کتابی که اثری باژگونه داشت

Image

اولین‌بار، در بهار سال ۱۳۷۳، کتاب «اوصاف پارسایان» را خواندم. این کتاب دوجلدی، مجموعه‌ای از درس‌گفتارهای دکتر عبدالکریم سروش است که در آن خطبه‌ی همام یا خطبه‌ی متقین را شرح و تفسیر می‌کند. این کتاب زیباترین، عرفانی‌ترین و اخلاقی‌ترین کتابی بود که تا آن زمان خوانده بودم. سن و سالم در این زمان نزدیک به ۲۳ سال بود. دکتر علی شریعتی هنوز برایم دریچه‌ی قشنگی بود که از آن به امام علی و اسلام و شیعه نگاه می‌کردم و تصورم این بود که روزی این نگاه به نگاهی غالب در جامعه‌ تبدیل می‌شود؛ جامعه‌ی توحیدی شکل می‌گیرد، عدالت و عرفان و آزادی به مثابه‌ی ارزش‌های اصلی و بنیادی در زیربنای نظام فکری و اخلاقی جامعه قرار می‌گیرد. این در حالی بود که جنگ‌های داخلی بین گروه‌های جهادی در کابل شعله‌ور بود و جامعه‌ی هزاره که آن زمان در ذهن من تنها به جامعه‌ی شیعه‌ی دوازده‌امامی خلاصه می‌شد، هدف خصومت و سرکوب شدید قرار داشت. در هم‌چون حالتی که نگاه مذهبی و عرفانی من تنها مجرای تعلق و نسبتم با جهان و انسان و زندگی بود، کتاب «اوصاف پارسایان»، قاعدتاً باید باور و ایمانم به شیعه و امام علی و نهج‌البلاغه و پارسایی علی‌گونه را تقویت می‌کرد؛ اما، حدیثی طرفه این بود که این کتاب، در ذهن و نگاه من، اثری کاملاً باژگونه بر جا گذاشت و دقیقاً به نقطه‌ای برای یک تأمل و درنگی عمیق بر زندگی و باورهای اعتقادی‌ام تبدیل شد.

***

کتاب «اوصاف پارسایان» شرح خطبه‌ای از نهج‌البلاغه است که به خطبه‌ی همام یا خطبه‌ی متقین معروف است. این خطبه با روایتی همراه است که زمینه‌ی ذهنی برای درک و پذیرش آن را به مراتب معنادارتر می‌سازد. در این روایت گفته می‌شود که همام از اصحاب دل‌باخته و عابد و پاک‌نفس امام علی بود. روزی در یک جمع از امام علی خواست که: «ای امیر مومنان، پارسایان را برای من چنان توصیف فرما که گویی آنان را به چشم می‌بینم.». امام علی در پاسخ او درنگ کرد و از او خواست که «ای همام، پروای از خدا داشته باش و نیکوکاری کن که همانا خداوند با کسانی است که تقوا بورزند و اهل نیکوکاری باشند.» همام به این سخن قانع نشد و امام را سوگند داد. امام علی لب به سخن گشود و حمد و ثنای خدا را گفت و شروع کرد به شمردن اوصاف پارسایان تا به جایی رسید که اوج قصه وداستان است: «روایت‌کننده‌ی خطبه گفت که وقتی سخن امام بدین‌جا رسید، همام فریادی کشید که جانش در آن بود. امام گفت به خدا سوگند که بر او از همین می‌ترسیدم و سپس گفت: موعظه‌های بلیغ با اهلش چنین می‌کند.»

خطبه طولانی است. شرح آن در درس‌گفتار دکتر سروش دو جلد کتاب شده است که اسم آن «اوصاف پارسایان» است. من هنوز شرح و تفسیر زیبای داکتر سروش را شروع نکرده بودم. این روایت و تمام خطبه‌ با ترجمه‌ی فارسی آن تا صفحه‌ی سی‌ام کتاب را در بر می‌گیرد. در صفحه‌ی سی‌ام به همین نقطه‌ی اوج در قصه می‌رسد که همام جان می‌دهد و امام علی می‌گوید که «موعظه‌های بلیغ با اهلش چنین می‌کند.»

