کودتا پشت کودتا – قسمت دهم
رویش: به این قصهها شاید دوباره برگردیم. حالا میخواهم بیشتر به دوران کودکی تان بپردازیم تا همه چیز گفته شود. یکی از حادثههایی که در دوران مکتب رفتن شما اتفاق میافتد، زمانی که احتمالاً صنف سه یا چهار باشید، سقوط سلطنت ظاهرشاه و کودتای داوود خان است. آیا شما در خانهی تان، به اصطلاح سابق، از این پادشاهگردشی خبر شدید؟ آیا شما به عنوان یک کودک به یاد دارید که در خانواده بحث شده باشد که شاه سقوط کرد و داوود خان آمد؟
مسافر: بلی، زمانی که این خبر در همه جا پیچید، ما را از مکتب رخصت کردند و ما به خانه بر گشتیم که گفتند کودتا شده و داوود خان قدرت را گرفته است. من آن زمان که کوچک بودم، داوود خان را نمیشناختم؛ اما میفهمیدم که اوضاع عادی نیست و فضا در کابل ناامن شده است. آن زمان بزرگان میگفتند که پادشاه گردشی شده است.
رویش: شما در دوران مکتب به یاد دارید که کسی شما را برای پیوستن به جریانهای سیاسی تشویق کرده باشد؟ چون در آن زمان مکتبها معمولاً صحنهی کشمکش گروههای سیاسی بود. منظورم این است که مثلاً خلقیها، پرچمیها، شعلهایها و اخوانیها هرکدام شان در مکتبها کار میکردند؛ آیا کسی به عنوان دوست، رفیق و یا همصنفی، شما را به جریان خاصی دعوت کرد؟
مسافر: در دروان مکتب ابتداییه، نه. زمانی که من وارد مکتب میرویس نیکه شدم و صنف نهم بودم، باز هم کسی از من برای پیوستن به احزاب و جریانهای سیاسی دعوت نکرد؛ اما زمانی که به لیسهی غازی آمدم تا صنف دهم، یازدهم و دوازدهم را بخوانم، در آن زمان احزاب خلق و پرچم بسیار فعال بودند که ما را مثلاً جذب درفش جوانان و… کنند.
رویش: این وضعیت مربوط به دوران حکومت خلقیها است. منظورم پیش از آن دوران است که کسی آزادانه شما را به جریان، حزب یا سازمان سیاسی دعوت کند. آیا چنین چیزی بود؟
مسافر: نه، چنین چیزی نبود.
ذوق هنر و موسیقی
رویش: آیا خود تان علاقه به مطالعه و تحقیق در این زمینهها داشتید یا نه اصلاً در حال و هوایش نبودید؟
مسافر: من در دورانی که در مکتب ابتداییه درس میخواندم، هنر و موسیقی را بسیار دوست داشتم. پدرم نیز بسیار به موسیقی علاقه داشت و فیلمهایی را که در آن دوران میدیدیم، بیشتر فیلمهای اکشن و پر زد و خورد بود و من زیاد از فیلمهای رمانتیک و عاشقانه خوشم نمیآمد که دلیلش را هم نمیدانستم.
رویش: سینما هم میرفتید؟
مسافر: بلی، یک بار با پدرم سینما رفتم و فیلم «اژدها وارد میشود» را دیدیم که بروسلی فقید در آن بازی کرده بود. یادم است آن زمان تکت و یا بلیط سینماها یک هفته پیش به فروش میرسید. شنیده بودم که در سینمای پارک و سینما آریانا، فیلم بروسلی اکران شده و بسیار ازدحام است. آن روز من، مامایم و پدرم یکجا رفتیم و فیلم بروسلی را دیدیم.
بعداً خودم هم که کم کم سینما میرفتم، بیشتر طرفدار فیلمهای رزمی بودم. در آن روزها بیشتر فیلمها در افغانستان هندی و بازار در اختیار بالیوود بود. فیلمهایی مثل «شور» و فیلم «نان، خانه و لباس» یا منوج کمار که یکی از بازیگران مشهور هندوستان است و حالا هم دیگر پیر شده است، در آن زمان بسیار طرفدار داشت.
