صبح بود و من از کورس برگشته بودم. بعد از اینکه حجاب بنفش رنگم را درآوردم و لباس گلگلی سبزم را پوشیدم، موبایلم را برداشتم و کنار تلویزیون نشستم. از موبایل مادرم وایفای گرفتم و به اینترنت وصل شدم. اول سر زدم به واتساپ و پیامهایی را که آمده بودند چک کردم. وقتی خواندن پیامها تمام شد، رفتم فیسبوک ببینم آیا خبر تازهای هست یا نه.
پنجره واتساپ را بستم و روی اپلیکیشن فیسبوک ضربه زدم؛ اما اینترنت ضعیف بود و چند لحظه با دیدن نقطههایی که سفید و آبی میشدند گذشت. بالاخره صفحه فیسبوک باز شد. اولین کاری که کردم، استوری «شیشهمدیا» را چک کردم، بعد سری به چند نشریه زدم تا از احوالات جدید باخبر شوم. همینطور که انگشتم را روی صفحه موبایلم میکشیدم، عکس دختری را دیدم که نامش به رنگ سرخ نوشته شده بود: «کبری رضایی» دختر افغان که توسط یک مرد ایرانی در ایران به قتل رسیده بود.
توجهام جلب شد و گفتم باید در مورد این موضوع بیشتر بدانم؛ چرا و چگونه این اتفاق افتاده است. روی «بیشتر بخوانید» ضربه زدم و با متنی مواجه شدم که چندان دراز نبود. شروع به خواندن کردم؛ متن با کلماتی سخت و خشن، مرگ دختر جوان را طوری روایت میکرد که انگار امر طبیعیای رخ داده است؛ طوری که گویی اینگونه اتفاقات بسیار رایجاند و در آینده هم تکرار خواهند شد.
متن چه میگفت؟
نوشته بودند: کبری رضایی، دختری افغان که در ایران همراه خانوادهاش زندگی میکرد، توسط مردی ایرانی که گفته شده نگهبان جایی بوده که کبری در آن کار میکرده به قتل رسیده و بهشدت فجیح و وحشیانه تکهتکه شده است؛ تکههای کوچک بدنش را از میان زبالهها در سطل آشغال پیدا کردهاند.
سؤالی که ذهنم را درگیر کرده بود این بود: چرا باید آن دختر را کشتند، تکهتکهاش کردند و بهدور از هر انسانیتی او را در میان زبالهها انداختند؟ اما کسی نبود که جواب این سؤال مرا بدهد.
وایفای را قطع کردم و موبایلم را کنار گذاشتم. صبحانه آماده بود و مرا برای خوردن صدا زدند. رفتم برای صبحانه، ولی از چیزی که چند دقیقه پیش خوانده بودم ناراحت بودم و میلی به خوردن نداشتم. با اینحال، چون هوا گرم بود و باید دوباره به کورس میرفتم و اگر گرسنه میشدم ممکن بود از حال بروم، چند لقمه خوردم و لحظاتی با مادرم در مورد کورس امروز صحبت کردم. حتی یک کلمه هم از اتفاقی که برای آن دخترِ بیستوسهساله خوانده بودم به کسی نگفتم، چون میدانستم باعث ناراحتی و دلهره در آن صبح زیبا میشود.
به کورس رفتم و بعد از اتمام دروس، به سمت خانه برمیگشتم؛ اما هنوز هم فکر و ذهنم درگیر سؤالهای زیادی دربارهی کبری بود. به خانه که رسیدم، جلوی کولر نشستم تا کمی خنک شوم. مادرم تلویزیون را روشن کرده بود و شبکهی «افغانستان اینترنشنال» را گذاشته بود؛ اخبار را گوش میداد که به خبری رسیدند که من صبح در فیسبوک خوانده بودم.
مجذوب اخبار شدم؛ گزارش میگفت دختر جوان بیستوسهسالهای به نام کبری رضایی که در تهران همراه خانوادهاش زندگی میکرده، توسط مردی ایرانی به قتل رسیده و جسد تکهتکهشدهاش را از میان زبالههای سطل آشغال پیدا کردهاند. سرم را بهطرف مادرم چرخاندم و غم و نفرت ترکیبشده را در چهرهاش دیدم.
در آن لحظه احساس عجیبی بر من غلبه کرد. با خودم گفتم اگر من و مادرم که تنها نام و یک عکس آن دختر را دیدهایم اینقدر ناراحتیم، وای از حال و روز خانواده کبری که در خاک غربتاند و حتی با رفتار انسانی مواجه نشدهاند؛ حالا دختر جوانشان را از دست دادهاند و شاید هیچکس نتواند غمی را که در دل مادر کبری و تکتک اعضای فامیل او هست توصیف کند.
اما سؤال دیگری که پیش از این هم ذهنم را مشغول کرده بود باز هم پدیدار شد: چند روز از آن اتفاق ناگوار گذشته، اما چرا ما هیچ شکایت یا دادخواهیای از طرف خانواده کبری نشنیدهایم؟ با خودم میگفتم چرا باید اینگونه باشد؟
در گزارشی که تلویزیون پخش کرد گفته شد کسانی خانواده کبری را مجبور کردهاند که سکوت کنند. نمیدانم درست است یا غلط؛ نمیخواهم طرفداری از کسی یا کشوری را بکنم، اما ممکن است حتی اگر مجرم معلوم باشد به دلایلی حقیقتِ اصلی پنهان مانده باشد و کسی برای جمعوجور کردن گندی که به بار آمده، مردم را از حقیقت باخبر نکنند.
میدانم با گذشت زمان شاید این اتفاق به فراموشی سپرده شود، اما واضح است که مادر غمدیده کبری هرگز نخواهد توانست درباره دخترش فراموش کند. او از همهجا دستبرداشته است؛ حتی نتوانست برای آخرین بار دخترش را ببیند. چون مهاجر افغانستانی است، شاید نتواند حرفی بزند، صدایش را بلند کند یا دردش را با کسی شریک شود.
آیا این درست است؟ کسی نیست جوابم را بدهد که چه درست است و چه غلط، اما اگر لحظهای درنگ کنی و دربارهی رسالتی که خدا به انسان داده تفکر کنی، متوجه میشوی که هرچه بوده، آن دختر- چه بیگناه چه خطاکار- سزاوار چنین رفتار ناانسانی نبود. او سزاوار تکهتکه شدن و انداختن در زبالهدانی نبود؛ او سزاوار نبود که کسی جز خداوند به زندگیاش پایان دهد.
من، بهعنوان دختری از سرزمین افغانستان که بودنش امروز جرم پنداشته میشود، از شما میخواهم هرگز چنین اتفاقاتی را فراموش نکنید، نه برای انتقام، بلکه برای انسانیت و برای اینکه دیگر اینگونه فجایع رخ ندهد. از شما میخواهم صدای تمام کبریهای خفهشده سرزمینتان باشید. از شما میخواهم بهجای تلاش صرف برای رفتن به خارج، برای پیشرفت و روشنفکری کشورتان هم تلاش کنید تا دیگر هیچکس بهخاطر مهاجر بودن، افغان بودن یا دختر بودن مجازات و کشته نشود.
نویسنده: زینب صالحی