من وقتی به اینجا رسیدم، در ذهنم یک درنگ آزاردهنده جرقه زد که بعدها به گره‌گشایی خوبی در دریافت‌های فکری‌ام کمک کرد. قبلاً خوانده بودم که سید رضی برای اولین‌بار نهج‌البلاغه را حدود چهارصد سال بعد از امام علی تدوین کرد. با خواندن خطبه‌ی همام و روایتی که در پس پرده‌ی آن وجود داشت، به چهارده قرن قبل برگشتم. عربستان آن‌زمان و مخاطبان عرب امام علی در کوفه یا مدینه را به یاد آوردم. فکر کردم که مخاطبان امام علی، در زمانی که این خطبه را برای همام ایراد کرد، در یک دسته‌بندی کلان دو گروه بودند: گروه اول کسانی که عاشق سخن و ارشاد بودند و اثر سخن بر آنان به گونه‌ای بود که مانند همام، در شنیدنش محو می‌شدند و از اثرات آن قالب تهی می‌کردند. گروه دوم کسانی بودند که سخن برای شان ارزشی در حد متعارف و معمول داشت و بخشی را که مفید می‌دانستند، در ذهن خود حفظ می‌کردند و بخشی را که مفید نمی‌دانستند، از همان ابتدا رها می‌کردند. فکر کردم همام که سخن را بر جان و دلش می‌گرفت، به محض آن‌که سخن را شنید، از دنیا رفت و نماند تا آن را به همان‌گونه که شنیده بود، بیان و حفظ کند. غیر از همام، نفر بعدی کیِ بود که این خطبه‌ی طولانی و سرشار از کلمات و تعبیرات شاعرانه و مسجع و موزون را بدون کم‌وکاست، کلمه به کلمه، حفظ کند و آن را به عنوان یک امانت به تاریخ بسپارد؟ این شخص، هر کسی که بود، چگونه این خطبه را حفظ کرد و امانت‌دارانه به دیگران انتقال داد؟ این سوال، اثری دقیقا باژگونه داشت.

به خواندن کتاب «اوصاف پارسایان» ادامه دادم. از تعبیرات و کلمات و شرح قشنگ داکتر سروش در مورد پارسایان و ارتباط سخن او با کلمات و تعبیرات مندرج در خطبه‌ی همام لذت بردم و نکته‌های زیادی را آموختم؛ اما نیش آن درنگ اولیه، هر لحظه با من پیش رفت.

وقتی کتاب را به پایان رساندم، به خاطر عشق و پیوندی که به امام علی و خطبه‌ها و نامه‌های او داشتم و نهج‌البلاغه و سید رضی را ارجی بی‌انتها قایل بودم، توجیه جالبی در ذهنم جان گرفت که باورهایم نسبت به امام علی و حقانیت او را توجیه می‌کرد. گفتم: دشوار است قبول کنیم که این خطبه و کلمات آن سراسر همان چیزی است که امام علی برای همام گفته است. فاصله‌ی چهار قرن، هرگونه دلیل منطقی برای پذیرش این سخن را که بدون کم‌وکسر به سید رضی رسیده باشد، به اندازه‌ی چهار قرن دورتر می‌برد. اما گفتم: هر چند این سخن و تمام سخنان نهج‌البلاغه هیچ‌گونه سندیت و اعتباری نداشته باشد، سید رضی که همه‌ی کار و تلاش و اندیشه و زبان خود را به امام علی نسبت داده و برای او وقف کرده است، حتماً امام علی را شایسته‌تر و برجسته‌تر از خود می‌دانسته که کارها و سخنان خود را به پای او ریخته است. از آن پس، تقریباً در اکثر صنف‌های درسی که با سوال سندیت و اعتبار نهج‌البلاغه مواجه می‌شدم، همین استدلال را به کار می‌بردم و کار سید رضی را دلیلی بر بزرگی امام علی و پذیرش توصیف شریعتی می‌دانستم که او را «حقیقتی بر گونه‌ی اساطیر» لقب داده بود.