او کسی است که با فیلم «اوپکار/Upkar» در سال ۱۹۶۸ برندهی سه جایزه شد و توانست تندیس بهترین فیلم، ۱-بهترین کارگردانی، ۲- بهترین داستان و۳- بهترین اداکار یا بازی کن در نقش مرکزی را از فیستوال سالانهی سینمای هندوستان به دست آورد. من فیلمهای منوج کمار را زیاد دوست داشتم و آثارش را میدیدم.
رویش: کدام سینماها، سینماهای مورد علاقهی تان بود که اغلب برای تماشای فیلم به آنجا میرفتید؟
مسافر: سینمای آریوب و سینمای بریکوت را دوست داشتم.
رویش: برای تماشای فیلم معمولاً تنهایی میرفتی یا با دوستانت به سینما میرفتی؟
مسافر: در دوران لیسه، همراه همصنفیها برای تماشای فیلم میرفتم و بعضی وقتها که فیلمهای نو میآمد، من همراه همصنفیام حامد بلیث که پسر داکتر نوراحمد بلیث بود که بعدها وزیر صحتعامه شد، یکجا میرفتیم و فیلمها را میدیدیم. حامد وقتی فیلمهای نو میآمد، به سینماهایی مثل سینما آریوب زنگ میزد که برای ما چند تا تکت نگه دارید و ما خانوادگی میآییم تا فیلم را ببینیم. باز من، حامد و خواهرانش میرفتیم در لژ بالا مینشستیم و فیلم را میدیدیم. آن زمان بین ما صمیمت، دوستی و رفاقت بسیار بیآلایشی موجود بود.
تبعیض و تعصب
رویش: در آن زمان در مکتب نشانههایی از برخورد تبعیضآمیز چه از نظر طبقاتی که مثلاً کسی خود را نسبت به دیگران برتر بداند و دیگران را فقیر ببیند، وجود داشت؟ چه از لحاظ نژادی مثلاً به این گروه یا آن گروه قومی تعلق داشته باشد، از لحاظ زبانی و از لحاظ مذهبی، آیا چنین تبعیضهایی را از طرف معلم، مدیر مکتب و یا از طرف شاگردان شاهد بودید؟
مسافر: از طرف شاگردان هرگز. مثلاً همین حامد بلیث، پدرش از قندهار بود و مادرش از پغمان. اصلاً ما هیچ مشکلی نداشتیم و اصلاً حامد نمیدانست که من مربوط به کدام مذهب یا مربوط به کدام قوم هستم. او هیچ وقت این را از من نپرسید و من هم هرگز چنین سوالی را از او نپرسیدم. ما مثل یک همصنفی، مثل یک دوست و مثل یک برادر با یکدیگر رفتوآمد داشتیم، نشست و برخواست داشتیم و گاهی در خانههای یکدیگر شبنشینیها داشتیم. مثلاً یک روز میگفتند که امشب بچهها همه در خانهی دگروال در دامنهی کوه دهمزنگ جمع هستند، همه بیایند.
دوستی و اعتماد ما به حدی بود که خانوادهی حامد زمانی که من جایی میرفتم به او اجازه میدادند که همراه من برود؛ چون حامد واقعاً پسر زیبا و خوشرویی بود. حامد کسی بود که هم صدای خوشی داشت و هم طبله و هارمونیه خوب مینواخت و کلاً پسر بسیار نازنینی بود. در بین همصنفیهای ما در آن شبنشینیها از هر قوم و طایفه بودند و هیچ کس نگاهی از بالا به پایین به کسی نداشت.
رویش: از طرف معلمان تان چه؟ از طرف آنها آیا تبعیض میدیدید؟
مسافر: متأسفانه بلی. به خصوص در دورهی ابتداییه این مسأله را احساس میکردیم. یک کسی به نام «منان خان» بود که بروتهای دبل داشت. چپ دست هم بود و بسیار وقتها با چوب شاگردان را لت و کوب میکرد و دیگر این که با دست چپ، بوتش را به شاخچههای درخت سیب میزد و وقتی سیب از درخت پایین میافتاد، ما را میگفت که سیبها را جمع کنیم. وی بسیار آدمی خشن و متعصب بود که همیشه در ذهن من مانده است.
مشخص است که در افغانستان و در بین همهی اقوام، آدمهای خوب زیاد هستند؛ ولی آدمهای بسیار بد و متعصب نیز هستند که زندگی را برای همه تلخ کردهاند.
