یادداشت‌های دخترانه؛ از خنده‌ها تا سکوت

Image

زندگی، ترکیبی از انرژی و زمان است. استادم همیشه می‌گوید که زندگی را جز این نمی‌توان تعریف کرد؛ اما من می‌گویم زندگی فقط ترکیب زمان و انرژی نیست، بلکه بر این اساس که چطور کنار خانواده و عزیزان باشی نیز هست.

یک شب تاریک، در کنار خانواده‌ام در فضایی پر از صمیمیت و محبت، در حال غذا خوردن بودیم. از جمع حاضر در آنجا پرسیدم: «پدر، چرا ما این‌گونه زندگی می‌کنیم؟ چرا کاکایم هفته‌ی یکی یا دو بار به رستورانت می‌رود و غذاهای خوشمزه می‌خورد؛ اما ما نمی‌توانیم؟» پدرم با نگاه پخته و پر از تجربه‌اش به من گفت: «دخترم، شرایط ما با آنها بسیار متفاوت است.» از او پرسیدم: «چگونه متفاوت است؟»

پدرم، در حالی که به گذشته‌های دور فکر می‌کرد، گفت: «زمانی که من بچه بودم، وضعیت اقتصادی ما خوب بود. شبانه‌روز محافل شاد و پرجنب‌وجوش داشتیم. هر هفته تفریح می‌کردیم و از زندگی لذت می‌بردیم. ما خانواده‌ای بودیم که دیگران آرزو می‌کردند که مثل ما باشند.» این خاطرات گذشته برای من تصویر روشن‌تری از روزهای خوب زندگی پدرم در ذهنم ساخت.

وقتی که بیشتر بزرگ شدم، به یاد می‌آورم که در کودکی، برایم مجازات‌های خاصی وجود داشت. مادرم همیشه سخت‌ترین تنبیه‌ها را برایم انتخاب می‌کرد. به یاد دارم که مرا از روی دیوار پرتاب می‌کرد، این لحظه پرتاب شدنی بود که برای همیشه من را از دوران کودکی جدا کرد. دیگر نمی‌توانستم با هم‌سن و سالانم مانند گذشته بازی کنم.

در دوران کودکی، من دختری با نظم بودم و همیشه به خودم رسیدگی می‌کردم. آرایش و پیرایش را خیلی دوست داشتم و با دختر همسایه‌ام، عابده، همیشه با هم آرایش می‌کردیم. مادرم از این کار خوشش نمی‌آمد و یک روز تصمیم گرفت من را تنبیه کند. بعد از آن دیگر از آرایش دست کشیدم، مگر در مواقع خاص مثل عروسی‌ها، نمی‌توانستم  آرایش نکنم.

یک شب، باران شدیدی بارید. ما هنوز مسافتی زیادی طی نکرده بودیم که پدرم زنگ زد و گفت باید از رفتن به خانه‌ی‌ خاله‌ام منصرف شویم. وقتی به خانه برگشتیم، با صحنه‌ای غیرمنتظره روبه‌رو شدیم. خانه‌ای که زمانی سالم و پر از زندگی بود، حالا در اثر باران شدید تخریب شده بود. آن شب، در حالی که خانه‌ی ما در ویرانی بود، ما زیر سقف شکسته آن شب را به صبح رساندیم.

روز بعد، پدرم معمار آورد تا خانه را دوباره بازسازی کند. آن زمان، مادرم تصمیم گرفت مرا به مکتب بفرستد، حتی زمانی که خیلی کوچک بودم. او می‌خواست از دعواهای خانوادگی جلوگیری کند. من همیشه علاقه‌مند به درس بودم و هر روز کتابچه و قلم برادرم را می‌گرفتم و با آنها شکلک‌های نامنظمی‌ می‌کشیدم.

سال اول مکتب برایم خیلی خوب گذشت. مادرم مرا هر روز به مکتب می‌برد و دوباره برمی‌گرداند؛ اما اوضاع زمانی تغییر کرد که خواهرم بیمار شد. بیماری او تا حدود سه سال طول کشید. در این مدت، مادرم فقط ماهی یک بار به خانه می‌آمد و من، همراه با برادر کوچکم که هنوز یک ماهه بود، باید مسئولیت خانه را بر دوش می‌کشیدم. در این مدت، به شدت از نبود مادرم ناراحت بودم و گاهی از خانه صدای گریه و ناله‌ام به  بیرون می‌رسید. برادر کوچکم وقتی صدای مرا می‌شنید، شروع به گریه می‌کرد.