آن‌زمان همه‌چیز برای من در خط «مبارزه» و «انقلاب» معنا می‌شد. فکر می‌کردم مبارزه یک هدف دارد: پیروزی و دیگر هیچ! برای رسیدن به پیروزی، هر وسیله‌ای و هر راهی که تسهیل‌کننده باشد، باید استفاده شود. «شورای تشخیص مصلحت نظام» در ایران با همین توجیه برایم مقبولیت داشت. «هدف وسیله را توجیه می‌کند» در همین زمینه‌ی ذهنی برایم تفسیر می‌شد. سلاح و تفنگ و جنگ و خشونت و سخن‌رانی و درس و همه‌چیز برای من رنگ «مبارزه» و «انقلاب» داشت. می‌گفتم سید رضی نیز چون یک مبارز انقلابی شیعه بوده است، بزرگ‌ساختن امام علی را بخشی از راه‌کار اساسی خود برای تقویت و پیروزی «شیعه یک حزب تمام» تلقی می‌کرده و کارش از همین زاویه قابل توجیه است.

***

سال‌ها یکی پی‌هم با دشواری و ابتلاهای سخت آمدند و رفتند. بعد از شکست مقاومت هزاره‌ها در غرب کابل و از دست‌دادن مزاری و صدها مبارز انقلابی دیگر، با «مبارزه» و «انقلاب» با آن سبک و سیاقی که چیزی بیشتر از یک دهه بر من و هم‌نسلانم چیره بود، وداع گفتم. انقلاب را با تمام معناهایی که بر آن بار می‌شد، از قاموس واژه‌ها و تعبیرهای مقبولم دور کردم. «مبارزه» را «کار برای اصلاح و تغییر» معنا کردم، به «سیاست بدون هزینه» روی آوردم، از جنگ و روی‌کرد مبارزه‌ی مسلحانه دوری گزیدم، آموزش و پرورش را ساده‌ترین، راحت‌ترین و کم‌هزینه‌ترین راه برای نجات و رستگاری دانستم،… و در تمام این حالت‌ها، تأمل اولیه‌ام در مورد خطبه‌ی همام و نهج‌البلاغه و حقانیت کار سید رضی، مانند نیشتر تیزی بود که گره‌ها را یکی یکی می‌برید و ذهنم را اجازه نمی‌داد به چیزی به عنوان «امر مقدس» و «فراانسانی» توقف کنم. کارهای شریعتی و سروش نیز در همین قالب قرار گرفت. حس کردم شریعتی و سروش، خیلی قبل‌تر و خیلی جدی‌تر از من، از همین زاویه به کار خود نگاه می‌کردند و به همین دلیل، هر بنایی را که با سخن و تبلیغ و تفسیرهای مبارزاتی خود آباد می‌کردند، خود با تعبیرها و نگاه‌هایی که بر آن بنا راجع می‌ساختند، دوباره سست می‌کردند و مخاطبان و همراهان خود را کمک می‌کردند که نقش «ویران‌گری سازنده‌»ی خود را بیشتر از «سازندگی ویران‌گر» اعتنا کنند. «قبض و بسط تیوریک شریعت»، «بسط تجربه‌ی نبوی»، «قرآن، کلام محمد»، «رویای رسولانه» چهار سخن سروش در چهار دهه بود که برای من هر کدام، بناهایی را ویران می‌کردند تا بناهای جدیدی را در ساختار ذهنی مخاطبان خود آباد کنند. حس می‌کردم، کار سروش، آباد کردن و ویران‌کردن بنا از رأس به سوی قاعده است. برخلاف آن‌چه در ابتدا به نظر می‌رسد، برای سروش طرح «قبض و بسط تیوریک شریعت» ساختن بنای محکم نبود؛ بلکه نشان‌دادن قله و نوک صخره‌ی یخ بود در دل یک اقیانوس بزرگ. او آن قله را به عنوان یک تکه از این صخره‌ی بزرگ، بازسازی کرد و در واقع، ویران کرد تا فقط یک تعبیر را از دل آن بیرون کند: فهم ما از دین و شریعت، اساس هر چیزی در دین و شریعت است. گفت دین ثابت است تا دین‌داران اجازه دهند که به این نوک صخره‌ی یخی دست زده شود؛ اما گفت: فهم ما از دین ثابت نیست و متغیر است. اگر همه‌چیز به باور و فهم ما ارتباط دارد، دین نیز چیزی جز باور و فهم ما از دین نیست و وقتی این باور و فهم متغیر باشد، می‌توانیم در هر زمانی به قدرت بزرگ باور و فهم خود تکیه کنیم و آن را هر دم بازسازی کنیم و از نو به کار گیریم.