کودتای هفت ثور
رویش: از کودتای ثور چه خاطراتی در ذهن تان مانده است؟ به نظرم گفتید که در آن زمان صنف هشت یا نه مکتب بودید. آیا دقیقاً به یاد تان هست که صنف چند و در کدام مکتب بودید؟
مسافر: من آن زمان در مکتب قلعهی شاده و دقیقاً صنف هشت بودم که کودتا شد و در ضمن، تا آن زمان، من به غیر از کابل جای دیگری را زیاد ندیده بودم. فقط یک بار یادم است که همراه مامایم که موتر تانکر تیل داشت و از بندر حیرتان به کابل تیل میآورد، از کابل خارج شدم. زمستان بود و مکتبها نیز تعطیل بودند. مامایم مرا با خود به حیرتان برد. من همراه مامایم آن مسیر طولانی را رفتم و برگشتم. من تا پیش از آن به غیر از سنگلاخ دیگر هیچ کجای افغانستان را ندیده بودم. از کودتای هفت ثور فقط اینقدر به یادم مانده است که کودتا شد و مکتبها تعطیل شدند.
رویش: کودتا چه تأثیری روی شما و زندگی تان داشت؟ کودتا زمانی اتفاق افتاد که شما از نظر سنی بزرگتر میشوید و هم تحولات در افغانستان بسیار شدید میشود. سوال من این است که کودتای هفت ثور روی شما، زندگی و خانوادهی تان چه تأثیری گذاشت؟ چقدر احساس ناامنی و بحران به شما دست داد؟ چقدر احساس آزادی و باز شدن فضا داشتید و پس از کودتای هفت ثور چه اتفاقاتی برای تان افتاد؟
مسافر: بعد از کودتای هفت ثور، خیلی چیزها اتفاق افتاد. پیش از آن، آنقدر به یاد دارم که من، در جشنهای دوران داوود خان، دو برادر کوچکترم را به چمن حضوری میبردم. جشنهایی که سه شبانه روز طول میکشید. چمن حضوری شلوغ و در استدیوم غازی، مسابقات ورزشی بین ورزشکاران افغانستان و کشورهای دیگر برگزار میشد.
یادم است که خود منطقهی چمنحضوری کاملاً سبز بود. مردم به آنجا میآمدند. جمعیت زیاد و امنیت برقرار بود. یادم است که من شبها دو برادر کوچکم را برای تفریح با خود به آن منطقه میبردم. چکر میزدیم، گردش میکردیم، میوه میخوردیم و با موترهایی که «بس» میگفتند با یک روپیه از آنجا به قلعهی شاده بر میگشتیم. آن زمان از نظر امنیت همه چیز واقعاً خوب بود. کسی به ما زور نمیگفت، توهین نمیکرد و برخورد خشونتآمیز نداشت.
من یک بار خودم داوود خان را هم دیدم. دوران جشن بود و ما تازه از ورزشگاه غازی بیرون شده بودیم که او با موترش از آنجا عبور کرد و برای همه دست تکان داد. بعد از دوران داوود خان که کودتای هفت ثور شد، زنگ خطر برای همه زده شد و بدبختی افغانستان نیز شروع شد. دورانی که نورمحمد ترهکی آمد، بعدش حفیظ الله امین و…
رویش: کودتای هفت ثور، به صورتی مشخص، روی زندگی شخصی شما و خانوادهی تان چه تأثیر داشت؟
مسافر: اول این که یک فضای رعب و وحشت ایجاد شده بود. میگفتند که خبرهای بیبیسی را کسی شنیده نمیتواند. در زمان روشن کردن رادیو، پردههای خانه را پایین میکردند که خانه روشن نباشد. از مردم میشنیدیم که فلان زمان این را گرفتند و فلان روز آن یکی را بردند. بردن، بردن و گرفتن، گرفتن شروع شده بود. مثلاً ملاها و حاجیها و آدمهای متنفذ را گرفته و بردند. کسانی که تا امروز گم هستند و مشخص نیست که چه شدند.