با گذشت زمان، وضعیت مالی خانواده بدتر و سخت‌تر شد. پدرم مجبور شد موتر خود را بفروشد. موتری که روزگاری برای خانواده شادی و سفرهای خاطره‌انگیز به همراه داشت، حالا به دارایی‌ای تبدیل شد که باید برای هزینه‌های درمان خواهرم به فروش می‌رسید. همین‌طور خانه‌ما به فروش رسید و ما مجبور شدیم به یک حویلی کوچکتر نقل مکان کنیم. در این دوران سخت، مادرم با فروش تمام لباس‌هایی که برای جشن‌ها دوخته بود، کمک می‌کرد تا وضعیت مالی خانواده کمی بهتر شود.

با رسیدن فصل سرد، آن زمستان برای ما به یکی از دشوارترین فصل‌های زندگی تبدیل شد. خانه‌ی ما فاقد مواد سوختی برای گرم شدن بود. مادرم با استفاده از روش‌های مختلف مثل گذاشتن آب داغ برای بخار کردن، تلاش می‌کرد که خانه را گرم نگه دارد؛ اما هیچ‌کدام از این کارها به اندازه‌ی کافی مؤثر نبود. آن زمستان طولانی و پر از سختی‌های اقتصادی، به ما درسی بزرگ از استقامت و مبارزه برای زندگی آموخت.

در سال بعد، وقتی پدرم پایش شکست، تمام زمستان را در خانه گذراند. این وضعیت باعث شد که بیشتر از همیشه نان و چای به عنوان وعده‌ی غذایی اصلی ما باشد. مادرم برای تأمین مخارج خانواده، شب‌ها تا دیروقت با ماشین ‌خیاطی کار می‌کرد. در این دوران، هیچ کمکی از اقوام به ما نرسید و ما مجبور شدیم برای زنده ماندن، با مشکلات به بهترین شکل کنار بیاییم.

سال‌ها گذشت، برادرم بیمار شد و در حال حاضر هنوز تحت درمان است. تمام این مشکلات باعث شد که من از کودکی به بزرگسالی، درس‌های بسیاری از زندگی بگیرم. در مکتب نیز همواره با مشکلاتی مواجه بودم. از دعواهای من با دوستانم گرفته تا احساس تنهایی در مواجهه با شرایط سخت خانه و زندگی، همه این‌ها بخشی از دوران تحصیل من بود.

سال‌های مکتب همیشه برای من پر از احساسات پیچیده بود. از یک طرف، همیشه تلاش می‌کردم که در کلاس‌ها موفق باشم و رتبه‌های خوب کسب کنم. از طرف دیگر، به علت فشارهای خانوادگی و مشکلات اقتصادی، توانمندی‌های من گاهی به چالش کشیده می‌شد. در صنف ششم، در یکی از روزها به دلیل یک درگیری با یکی از دوستانم، زخمی شدم.

زندگی در این سال‌ها، همواره بین فراز و فرودهای مختلف حرکت کرده است. تا جایی که در نهایت، وقتی در صنف نهم بودم، بیماری کرونا همه چیز را تغییر داد. دوران قرنطینه برای من فرصتی بود تا به خودم و درس‌هایم بیشتر توجه کنم؛ اما وقتی مکتب باز شد، باز هم درگیر هزینه‌ها و مشکلاتی از این دست بودم.

در صنف دهم، تصمیم گرفتم که زندگی را به شیوه‌ی متفاوت ببینم. هرچند در این سال‌ها به دنبال تحصیلات بیشتر و حرفه‌ام می‌رفتم؛ اما احساسات و چالش‌های روحی که از این دوران همراه خود بردم، همچنان با من بود. پدرم همیشه تأکید می‌کرد که به درس‌هایم رسیدگی کنم و از دیگر مسائل دوری کنم.

آخرین سال‌های مکتب برای من از نظر درسی بسیار سخت و پرچالش بود. مشکلات خانواده، بیماری‌های مختلف و تحولات اجتماعی باعث شدند که به طور مداوم با بحران‌های احساسی روبه‌رو شوم؛ ولی همیشه از هر شرایطی چیزی آموختم.

نویسنده: مریم دلشاد

Share via
Copy link