتی که استاد مسافر عزیز ما کشیده است، این مقدار معاش ارزشش را داشته است یا خیر؟
مسافر: تقریباً ماهی پانزده صد دالر میدادند.
رویش: ماهی پانزده صد دالر یعنی روزانه پنجاه دالر؟
مسافر: دقیقاً.
رویش: این به آن معناست که تمام سی روز ماه را کار کنی و تعطیلی هم نداشته باشی.
مسافر: در اوایل اینگونه بود و بعدها یگان روز تعطیل میکردیم. در اوایل در خانهی خود شان بودم. در حدود پنج یا شش ماه اول را. در همان روزهای اول گفتم که یگان خانه به تنهایی میگیرم تا هم خودم و هم شما راحت باشید.