از یکطرف ناامنی و از سویی دیگر جلب و جذب حزب بر سر قدرت زیاد بود و تلاش میکردند تا جوانان را به حزب خود جذب کنند. مثلاً حزب خلق جوانان را به سمت خود تشویق میکرد و حزب پرچم به طرف خود. یک رقم زورآزمایی بین احزاب برقرار شده بود.
رویش: پیش از کودتای ثور، در دوران نوجوانیهای تان و بعد از آن، در مسجد، تکیهخانهها و مراسم مذهبی شرکت میکردید یا نه؟
مسافر: بلی، بسیار زیاد. خانوادهها در آن زمان ماه محرم و مراسمهای آن را بسیار محترم میشمردند. خانوادهی ما همیشه در این مراسمها شرکت داشتند. مادرم یکی از کسانی بود که همواره در سخنرانیهای آقای «مصباح» شرکت میکرد و مرا نیز با خود به تکیه خانهی لب دریا پل جمهوریت میبرد.
ما تشکچههایی داشتیم که میبردیم و پشت بام مینشستیم و به سخنرانی گوش میدادیم. این البته از طرف روز بود و در شبها که مراسم سینهزنی و نوحهخوانی برگزار میشد، بسیار خالصانه و عاشقانه شرکت میکردم.
(شهاب عزیز، این قسمت از اول فایل پنجم گرفته و به اینجا آورده شود.)
ناهید شهید – قسمت یازدهم
مارشها و میتینگهای انقلابی
رویش: استاد، شما زمانی که در مکتب بودید، در دوران حزب دموکراتیک خلق، مارشها و متینگهای حزبی زیاد برگزار میشد. به خصوص شاگردان مکاتب را برای شرکت در مارشها و کنسرتها به بیرون میبردند. آیا شما را نیز در زمانی که شاگرد لیسه یا متوسطه بودید، به این مارشها و متینگها میبردند؟ از این چیزها خاطرهای دارید؟
مسافر: بلی، سال ۱۳۵۷ که انقلاب هفت ثور شد، من صنف هشت بودم. بعدش، زمانی که صنف نهم را در مکتب میرویس نیکه میخواندم، دقیقاً به یادم است که تنها مکتب ما نه، بلکه شاگردان مکتبهای سمت کوتهسنگی مثل مکتبهای رحمان بابا و مکاتب دیگری که در سمت دهبوری بودند، به سمت کارتهچهار میآمدند. مکتب میرویس نیکه آن زمان در برابر وزارت تحصیلات عالی و مسلکی فعلی بود. ما میدیدیم که متعلمین در سرک هستند و هر زمانی که صدای دانشآموزان از بیرون شنیده میشد، استادان ما که عضو حزب دموکراتیک خلق بودند، ما را نیز از مکتب به بیرون میآوردند. این کار در واقع یک امر جبری و حتمی بود. این گونه نبود که شرکت در راهپیماییها اختیاری بوده باشد؛ اختیاری نبود؛ بلکه جبری بود.
این راهپیماییها در هر ماه یک بار صد در صد برگزار میشد؛ اما گاهی در ماه دو سه بار هم ما مجبور بودیم که در راهپیمایی شرکت کنیم. شرکت دانشآموزان تنها مربوط به مکتبهای پسرانه نمیشد، بلکه مکتبهای دخترانه نیز باید شاگردان خود را به راهپیمایی میآوردند. بیرقها و شعارنوشتههای حزب خلق و پرچم را به دست شاگردان میدادند تا آنها آن را بالای سر خود بگیرند. هزاران شاگرد به این شکل به سمت پارک زرنگار حرکت میکردند و در آنجا سخنرانی برگزار میشد و پس از ختم برنامه، موتر هم که وجود نداشت، هر کسی مجبور بود به یک شکل به خانهی خود برگردد.
بعضی وقتها ما اگر سعی میکردیم خود را از صف بیرون کنیم، اعضای حزب که با لباس شخصی ناظر بر تظاهرات بودند، مانع میشدند. خود متعلمین مکتب نیز این اجازه را به کسی نمیدادند تا از صف جدا شود. در چند بار که ما را به راهپیمایی بردند، تا دهمزنگ و یا یک کمی پیشتر از آن ما یک رقم با یک نیرنگی خود را از راهپیمایی دور میکردیم.
