گلدانی بدون گل

Image

ای باغبان ظالم! ببین چه به حال این گل آورده‌ای. کاش دستان ترک‌خورده‌ات آن خنجری را که قیچی نام دارد، هرگز لمس نمی‌کرد که تو این بابونه‌ی زیبا را قطع نمی‌کردی. بیا، روزگار این مجموعه را بنگر! تو، نه تنها گل بسمل را، بلکه یک سیستم را به هم ریخته‌ای.

گلی که به زمین افتاده است، در حال پژمرده شدن است. گلدان در حال شکستن است. البته دیگر نباید در نبود گل به آن گلدان گفت. آب در خاک جان نمی‌گیرد؛ زیرا اکنون دیگر بابونه‌ای نیست که آن را بنوشد. شعاع‌ آفتاب که با گل دوست شده بود، از آن محیط کوچ کرده‌است. شب‌ها تاریک‌تر شد. بچه‌ها دیگر به باغ نمی‌آمدند؛ چون دیگر پروانه‌ها در آن محوطه از خوف باغبان گردش نمی‌کردند. روز به روز، باغ بی‌رنگ‌تر می‌شد. چه موجودی زیر بار ظلم تاب می‌آورد؟ نه، نمی‌آورد؛ یا می‌رود یا زیر بار ظلم می‌میرد.

حتی خود باغبان، روز به روز پیرتر می‌شد. با بی‌حوصلگی به باغ از دست رفته‌اش نگاهی انداخت. چه از آن محیط رنگارنگ مانده بود؟! به جز چنارهای خشک و درختانی بدون برگ که دلتنگ پرندگان خوش‌آواز شده‌اند. این ویرانی را از کجا آغاز کرده بود؟ از قطع کردن آن گل زیبای بابونه.

اگر باغبان مهربان می‌بود، باغ جایی بهتری می‌شد. گل‌ها نمی‌مردند. آفتاب با تمام نیرو می‌تابید. ماه درخشان‌تر می‌شد تا تاریکی شب را محو کند. بچه‌ها مشغول بازی با پروانه‌ها بودند. بابونه برای شاه‌پرک خودنمایی می‌کرد. آب خندان به جریان خود ادامه می‌داد. گلدان نمی‌شکست. و در نهایت باغ در صفا و آرامش به سر می‌برد.

به تشبیه‌های زیر دقت کنید!

باغ: کشورم (افغانستان) 

باغبان: حاکمیت فعلی

گل: دختران وطنم 

آفتاب: نعمت‌های خداوندی 

شب: جهالت 

گلدان: کابل 

صنعت تشبیه و استعاره استفاده کردن تا به کی؟ چرا برای بیان حرف‌های خود از این ترکیب‌ها استفاده کنیم که حاکمیت فعلی نمی‌توانند آن را درک کنند؟ اینان در وضعیتی نیستند که بتوانند حرف‌های عمیق و اساسی را با استفاده از گذاره‌های ادبی و کنایه‌آمیز درک کرد. تجربه‌ و سواد آنان برای فهمیدن حرف دل مردم نیست. آنها در کوه‌ها با جنگ و زدن و کندن آغوشته شده‌اند. به این زودی‌ها نمی‌توانند سواد ارتباط با مردم را یاد بگیرند. از آنها نباید انتظاری داشت.

اما بگذارید منظورم را رک و راست بیان کنم. من به عنوان یک زن در افغانستان، باید از هر نوع حقوق انسانی برخوردار باشم. چرا حق تعلیم و تحصیل را از من صلب می‌کنید؟ چرا در جاده‌ها مرا به ترس وا می‌دارید؟ چرا همیشه چشمانم با اشک تر باشد؟ چرا بعد از هر نگاه دهشت‌آور، بلرزم؟ چرا حق تفریح و گردش نداشته باشم؟ 

من از حق تعلیم محروم شده بودم، با اراده به تدریس دختران خردسال شروع کردم. من به آن‌ها فقط زبان انگلیسی درس می‌دادم؛ اما این‌طور حاصل شد که آن‌ها چیزهای بیشتری به من یاد دادند. مثلاً: شاد بودن در اوج ناراحتی. من هنگام ورود به صنف باری از جور زمانه را پشت درِ صنف می‌گذاشتم و داخل می‌شدم، بعد از تدریس گاهی آن‌ها را دوباره برمی‌داشتم؛ اما معمولاً از یادم می‌رفت. آن‌ها مشتاق و پرشور حضور می‌یافتند و این مرا نیرو می‌داد. بعضی‌های شان مرا الگو قرار داده بودند. من هم خودم را قوی‌ترین نمونه از خودم بروز می‌دادم تا هم به آنها چهره‌ی سالم‌تر و شادتر نشان داده باشم، هم از زیر شانه‌های خودم گرفته، استوارتر ایستاده باشم.

برای شاگردانم بهترین‌ها را خواهانم. برای خودم نیز می‌خواهم که حاکمی بر قله‌ی آرزوهایم شوم. آنگاه بابونه‌ها را با دستان خودم آبیاری می‌کنم، تا همیشه تازه و با نشاط باشند.

باغبان‌های ظالم دور باد!

نویسنده: زهرا علی‌زاده، تیام

Share via
Copy link