گل‌های رُزِ سیاه

Image

این متن را به مناسبت هشتم مارچ می‌نویسم. طبق پیام دیشب استادم، امروز قرار بود جلسه‌ی مهم داشته باشیم و ما میزبان این برنامه بودیم. باید هرچه زودتر خودم را می‌رساندم. با عجله از خانه بیرون شدم. هوا با وجود آفتابی بودن، بسیار سرد بود؛ اما خب، زمستان است و این هوا هم به اقتضای فصلش دل‌چسب. برای من خوشایند بود، اما وقتی زنان کنار جاده را دیدم که از سر ناچاری دست به گدایی زده‌اند، دلم به درد آمد. زنانی که نه سرمای زمستان و نه گرمای تابستان را می‌شناسند و در هر شرایطی، حتی با بیماری، کنار خیابان می‌نشینند و از رهگذران درخواست کمک می‌کنند. در دلم غم عجیبی برای زنان ریشه دواند. فردا هشتم مارچ، روز جهانی زن است؛ روزی که دنیا برای آن ارزش قائل است، اما اینجا، در افغانستان، حتی نامی از آن برده نمی‌شود. چه رسد به تجلیل.

در این سرزمین، ما حتی حق زندگی کردن هم نداریم، چه برسد به گرامی‌داشت روز زن. زمانی، به دنیا آمدن دختران برابر با مرگ بود؛ اما حالا دختر بودن و زن بودن جرم است، شکنجه‌ی روحی و جسمی. بسیاری از ما تاب نیاوردند و دست به خودکشی زدند. ما روز زن را جشن نمی‌گیریم؛ بلکه عزادار دخترانی هستیم که بی‌گناه، تنها به‌خاطر جنسیت‌شان محکوم شدند. برای آنانی که رویاهای بزرگی داشتند اما زیر بار ازدواج اجباری خرد شدند. دخترانی که امروز با حسرت به ساختمان‌های مکاتب و دانشگاه‌هایی می‌نگرند که روزگاری آرزوی‌شان بود.

افسوس که زندگی، هرگز برای ما نواختنی خوش ننواخت. از کودکی، در گوش‌مان زمزمه شد که “دخترم، آبروی ما را نبر” یا “دختر مایه‌ی ننگ است، پس سعی کن لکه‌ی ننگ ما نشوی.” آری، از لحظه‌ی تولد، هم‌چون زندانی، تنها روز و شب را گذراندیم؛ اما هرگز زندگی نکردیم. حسرت یک روز خوش در دل‌مان ماندگار شد، درست مثل فیلم هندی‌ای که سال قبل، در روز زن تماشا کردم. نامش را به خاطر ندارم؛ اما داستانش در ذهنم حک شده است. این فیلم روای داستان زنانی‌اند که در جامعه جایی نداشتند و همیشه با تحقیر و دشنام روبه‌رو بودند.

در آن فیلم، گروهی از زنان در خانه‌ی مشخص، زیر سایه‌ی زنی شجاع و دلیر زندگی می‌کردند. زنی که تنها به یک چیز باور داشت: “درست است که این زنان پاکی‌شان را از دست داده‌اند؛ اما فرزندان‌شان نباید از حق آموزش محروم شوند.” او برای آموزش این کودکان جنگید، ایستادگی کرد و موفق شد. سال‌ها در آرامش زندگی کردند، تا اینکه جامعه‌ای که خود عامل سقوط آنان بود، علیه‌شان تظاهرات کرد و خواستار بیرون راندن‌شان شد.

رهبر این زنان، برای پاسخ دادن، راهی دفتر نخست‌وزیر شد. با زحمت، وقت ملاقات گرفت. نخست‌وزیر، با مهربانی از او استقبال کرد و جویای مشکلش شد. زن، تمام داستان را شرح داد و خواستار فرصتی شد تا در جلسه‌ی عمومی سخن بگوید. نخست‌وزیر پذیرفت.

روز جلسه فرا رسید. پس از سخنرانی نخست‌وزیر، زن در میان مردم ایستاد. از او خواسته شده بود مؤدبانه سخن بگوید و به احترام مردم، ایستاده صحبت کند؛ اما او بر صندلی نشست، برگه‌ی سخنرانی را بست و گفت: «سلام، مردم هندوستان. من نماینده‌ی همان زنانی هستم که شما خواستار مرگ‌شان شدید. همان‌هایی که کودکان‌شان اجازه‌ی درس خواندن ندارند. از من خواسته‌اند که مؤدبانه سخن بگویم؛ اما آیا شما روزی بدون دشنام با ما حرف زدید؟ از من خواسته‌اند که به احترام شما ایستاده سخنرانی کنم؛ اما آیا وقتی برای اعتراض به پشت دروازه‌های ما آمدید، احترامی برای ما قایل بودید؟ نه، شما هرگز ما را انسان نشمردید، پس چرا باید امروز از شما خواهش کنم؟ حقیقت این است که همین پدران، مادران و برادران که اینجا حضور دارند، مسئول وضعیت امروز ما هستند. در میان این زنان، دخترانی هستند که پدران‌شان آن‌ها را در قمار باختند، کسانی که توسط برادران‌شان آزار دیدند، یا قربانی خواسته‌های هوس‌آلود مادران‌شان شدند. حال بگویید، چه کسی گناه‌کار است؟ ما، یا شما که بانی این ظلم هستید؟»

سخنان او تمام شد و مردم، غرق در سکوت، برایش دست زدند. پس از آن، هرگونه آزار و اذیت این زنان، جرم شناخته شد.

نمی‌دانم دیگران چه فکری می‌کنند و برایم مهم هم نیست؛ اما من با او موافقم. ما خودمان اجازه دادیم که هیچ شمرده شویم. اما دیگر وقت آن است که دنیا قدرت کلام ما را ببیند. من مطمئنم که این “گل‌های رز سیاه”، کمیاب‌ترین گل‌های دنیا، روزی جهان را تغییر خواهند داد.

پس، گل رز سیاه من، روزمان مبارک!

نویسنده: راحله اکبری

Share via
Copy link