رویش: یکی از نمایشهای بزرگ در دوران حزب دموکراتیک خلق در سال ۱۳۵۸، مراسم پرچمگشایی شان بود که درفش حزب دموکراتیک خلق را بلند کردند. آنها از سراسر کابل، شاگردان مکاتب، محصلین و مردم را برای حضور در آن مراسم بسیج کردند. بیرق سرخ در دست همه بود و یک نمایش بزرگ بود که بسیاریها آن را نمایش قدرت حزب دموکراتیک خلق عنوان میکردند. طوری که شما میگویید، وقتی شاگردان مکتب در تظاهرات شرکت میکردند، تعداد شان هزاران نفر میشد. پس اکثر کسانی که در تظاهرات بودند، باید شاگردان مکتب بوده باشند. شما یاد تان است که در آن جشن شرکت کرده باشید و خاطرهای از آن دارید؟
مسافر: بلی، صد در صد یادم است. ما را نیز به آن جشن بردند؛ نه تنها شاگردان مکتب در آن جشن بودند که کارمندان دوایر دولتی نیز در آن مراسم حضور داشتند. در این گونه مراسمها معمولاً همه باید با اجبار شرکت میکردند و هدف آن بود که هر چه تعداد شرکتکنندگان بیشتر باشد، نشانهی قدرت و عظمت حزب خواهد بود.
تظاهرات ضد دولتی
رویش: در سالهای ۱۳۵۹، ۱۳۶۰ و ۱۳۶۱، زمانی که شورویها در کابل حاکم بودند، آیا تظاهرات ضد دولتی و ضد شوروی هم در کابل برگزار میشد. شما از این تظاهرات هم خاطره دارید و آیا در این گونه تظاهرات هم شرکت داشتید؟
مسافر: بلی، یادم است که بردن ممتد متعلمین و محصلین به تظاهرات آنها را ناراحت کرده بود که ما برای تعلیم و تحصیل به مراکز علمی میآییم، چرا باید وقت خود را مدام در تظاهرات تلف کنیم. به همین خاطر نگاه شاگردان مکاتب و دانشگاهها تغییر کرد و این شد که روز به روز تعداد آزادیخواهان در بین متعلمین و محصلین بیشتر و بیشتر شد.
مثلاً متعلمین صنف یازده و دوازده، ذهن شان باز بود و مسایل سیاسی را کاملاً درک میکردند. محصلین دانشگاه هم که علیه دولت تظاهرات میکردند، همیشه از مسیر سرک سنگی و از سمت دانشکدهی انجنیری میآمدند. ما هم در مکتب غازی، یعنی مکتب غازی سابق و لیسهی شیرشاه سوری امروزی بودیم. پسران از لیسهی شیرشاه سوری، و لیسهی حبیبیه و دختران از لیسهی سوریا و لیسهی رابعهی بلخی با محصلان دانشگاه یکجا میشدند.
معمولاً در تظاهرات محصلین و متعلمین علیه روسها و دولت شعار میدادند. در سال ۱۳۶۰ و ۱۳۶۱، یک بار، دو بار نه، بلکه تظاهراتهای زیادی برگزار شدند. یکی از این تظاهرات را که در سال ۱۳۶۱ برگزار شد و روز بسیار تراژیک و بدی بود، کاملاً به یاد دارم؛ آن زمان من صنف دوازده بودم. محصلین از دانشگاه آمدند و متعلمین یکجا شدند.
روزهایی که مأموران مخفی و حزبیها نمیتوانستند جلو تظاهرات جمعیت زیاد ما را بگیرند. مأموران در آن روزها فقط آدمهای مهم و سرکردههای تظاهرات را شناسایی میکردند تا بعداً آنها را دستگیر کرده و ببرند. آن روز جمعیت زیاد محصلین و متعلمین به سمت ناحیهی سوم حزبی و به سمت کوتهسنگی حرکت کردند. وقتی جمعیت به نزدیک چهارراهی شهید رسیدند و علیه نظام و روسها شعار میدادند، یک خانم که شاید پنجاه ساله بوده باشد، گلها را پرپر کرده بود و سر تظاهرات کنندگان گل میپاشید. در ضمن، این خانم آب نوشیدنی هم با خودش آورده بود که اگر کسی تشنه باشد، آب بنوشد. این مسأله نشان میداد که مردم نیز از نظر ذهنی و فکری برای ابراز مخالفت آماده بودند و درک کرده بودند که کشور توسط شوروی اشغال شده است. مردم در واقع از ظلم و ستم جاری ناراحت بودند و در گذشته نیز حکومتهایی مثل حکومت «حفیظ الله امین» تعداد زیادی از مردم را سر به نیست کردند که تا امروز گم هستند. وقتی پیشتر رفتیم، موترهای پولیس آمدند. در بین تظاهرات هم پسران و دختران بودند؛ اما تعداد دختران کمتر بود. موترهای زرهی پولیس با کلاهای آهنی و تجهیزات نظامی به محل رسیدند؛ چون پلان این بود که ما روی ناحیهی سوم حزبی حمله کنیم.
