دست خورشید را به دست آسمان داد. تارهای صوتی حنجرهی پرنده را تنظیم کرد و شعاعهای آفتاب را از پنجرهی کوچک به درون خانه بدرقه کرد. کودکی را که به سمت مدرسه روان بود، با شخصی که پوقانههای هوایی میفروخت، رو بهرو ساخت و لبخند را بر لبهای زیبای او نقاشی کرد. پدری را که به سمت وظیفهاش میرفت، خاطرنشان کرد که بوسهای بر پیشانی پسر کوچکش که خواب است، یادش نرود. شکر را شکرتر ساخت تا صبحانهای که مادر تدارک دیده، شیرینتر به نظر آید. جوانی را که خواب بود با ترکیبی از صدای پرندگان و شعاعهای زنندهی آفتاب بیدار کرد تا مبادا از زندگی جا بماند.
من بیصبرانه منتظر بودم که برای من چه میکند. او آنقدر مشغول بود که شاید مرا فراموش کرده بود. کاسهی صبرم لبریز شد؛ سپس گفتم شاید من مشغول تماشای دیگران بودم و متوجه نشدم. به سمت تلویزیون رفتم و مشغول تماشای آن شدم، در جستجوی خبر خوش برای خودم و دختران بودم. وای! خبری نیست. انگار امروز قرار نیست برای من کاری کند. البته مدتی است که برای من و دختران کاری نمیکند.
خشمگین به سمت داشتههایم رفتم. مگر سرمایهام چه بود جز کتاب، قلم، کاغذ و کتابچه؟ هر کدام را یکییکی به بیرون پرت کردم. کتابهای درسی، نوتها، کتابهای انگیزشی، وسایل تحریر و… را در صحن حویلی گرد هم آوردم. دیگر این داراییها به درد من نمیخورد. اینها را داشته باشم که چه؟! همه را به آتش خواهم کشید. داشتم با خودم کلنجار میرفتم که ناگهان چشمم به ورق کتابی که نیمه باز است افتاد. با دست خط خودم نوشته بود: «رب انصرنی» (پروردگارا، مرا یاری کن).
کتاب را برداشتم، یکی از کتابهای فیزیک بود. فیزیک مضمونی بود که همیشه از آن هراس داشتم. درسهای آن فشرده بود و من به هر تلقین دادن به خود در هر ورق آن، مبنای انگیزه دادن به خود، متنهای کوتاه نوشته بودم. به ورق زدن ادامه دادم. نوشتهی بعدی: «پایان همه چیز خوب است. اگر پایان یک مسأله بد واقع شود، بدان آن پایان نیست.» نوشتهی بعدی: «یکی از افراد موفق: «آفتاب هرگز زمانی که من در رختخوابم بودم به من دست نیافته است.» یادم آمد آن روزها امتحان داشتم. نوشتهی بعدی: «تلاش + کوشش = موفقیت.» آهی کشیدم؛ فرمول ناکام من آنجا جا مانده است. نوشتهی بعدی: «هر چیز در خیال بگنجد، واقع است.» نمیدانم کی، ولی شاید آن زمانی بوده که من راجع به آیندهام بلندپروازی کرده باشم و جهت تصدیق خودم آن را نوشته باشم. نه تنها این کتابها بلکه خاطراتی که در تکتک لحظهها اتفاق افتاده نیز اینجا است. پس حجم اینها شاید کم، اما از لحاظ معنوی چقدر وسیع باشد. شاید سالها طول بکشد تا آتش آن خاموش شود.
برای این که افکارم مانع کارم نشود، به سمت آشپزخانه به راه افتادم و دنبال کبریت میگشتم. از اینکه کبریت را پیدا نمیکردم جا خوردم. شاید خلاص شده بود. نه! واضحتر بگویم؛ او کبریت را در جایی قرار داده است که نمیتوانم آن را پیدا کنم. لابد، او آخرین دانهاش را دیشب دم دست کسی قرار داده که با آن گاز را روشن کند و دیگر از کبریت باقی نماند تا فردا من دار و ندارم را خاکستر نکنم.
کمی خجالت کشیدم. او قبل از همه آن صحنههایی که کمی پیش دیدم یا خیلی پیشتر از آن، دیشب برای من برنامهریزی کرده بود. از تصمیمم منصرف شدم. دوباره یکییکی وسایلم را برداشتم و به خانه منتقل کردم و در آن هنگام او آفتاب را پشت ابرها قرار داد که مبادا گرمیاش مرا مریض کند. لبخندی به آسمان زدم. نه، راستش او لبخندی به لبانم ترسیم کرد. همه چیز را سر جای اولش قرار دادم و دوباره نگاهی به بیرون کردم تا چیزی را از دست نداده باشم.
ورقِ جا ماندهای بود. رفتم تا آن را نیز بیاورم و دیدم بر آن رسامی کشیدهام: وای خدای من! رسامی غیرحرفهای کودکانهام که یک لباس نظامی را نقاشی کرده بودم. سلامی به آن اهدا کردم و در آغوش کشیدمش و قول دادم در آینده آن را بپوشم.
یادداشت: در آخر از کبریت که گمشده بود، تشکر میکنم. تشکر که باعث خاکستر شدن آن همه، به خصوص لباسهای نظامیام نشدی. سپاسنامهی بالا قشنگ است، ولی قشنگتریناش این گونه میباشد: پروردگارا! ترا سپاس میگویم که یارم هستی و از من بر من کاردان تری.
نویسنده: زهرا علیزاده، تیام