یاد رفیقی از گل‌های پرپرشده‌ی مکتب سیدالشهدا

Image

پایم را دقیق در جای پاهایش می‌گذاشتم، تلاش داشتم که حتی اندکی پا از جای پایش خطا نرود. دلیل این کارم را نمی‌دانستم؛ اما بسیار دوستش داشتم و برای انجامش پافشاری می‌کردم. چند بار از سوی خانواده مورد سرزنش قرار گرفتم؛ اما باز هم انجامش می‌دادم.

به‌یک‌باره، پاهایی که دنبال‌شان می‌کردم از حرکت ایستاد. نگاهم را بالا بردم. او با لبخند نگاهم می‌کرد. دستش را به‌سوی من دراز کرد و گفت: «بیا، ادامه‌ی مسیر را همراه باشیم.»

صنف نهم مکتب بودم. فاصله‌ی میان مکتب و خانه‌ی ما زیاد بود. برای این مسیر طولانی، داشتن یک هم‌مسیر خوب لازم بود. حدود پانزده دقیقه با هم قدم زدیم. با سرفه‌ای که می‌خواستم جلب توجه کند، پرسیدم: «اسمت چیست؟»

گفت: «من زهرا هستم، اسم تو چیست؟»

گفتم: «فرشته.»

سکوت دوباره برقرار شد. این‌بار زهرا سکوت سنگین را شکست و شروع کرد به قصه گفتن از زندگی‌اش. گفت که در مکتب «نخبگان» درس می‌خواند. این مکتب فقط یک کوچه با مکتب من فاصله داشت. او نیز صنف نهم و اول نمره‌ی صنفش بود. آرزو داشت در آینده داکتر شود تا دیگر کسی برای تداوی مجبور نباشد از کشور خارج شود.

یک سال از هم‌مسیر شدن ما می‌گذشت و ما هر روز بیشتر و بیشتر رفیق و همدم هم می‌شدیم. هر روز با اشتیاق در انتظار دیدن چهره‌ی خندان زهرا بودم و شش ساعت درس‌خواندن را با این دل‌خوشی که بعد از رخصتی با زهرا هم‌قدم می‌شوم، تحمل می‌کردم. وقتی چیزی نو می‌خریدم، دوست داشتم اول به زهرا نشان بدهم. او هم همیشه با شوق منتظر شنیدن حرف‌هایم بود. زهرا شنونده‌ی خوبی بود. همیشه حرف‌هایم را به‌درستی گوش می‌داد و اگر مشکلی داشتم، راه‌حل نشانم می‌داد. من به زهرا، بعد از خدا، تکیه کرده بودم. در روزهای رخصتی دلتنگش می‌شدم.

رفت‌وآمدهای من و زهرا بیشتر شد. بعد از ظهرها کارهای خانگی‌ خود را با هم انجام می‌دادیم و بعد از آن به «خاله‌بازی» می‌پرداختیم. زهرا نقش‌هایش را خوب بازی می‌کرد؛ اما من چندان در نقش‌آفرینی استعداد نداشتم. با هر اشتباه من، هر دو از عمق دل می‌خندیدیم.

بعد از یک سال و دو ماه، به‌خاطر وظیفه‌ی پدر زهرا، او با خانواده‌اش تصمیم گرفت به کابل برود. بعد از یک خداحافظی سنگین که توان دوری از او را نداشتم، رفت و…

اما چهره‌اش هیچ‌وقت از خاطرم نرفت. بعد از رفتن زهرا، دیگر هرگز او را ندیدم. نه خبری از حالش داشتم، نه از کارش. فقط دعا می‌کردم که سالم و خوشحال باشد.

دو سال بعد از رفتن زهرا، ناگهان تصویرش را در صفحه‌ی تلویزیون دیدم.

خبرنگار داشت خبر می‌خواند: «شمار قربانیان مکتب سیدالشهدا به بیش از ۵۰ تن رسیده است. این هم عکس‌های برخی از قربانیان….»

چشمانم تار شد. آیا این زهراست؟

او با تمام رویاهایش رفته بود. برایش گریه کردم. دلتنگش شدم؛ اما او هرگز دوباره هم‌مسیرم نشد.

چهار سال از پرپر شدن دانش‌آموزان مکتب سیدالشهدا می‌گذرد؛ ولی هنوز داغ آن روز بر دل مردم رنج‌دیده‌ی افغانستان مانده است. سالی خونین و آتشین بود که هنوز صدای فریادهای خاموش آن دخترکان در گوش تاریخ می‌پیچد. مکتب سیدالشهدا، نه فقط مکتبی در غرب کابل، بلکه زخمی باز در حافظه‌ی جمعی مردم ماست؛ جایی که قلم با خون آمیخت و آرزوها در آتش سوخت.

۱۸ ثور، روزی است که زمان از حرکت ایستاد و عدالت در پیچ‌و‌خم سکوت گم شد. آن روز تنها انفجار یک بمب نبود، انفجار وجدان بشریت بود؛ اگر آن حیوان‌صفتان بدانند.

فرزندانی که می‌خواستند نور را بر تاریکی بتابانند، خودشان در تاریکی به خون نشستند و ما هنوز در جستجوی این پرسشیم:

چرا دانایی، در سرزمینی که تشنه‌ی روشنی است، به خون آغشته می‌شود؟

و چرا انسان، در هیکل ددمنشان، بر معصوم‌ترین‌ها می‌تازد؟

یادمان باشد که

یادشان، فانوس راه ماست

و اندوه‌شان، مسئولیت ما.

آیا ما هنوز شایسته‌ی نام «بشریت» هستیم؟

چهارمین سال‌یاد پرپر شدن گل‌های مکتب سیدالشهدا گرامی باد.

نویسنده: فرشته سعادت

Share via
Copy link