عسکرهای پولیس زرهی از موتر پیاده شده و در داخل جویها سنگر گرفته و مستقیم با گلولهی جنگی به سمت تظاهرات کنندگان شلیک کردند. در آنجا محشر بر پا شد و همهی ما فرار کردیم. من چون محل و کوچهها را بلد بودم، از این کوچه به آن کوچه فرار کردم. موترهای امنیت ملی در کوچهها هم بودند که تظاهرات کنندگان را دستگیر میکردند.
ناهید شهید
بعدها خبر شدم که یک دختر به نام «ناهید» آن روز شهید شد. من خودم در آن تظاهرات سهم فعال داشتم و به چشم سرم دیدم که عسکرها به سمت محصلین و متعلمین شلیک کردند. علت اصلی این که مرا از صنف دوازدهم به عسکری بردند نیز همین مسأله و شرکت در تظاهرات بود. به من گفتند که خودت محروم هستی و باید به عسکری بروی. آن زمان کسانی که در تظاهرات شرکت میکردند، شامل لیست میشدند و روزگار شان نیز سیاه میشد.
بهترین راه برای ادب کردن متعلمین سرکش و معترض همین بود که او را محروم کنند و بگویند که باید به عسکری بروی. کسی هم زورش به آنها نمیرسید. حاضری مکتب و همه چیز نیز دست خود شان بود. این شد که به من گفتند تو محروم هستی و عسکرها ما را گرفته و به کندک تجمع برده و به عسکری فرستادند که داستان آن را بعداً به تفصیل خواهم گفت که چگونه دو بار از عسکری فرار کردم.
رویش: استاد، در بارهی ناهید دیگر چه چیزی میدانید؟ این که او از کجای کابل بود، از کدام مکتب بود و چگونه در این حادثه کشته شد؟
مسافر: دقیق نمیدانم و دربارهی او معلومات ندارم؛ اما روزی که من او را در تظاهرات دیدم، بسیار فعال بود، شعار میداد و حس کردم که آدم عادی نیست و یک مبارز است، مبارزی که تازهکار هم به نظر نمیرسید و مشخص بود که او درد دارد و میخواهد درد مردم و وطن خود را فریاد بزند.
رویش: شما چطور او را شناختید؟ آیا او آن روز پیشگام بود؟ آیا رهبر تظاهرات بود و بعدها شنیدید که آن دختر کشته شده است؟
مسافر: بلی، هر چند ما در یک خط تظاهرات نبودیم. من جوان بودم و سریع. کدام عمل مثل سگرت کشیدن، چرس زدن و یا نصوار کشیدن هم نداشتم. ورزشکار و فوتبالیست بودم. نفسم هم چاق بود. به همین خاطر گاهی در یک قطار بودم و گاهی در پیش رو و گاهی هم جایی دیگر؛ اما میدیدم که یک دختر در بین دیگران بسیار فعال است و واقعیت آن است که من او را نمیشناختم. آن روز که تظاهرات به هم خورد و شلیک شد، ما همه فرار کردیم. برای تان گفتم که در کوچهها نیروهای امنیتی دنبال کسانی که در تظاهرات بودند، میگشتند و من چون فیلمهای تعقیب و گریز زیاد دیده بودم، به یک شکلی خودم را از ساحه دور کردم. فردای آن روز فهمیدم که تعداد زیادی از تظاهرات کنندگان شهید شدهاند که از جمله یک دختر به نام ناهید نیز در بین شان است. ناهید که در خط اول بود و من او را میدیدم.