یسرا، دختری کوچک که در تاریکی ناامیدی، نور از امید را در قلبش روشن نگه داشت. او با چشمان روشن که یک آرزوی بزرگ در دل داشت، هیچگاه اجازه نداد که سختیها، او را ناامید کند.
یک روز، در میان برگهای پاییزی که زیر قدمهای کوچک او خشخش میکرد، با شوق به سوی مکتب روان بود؛ اما ناگهان، صدای یک خبر تکاندهنده، تمام وجود او را لرزاند: «مکتبها بسته شدند!» جملهای که مانند خنجری در قلب او فرو رفت. اشک در چشمانش حلقه زد؛ اما فوراً آن را پاک کرد. او نمیخواست قربانی شرایط باشد، او میخواست مبارزه کند و پیروز شود.
او به نوشتن روآورد و نوشتن یگانه سلاح او در برابر سختیهای روزگار شد. در روزهای خاموشی، زمانی که کلاسهای درس تبدیل به خاطرهای دور شده بودند، یسرا با یک قلم و یک دفترچه، دنیای خودش را ساخت. او هر شب در سکوت خانه، چراغ کوچکی را روشن میکرد و در دفترش مینوشت: «اگر نمیتوانم در کلاس درس بنشینم، پس در دنیای کلمات، خودم را میسازم. اگر نمیتوانم صدایم را در صنف بلند کنم، پس با نوشتههایم هزاران دختر را بیدار میکنم.»
با اینوجود بازهم سختیهای بیشتر فرا رسید. ناامیدی آهستهآهسته به سراغش آمد. بعضی شبها، وقتی قلم را در دست میگرفت، احساس میکرد که دیگر هیچ کلمهای از ذهنش جاری نمیشود. «آیا تلاش من فایدهای دارد؟ آیا واقعاً میتوانم تغییری ایجاد کنم؟»
یک روز که در سرکهای شهر قدم میزد، پیرمردی با چهرهای پر از حکمت و چشمانی مهربان او را صدا زد: «دخترم، چرا چنین غمگین و پریشان به نظر میرسی؟»
یسرا با صدایی لرزان گفت: «چون دنیایی که من در ذهنم ساختهام، در واقعیت وجود ندارد… چون رؤیاهای من خیلی بزرگاند و هیچکس باورشان ندارد.»
پیرمرد لبخندی زد و گفت: «دخترم، هر واقعیتی، روزی یک رؤیا بوده است. جهان را همانهایی تغییر دادهاند که جرئت کردند به چیزهایی فکر کنند که دیگران آن را غیرممکن میدانستند. اگر چیزی در دلت میدرخشد، پس حتماً دلیلی برای بودنش هست.»
یسرا با شنیدن این سخنان امیدوار شد و به خانه برگشت.
آن شب، قلم را محکم در دست گرفت، انگار که دیگر هیچچیز نمیتوانست او را متوقف کند. روی صفحه سفید دفترش نوشت: «من به آرزوهایم قول رسیدن دادهام.»
دیگر شک و تردید جایی در دلش نداشت. او میدانست که دنیا ممکن است برایش سخت بگیرد؛ اما اگر خودش را باور کند، هیچ مانعی نمیتواند او را از حرکت بازدارد.
یسرا، تصمیم گرفت که برای تمام دخترانی که امیدشان را از دست داده بودند، صدایی باشد. روزها میگذشتند و او هر شب داستانی مینوشت؛ داستانهایی از امید، از شجاعت، از دخترانی که با تمام قدرت برخاسته بودند.
او به فرستادن نوشتههایش برای دوستانش، دخترانی که مانند خودش در حسرت مکتب نشسته بودند، شروع کرد. هر نامه، نوری در دلشان روشن میکرد، هر کلمه، انگیزهای برای ادامه دادن بود. کمکم، یسرا متوجه شد که تنها نیست. او فهمید که هزاران دختر دیگر نیز مانند او رؤیاهای بزرگی دارند؛ اما کسی نیست که به آنها یادآوری کند چقدر قدرتمند هستند.
یک روز، وقتی که دوباره احساس خستگی کرده بود، مادرش نزد او آمد و گفت: «دخترم، تو فقط برای خودت نمیجنگی، بلکه برای تمام دخترانی که صدایشان شنیده نمیشود. تو امید هزاران دختری هستی که هنوز راه شان را پیدا نکردهاند.»
یسرا لبخند زد، و دوباره نوشت. نوشت تا دختران افغانستان باور کنند که حتی در تاریکی، نور امیدی وجود دارد.
او فهمید که شاید نتواند همه چیز را تغییر دهد؛ اما میتواند شروعکنندهی تغییر باشد. میتواند حتی اگر یک دختر را هم به ادامه دادن تشویق کند، کارش را انجام داده است.
از آن روز به بعد، هرگز نگذاشت که شک و ناامیدی بر او غلبه کند. او نوشت، خواند، آموخت و باور کرد. یسرا دیگر فقط یک دختر با رؤیاهای بزرگ نبود؛ او یک الهامبخش بود، یک مبارز، یک نویسنده که کلماتش، نوری برای راه دیگران شد.
سالها گذشت و یسرا دیگر آن دختر کوچک نبود. او حالا به دختری تبدیل شده بود که هزاران نفر نوشتههایش را میخواندند، از او الهام میگرفتند و با امید به آینده نگاه میکردند.
هر روز صبح، وقتی آفتاب از پشت کوهها طلوع میکرد، یسرا قلمش را برمیداشت و مینوشت. مینوشت تا دختران افغانستان بدانند که سرنوشت آنها در دست خودشان است، نه در دست کسانی که میخواهند جلوی پیشرفتشان را بگیرند.
نویسنده: یسرا برکی