تکه‌ی دوم که اندکی زیر آب بود، «بسط تجربه‌ی نبوی» بود. نبی، همان مرجعی است که برای ما از دین و شریعت سخن گفته است. هر چند گفته است که همه‌چیز را از «وحی» گرفته؛ اما در واقع همه‌چیز متأثر از تجربه‌ی انسانی او نیز هست. پیامبر هر روز پیامبرتر می‌شود. تجربه‌اش هر روز وسیع‌تر می‌شود. اگر ده سال بیشتر می‌ماند، قرآن و دین و شریعتش به اندازه‌ی ده سال فربه‌تر می‌شد و اگر پنج سال زودتر می‌رفت، قرآن و دین و شریعتش به اندازه‌ی پنج سال لاغرتر و کوچک‌تر می‌بود. در تعبیر سروش، وقتی پیامبر انسان باشد، به رهنما و الگوی انسان تبدیل می‌شود. این سخن را قبل از سروش، شریعتی در مورد امام گفته بود که باید انسان تلقی شود تا با مأموم هم‌شان باشد و رهنمای او قرار گیرد نه این‌که فراانسان تلقی شود و از هرگونه دست‌رسی برای انسان دور بماند. سروش نیز تجربه‌ی پیامبر را قابل بسط و گسترش تلقی کرد و گفت: هر چند خودش رفت، اما تجربه‌اش در شمار انسان‌هایی که بعد از او حامل و عامل تجربه‌های اویند، بسط یافته و به زمان ما رسیده است. پس، هر انسانی، در نوع خود یک پیامبر باتجربه‌تر و رشدیافته‌تر است و مجموع انسان‌هایی که از پیامبر پیروی می‌کنند و تجربه‌های او را حمل و به آن عمل می‌کنند، بخشی از رشد و بسط و گسترش پیامبر در زمان اند.

تکه‌ی سوم، حلقه‌‌ی سوم در صخره‌ی نهفته در دل اقیانوس را نشانه گرفت و به ویران‌کردن و بازسازی‌کردن آن پرداخت: «قرآن؛ کلام محمد». گفت: نه تنها سیره و تجربه‌ی عملی پیامبر، بلکه ارتباط او با خدا و وحی نیز انسانی است. قرآن، هر چه بوده، از لب و زبان پیامبر برای ما رسیده است؛ به همین دلیل است که این سخن از ادبیات و فرهنگ و زبان انسانی پیامبر در شبه جزیره‌ی عربستان متأثر است. او چون عرب بود، سخن و وحی خدا را عربی گرفت و عربی بیان کرد. او چون در جامعه‌ی عرب زندگی می‌کرد از الگوهای رفتاری و سنت‌های اجتماعی عربستان در کلام خود کار گرفت و به شرح و تفسیر آن‌ها پرداخت. او چون در عصر ماقبل مدرن زندگی می‌کرد، نگاه و زبانش متأثر از جهان‌بینی و نگاه و زبان هم‌عصرانش بود. این است که «قرآن؛ کلام محمد» می‌شود و این کلام، هر چند از ارزش آن کاسته نمی‌شود، ارزش پیامبر را به اندازه‌ی ارزش خود بلند می‌برد. به تعبیر سروش، با «قرآن؛ کلام محمد» قرآن کوچک‌تر نمی‌شود، محمد بزرگ‌تر می‌شود.

