• خانه
  • جوانان
  • یلدای قدیم دیار بودا؛ خاطره‌ای از شب‌نشینی‌های پدرم

یلدای قدیم دیار بودا؛ خاطره‌ای از شب‌نشینی‌های پدرم

Image

یلدا، آغاز فصل جدید زندگی، خداحافظی با پاییز و خوش‌آمدگویی به زمستان، نه چندان طولانی ولی زیبا است. در خانه‌ی ما، شب‌های یلدا رنگ و بوی دیگری دارد. دسترخوان رنگارنگ نمی‌چینیم؛ همان دسترخوان‌ ساده‌ی همیشگی‌مان را پهن می‌کنیم و همه‌ی‌مان دور آن جمع می‌شویم. با سرعت مشغول خوردن نان می‌شویم و تلاش می‌کنیم هر چه زودتر دسترخوان را جمع کنیم تا به خاطرات دلنشین پدرم از شب‌نشینی‌های قدیم گوش دهیم. تا صبح با کنجکاوی خاص سوالات گوناگونی از پدر می‌پرسیم. هرچند این داستان‌ها را هر سال می‌شنویم، ولی مثل اینکه هر بار برای‌مان تازه و  شنیدنش شیرین است.

پدرم همیشه در گوشه‌ای از خانه می‌نشیند، ما را دور خود جمع می‌کند و قصه می‌گوید: «آن زمان که ما کوچک بودیم…» سپس می‌گوید: «هی هی… عجب دورانی بود! صبح‌ها با شوق بیدار می‌شدیم و با مادرمان دیگ‌های بزرگ برنج را بار می‌کردیم تا برای شب آماده شویم. وظیفه‌ی من این بود که اقوام منطقه را دعوت کنم. شب‌ها با هیجان خاصی کارهای مختلف را انجام می‌دادیم. شب که می‌شد، همه‌ی اتاق‌های خانه‌ی‌مان پر از مهمان می‌شد. تا آخر شب بی‌صبرانه منتظر می‌ماندیم تا مهمان‌های رفتنی بروند. سپس پدرم و عده‌ای از مهمان‌ها گرد هم جمع می‌شدند. هر کس از جوانی‌هایش قصه می‌کرد. وقتی نوبت به پدرم می‌رسید، او کتابش را بیرون می‌آورد و داستان‌های مختلفی را روایت می‌کرد.»

یکی از داستان‌هایی که پدرم همیشه تعریف می‌کرد، داستان «صنم و صنوبر» بود. این داستان این‌گونه بود که مردی می‌خواست با دختر پادشاه ازدواج کند؛ اما پادشاه گفت تنها به یک شرط راضی می‌شود که این مرد با دخترش ازدواج کند: «باید راز صنم و صنوبر را برایم بیاوری.» مرد شرط را پذیرفت و راهی قلعه‌ی صنوبر شد. وقتی به خانه‌ی آنها رسید، در زد. چند دقیقه بعد صنوبر در را باز کرد و پرسید: «اینجا چه کار می‌کنی؟» مرد گفت که مسافر است و جایی برای خوابیدن ندارد. صنوبر گفت: «برایت جا و غذا دارم؛ اما بدان که اگر وارد خانه‌ام شوی، فردا از اینجا زنده بیرون نخواهی رفت.»

مرد با امید به خدا وارد خانه‌ی صنوبر شد. صنم را دید که به زنجیر بسته شده و تکه‌ی گوشت بالای سرش آویزان است. مرد در حیرت ماند. وقتی زمان غذا خوردن رسید، صنوبر دسترخوان‌ مفصل پهن و مرد را دعوت به خوردن غذا کرد. مرد متوجه شد که صنم چیزی نمی‌خورد. صنوبر ظرف غذای سگ را برداشت، مقابل صنم گذاشت و گفت: «این را بخور.» صنم نگاهی به غذا نکرد. صنوبر با تازیانه به ران آویزان شده‌ی روی دیوار زد. صنم که از دیدن این صحنه زجر می‌کشید، شروع به خوردن غذای سگ کرد.

مرد از صنم علت این رفتار را پرسید. صنم گفت: «سال‌ها پیش، من و صنوبر با هم ازدواج کردیم. صنوبر به جنگ رفت و من تنها ماندم. این ران آویزان شده از مردی است که در نبود صنوبر، مثل برادرم مراقبم بود. وقتی صنوبر بازگشت و او را در خانه‌ی ما دید، خشمگین شد، او را کشت و رانش را آویزان کرد. از آن پس، مرا مجبور کرد که غذای سگ بخورم و به این گوشت نگاه کنم.»

صبح‌گاه که قرار بود این مرد کشته شود، از صنوبر اجازه خواست که برای آخرین بار نمازش را بخواند؛ اما به صورت پنهان، ریسمانی که همراه داشت، برداشت و از دیوار بالا رفت. اسبش را پیدا کرد و گریخت. صنوبر به تعقیب او پرداخت؛ اما مرد به سوی دیگر دریاچه رسید و از دسترس صنوبر خارج شد. صنوبر به او گفت: «راز ما را فاش نکن.» مرد پاسخ داد: «به جای پنهان کردن رازت، حقیقت را از صنم جویا شو.»

وقتی این مرد راز صنم و صنوبر را فهمید و از چنگ آنها فرار کرد، با دختر پادشاه ازدواج کرد و سال‌ها بعد، مرد دوباره صنوبر را در نزدیکی دریاچه دید که از او تشکر کرد. صنوبر گفت: «زندگی‌ام را از بدگمانی و نفهمی نجات دادی.»

بله، به روایت پدرم، یلدای قدیم دیار بودا این‌گونه ساده و پرهیجان بود، قصه‌های پندآمیز نقل شب‌بیداری‌ها در دیار ما بود. آن زمان مردم به این قصه‌ها اهمیت می‌دادند و در سادگی کامل، زندگی را شیرین و با مفهموم می‌ساختند.

اما ما در این سه سال، بدون هیچ تجلیل خاص از شب‌های یلدا و شنیدن قصه‌های شیرین از گذشته‌ها، طولانی‌ترین و دردناک‌ترین شب‌های عمرمان را گذرانده‌ایم؛ اما بیایید در این سال فال حافظ بگیریم، کنار دوستان‌مان در صلح این یلدا را جشن بگیریم و فصل جدید زندگی‌مان را با امیدی نو آغاز کنیم.

شب یلدا، آغاز جدید زندگی‌تان مبارک!

نویسنده: راحله اکبری

Share via
Copy link