«او سیاسر امو نیلغه خوده چپ کو!» صدای مردی از حویلی همسایه به گوش میرسید. اندکی بعد، دوباره فریاد زد: «مگر نمیشنوی که اخبار گوش میدهم؟ امو تخم سگه آرام کو!» با خودم میگویم: «احمق! سیاسر چیست؟ او را مریم، فاطمه، سحر، زهرا و مرضیه صدا کن؛ با نامش صدا کن!»
این مرد عجیب و بدجنس است. مگر تمام مردان عالم اینچنیناند؟ نه، نیستند! این مرد بوی تعفن میدهد. هرچند ناخواسته، اما از تخت بام خانهیمان حویلیشان را نظاره میکنم. صدایش تا دوردستها بلند شده است. گریههای مریم، مادرش را قربانی کرده بود. مادر گلثوم گریهکنان میگوید: «نانوایی رفته بودم. خیر، طفل است، گریه دارد.» پدر گلثوم میگوید: «زن پدر نالت، باز هم نان را خانه پدرت بردی؟» گریههای مادر گلثوم بیشتر میشود. به اجدادش قسم میخورد و کتاب خداوند را ضامن قرار میدهد، اما نه! دیگر بهانهای برای لت و کوبیدن پیدا شده است.
همسایهیمان است. چندین سال است که در سایهی دیوار یکدیگر زندگی کردهایم؛ اما هیچ چیزی از انسانیت در وجودش ندیدهام. همسرش را به نام مادر گلثوم میشناسم. چهار دختر دارد: گلثوم، گلناز، گلپری و مریم. پدرشان همیشه همسرش را به جرم به دنیا آوردن چهار دختر پشت سر هم لت و کوب میکند.
گلثوم دوستم است. همیشه از خشونتهای درون خانهاش برایم قصه میکند: «مگر میشود؟ مگر میشود کسی اینقدر سیاهبخت باشد؟» مادر گلثوم دیگر عادت کرده است. او بیست سال است که بدون یک لحظه فکر به کلمهی «طلاق»، غم زندگی را به دوش میکشد. گلثوم و سه خواهرش طعم زندگی را آنچنان نچشیدهاند! مگر با وجود چنین پدر عصبی میشود طعم زندگی را چشید؟ نه، نمیشود!
گلثوم در حالی که اشکهایش را پاک میکند، میگوید: «دیگر توان دیدن مادر در حال لت خوردن از دست پدر را ندارم!» با آهی سوزناک ادامه میدهد: «فقط از خداوند مرگ میخواهم.»
نویسنده: فرشته سعادت