یک‌هزار و 95 روز در میدان نبرد

Image

تقویم ماه میلادی آگست را نشان می‌دهد. سکوت مرگ‌بار همه‌ی وجودم را فراگرفته است. از بین همه‌ی عددها 15 آگست دردناک‌ترین تاریخ برایم شده‌است. حتی نگاه کردن به این تاریخ قلبم را منجمد و زبانم را لال کرده می‌کند.

باورم نمی‌شود از سقوط کشور سه‌سال گذشته است. سه‌سال برای من و دخترانی مثل من، به اندازه‌ی سه قرن سنگین و تلخ گذشته است. سه‌سال زمان طولانی است. در این مدت می‌توانستم از مکتب فارغ شوم و لذت درس‌خواندن در دانشگاه را نیز تجربه کنم.

یک‌هزار و 95 روز، از روزی می‌گذرد که من برای امتحانات چهارونیم‌ماهه‌ی مکتب، کتاب تاریخ صنف یازدهم را می‌خواندم. کتاب تاریخ می‌خواندم تا دیگر تاریخ گذشته دوباره تکرار نشود. ناگهان صدای مادرم به گوشم رسید که با صدای لرزان گفت: دخترم، دیگر درس نخوان کابل سقوط کرده…. با شنیدن این صدا  ذهنم یخ زد و دیگر توان تحلیل این جمله را نداشت. چند لحظه آرزو کردم ای کاش چیزی که اتفاق افتاده‌است، کابوس باشد…!

آری! کابل سقوط کرد. یک نسل به سیاه‌چال تاریخ افتادند، نسلی که با طالبان پیش از آن آشنا نبودند و فقط شنیده بودند که حکومت آن‌ها بر سیاهی‌هاست. با سقوط کابل امیدهای من هم سقوط کرد. باد این طوفان شدید خانه‌ی رویاهایم را نیز ویران کرد.

خبر شدیم رییس‌جمهوری فرار کرده‌است. فرار رییس‌جمهوری دردی بود که تحمل‌اش قلبم را به حدی سنگین کرده‌بود که نمی‌توانستم اندوهی به این واماندگی را حمل کنم. دیگر افغانستان جایی برای زندگی نبود. زن، مرد، کودک، پیر و جوان، به میدان هوایی کابل هجوم آوردند. نفس‌کشیدن برای همه سخت شده بود. گویا همه مجرم بودند. یکی با ترس تمام می‌خواست از روی بال‌های هواپیما از آن بلندی‌ها سیاه‌بختی کابل را ببیند؛ اما خودش سیاه‌بخت بود و از آسمان به زمین سقوط کرد و مرد.

خیلی‌ها آواره شدند. بعضی‌ها کشته شدند. کسانی‌که در کشور ماندند، درد جان‌کاهی بی‌سرنوشتی و آینده‌ی تاریک آن‌ها را اذیت می‌کرد. به‌خصوص دختران و زنان که منتظر بدبختی‌های بیشتر بودند. محدودیت‌ها هر روز اعمال می‌شد و بر زنان بیشتر. بر علاوه‌ی محروم کردن از حق تحصیل و کار، حق انتخاب لباس را هم از ما گرفتند…، حتی تفریح‌گاه‌ها هم میان زنان و مردان تقسیم شدند.

من بعد از پانزدهم آگست 2021، هر روز پای تلویزون می‌نشستم و به خبرها گوش می‌دادم تا بشنوم که نتیجه‌ی اطلاع ثانوی چه خواهد شد؛ ولی از آن روز تا کنون، یک‌هزار و 95 روز می‌گذرد. تا هنوز هیچ خبر امیدوارکننده‌ای نشنیده‌ام.

در بهار جوانی‌ام، به امید جوانه زدن، در خانه ناامیدانه فقط زنده هستم، اما همین خانه است که حس می‌کنم برایم خانه‌ی امنی شده که از نو شروع کنم. منم برای ادامه دادن و تسلیم نشدن، بعد از سقوطِ کابل،  از نو شروع کردم. حالا می‌دانم که وارد نبرد دشواری شده‌ام. در این نبرد هزاران تیر بدخیم فکر و اندیشه‌ی سیاه روح و بدنم را زخم زده است. اما رویاهایم نمی‌گذارد متوقف شوم. هر روز قلم‌ام را بر می‌دارم و به میدان نبرد می‌روم. صلاح من قلمِ من است و از نیروی حاکم تفنگ و دشنه و تبلیغات سیاه علیه من. می‌دانم که سلاح من قوی‌تر است. آن‌ها با تفنگ آدم می‌کشند و من با تفنگ انسان را از درد و رنج رهایی می‌بخشم. آنها ترس و وحشت خلق می‌کنند، من با قلم‌ام روی جهالت و نادانی خط می‌کشم. از صلح، مهربانی و رهبری زنانه می‌نویسم….

من در این نبرد خودم را شناختم. یاد گرفتم درمیان موج‌هایی از ناامیدی، ناامید نباشم و در برابر جهالت سکوت نکنم. یک‌هزار و 95 روز برایم یک‌هزار و 95  درس شجاعت، رهبری و استقامت داده است. مطمینم برنده‌ی این نبرد قلمِ من خواهد بود…!

نویسنده: رعنا اسماعیلی

Share via
Copy link