و تکه‌ی چهارم، در واقع زیربنای اصلی کار سروش بود: «رویاهای رسولانه». دنیایی فراتر از دنیای ذهن انسان وجود ندارد. رویا، خواب و خیال نیست؛ رویا نوعی دیدن است. به تعبیر سروش، «وحی» تنها سمعی و شنیداری نیست، بصری و دیداری نیز هست. رویا، روئیت است. هر رویایی در یک نگاه شکل می‌گیرد. نگاه یا ویژن، عرصه‌ی درک و فهم و برداشت انسان است. نگاه بزرگ‌تر و عمیق‌تر، دریافتی بزرگ‌تر و عمیق‌تر دارد. رویای رسولانه بهشت و جهنم و قیامت و حشر و نشر و برزخ و خدا و فرشته و همه‌چیز را برای او به گونه‌ای قابل روئیت و درک می‌سازد که برای ذهن دیگر، در سطح دیگر، هنر و ارزش و اخلاق و فرهنگ و علم و قواعد و سنت‌های حاکم بر هستی قابل روئیت و درک می‌شود. «رویای رسولانه» در واقع «روئیت‌های رسولانه» است و این سخن، اساس تمام بناهایی است که بعد از آن بر روی اندیشه‌ای شکل می‌گیرد که سروش در پی آباد کردن آن است.

دکتر سروش امروز تنهاتر و کوچک‌تر از دیروز است؛ اما در واقع، قدرت‌مندتر و استوارتر و مطمین‌تر از دیروز نیز هست. سیاست و موضع‌گیری‌های سیاسی سروش، همه زمان‌مند و قابل درک در زمان و نیازمندی‌های زمان اوست. در این موضع‌گیری‌ها سروش هیچ تفاوتی با عادی‌ترین شهروند ایرانی ندارد. سخن و موضع او نیز به اندازه‌ی سخن و موضع هر شهروند ایرانی وزن و اعتبار می‌یابد. اگر او از مسعود پزشکیان یا مهدی کروبی و میرحسین موسوی حمایت می‌کند یا بر رئیسی و احمدی‌نژاد و خامنه‌ای طعنه می‌زند، درست همان کاری را می‌کند که یک ایرانی دیگر نیز در له یا علیه آنان انجام می‌دهد. سروش معمار و سازنده و ویران‌گر، همان سروشی است که تیشه‌ای در دست دارد و صخره‌ی یخی را به نام اعتقاد و باور و فهم انسان مسلمان تراش می‌زند و در همان حال، ایستاده است و با پس زدن هر گرد و ریزی که به اطرافش پراکنده می‌شوند، راه را برای تیشه‌ای دیگر و تراشی دیگر باز می‌کند.

***

برای من سروش در «اوصاف پارسایان» همین کار را کرد. من با «اوصاف پارسایان» بنایی را که زیر سقف آن نشسته بودم، آبادتر و استوارتر نیافتم؛ بلکه ترک‌های آن را دیدم و فروریختن و ریزشدن و آوارشدنش را در لحظه‌ لحظه‌ی عمرم که بعد از بهار سال ۱۳۷۳، بیش از سی سال دیگر دوام کرد، تجربه کردم. در «اوصاف پارسایان»ی که من خواندم، آن‌که لحظه به لحظه می‌مرد و گم می‌شد، همان همامی بود که در نخستین لحظات پس از شنیدن آن خطبه جانش را از دست داد. امام علی نیز بعد از ختم آن خطبه، از آن کسی که «حقیقتی بر گونه‌ی اساطیر» بود، گام به گام فاصله گرفت و شکل و قالب اسطوره‌ای خود را کنار گذاشت و انسان‌‌گونه‌تر و انسان‌واره‌تر با من همراهی کرد و مسافت‌های زیاد دیگری را نیز به امامت و رهنمایی و ارشاد خود باقی ماند. و این بود قصه‌ی من از «کتابی که اثری باژگونه» داشت.

عزیز رویش

Share via
Copy link